خریدار عشق
قسمت22
- بسه دیگه ،هر چی گفتین تا حالا چیزی نگفتم ،من فقط اومده بودم ازتون عذر خواهی کنم ،ولی نه الان پشیمون شدم ،شما حتی لیاقت عذر خواهی کردن و ندارین
مادرتون گفته که عشقی وجود نداره ،گفته که عشقتون رفتن به سوریه اس (یه نگاهی بهش انداختم)
مطمئن باشین عشقی که شما ازش حرف میزنین،هیچ وقت اجازه نمیده به یه دختر تهمت بزنین و هر چی دلتون میخواد بهش بگین
من دیگه مزاحمتون نمیشم برادر
یاعلی
بلند شدم و از خونه زدم بیرون
و اشکام شروع به باریدن کردن
رفتم سر کوچه یه دربست گرفتم رفتم خونه
رسیدم خونه ،هنوز بابا و جواد نیومده بودن
در و باز کردم و وارد خونه شدم
مامان و زهرا در حال صحبت کردن بودن
نگاهشون نکردم تا چشمای پف کرده مو نبینن - سلام
مامان: سلام ،معلوم هست کجا بودی،الان بابات میومد منو دعوا میکرد که چرا دختر تا این موقع شب بیرونه - بله ،حق باشماست ،ببخشید دیگه تکرار نمیشه
تن تن از پله ها رفتم بالا و رفتم توی اتاق
بعد یه ساعت زهرا اومد توی اتاق
اشکامو پاک کردم
زهرا: اجازه هست؟
- بیا داخل
زهرا اومد کنارم نشست
زهرا: اتفاقی افتاده بهار جون - نه خوبم ،چیزی نیست
زهرا: پس این چشمای پف کرده چی میگه - دلم گرفته بود ،یه کم گریه کردم الان بهترم
زهرا: چی باعث شده دلت بگیره ؟ - چیز مهمی نیست ،دله دیگه ،یه دفعه میگیره !
زهرا: باشه ،بهار جان منم مثل خواهرت،اگه یه موقع کمکی خواستی،درو دلی داشتی ،خوشحال میشم کمکت کنم
- باشه
زهرا بلند شد ورفت
حوصله دانشگاه و موسسه رو نداشتم ،دو روز از خونه بیرون نرفتم
خیلی فکر کردم ،به کارایی که انجام داده بودم این مدت ،شاید واقعن حق با احمدی بود ،نباید همچین کارایی میکردم ،
دیگه همه چی تموم شده بود ،پس دلیلی برای ناراحتی وجود نداشت ،بلند شدمو لباسامو پوشیدم کیفمو برداشتم رفتم پایین
مامان داشت خونه رو تمیز میکرد - سلام مامان جون
مامان: سلام به روی ماهت ،چه عجب دل کندی از اون اتاقت زهرا هم از پله ها داشت میاومد پایین
زهرا: سلام - سلام ،صبح بخیر
مامان: سلام زهرا جان ،برین بشینین صبحانه تونو بخورین - من نمیخورم دیرم شده
زهرا: بیا بشین ،میرسونمت...
- نه مسیرمون یک نیست
زهرا: حالا یه بارم مسیرمونو با خواهر شوهرمون یکی میکنیم
مامان: بهار ،امشب مهمون داریماا دیر نیای
- باشه سعی میکنم
مامان: سعی چیه دختر ،میگم اولین بارشونه،بابا خیلی تعرفشونو میکنه ،مخصوصن تعریف پسرشو ،اگه دیر بیای چه فکری میکنن در موردت - باشه مامان جان چشم ،زهرا جان من میرم تو حیاط منتظرت میشم...
@madadazshohada