@madadazshohada
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#به_شرط_عاشقی
پارت سی وچهار
@madadazshohada
هشتم شوال وهشتم تیرماه بود.دویه روزی میشدکه سمیه به مدرسه میرفت.ولی سرکلاسهاتمام فکرش پی علی بود.امروز بیشتر ازهمیشه دلش شور علی رامیزد.میترسید برایش اتفاقی افتاده باشد.سرکلاس دینی بودند.سمیه وعالیه کنارهم روی یک نیمکت مینشینند.سمیه حالش خوب نبود..به گوشه ای خیره شده و به علی فکر میکند.
باصدای خانم ساغری(دبیر دینی)به خودش آمد:سمیه...
+ب...بله خانم؟
±کجایی؟
+معڋرت میخوام ببخشید.
±چته تو؟چن وقته اصن حواست به درس نیس.نمره هات اومده زیر۱۰.
سمیه لبخندی محزون زدوچیزی نگفت.
±بگو چیشده.
عالیه به جایش جواب داد:چیزی نیست خانم..مسئله شخصیه.
خانم ساغری خندید:اگه شخصیه توازکجامیدونی؟
صباازته کلاس گفت:خب خانم فامیلن دیگه.
±واقعا؟چه نسبتی دارید باهم؟
عالیه چشم غره ای به صبارفت وبلند گفت:عجب رازداری صبا خانم!
صباخندید:چیه خو؟چیز بدی نیست که.
±خب بگید دیگهـ
=سمیه زن داداشمه خانم.
±واقعا؟
=بله.
±سمیه خانم نگفته بودی عروس شدی!
=خانم فعلا عقدن.
±سمیه...
سمیه از فکر بیرون آمد:ب...بله؟
±چیشده الان؟چراحالت خوب نیس سمیه؟
+عالیه...بخدا علی یچیزیش شده...ازصبح استرس دارم....😭
@madadazshohada
پ.ن:دعا کنید استرس سمیه درست نباشه...💔🤲🏻
به قلم🖊️:خادم الرضا
@madadazshohada
🌸🌸🌸🌸🌸