یازهرا: 😊💔 پلان ششم شفا داشتم برای خودم زندگیم می کردم و ورزشم می کردم. حالا دوستای زیادی داشتم سعی کردم برم کلاس روایتگری رفتم تهران و دورش گذراندم و چند بارهم با کاروان ها رفتم منطقه. تصمیم گرفتم چشمم لازک کنم، دکتر بهم استراحت مطلق داده بودو گفته بود ورزش نکنم تا چند وقت، تا این که یه روز مربیم زنگ زد و گفت بیا مسابقه گفتم نمی تونم دکتر ممنوع کرده اخرش وسوسه شدم و بخش مبارزه شرکت کردم. تمام حریفام شکست دادم اگه این یکی هم شکست می دادم نفر سوم میشدم دقیقه دوم بود که دختره نامردی نکرد و بامشت زد تو چشم چپم من دیگه چیزی متوجه نشدم به هوش که امدم بیمارستان بودم اما چشمم وحشت ناک درد داشت، دکترم خیلی دعوام کرد چشمم بدجوری اسیب دیده بود قرنیش پاره شده بود دکتر بهم گفت چشمت فعلا درمانی نداره اسمم نوشتند برای پیوند قرنیه دکتر گفته بود اینم فقط 30درصد احتمالش هست و ممکنه چشمم قبول نکنه و برای همیشه یه چشمم نابینا بمونه حالم بدجوررفته بود از خودم عصبی بودم به خاطر بی احتیاطیم کارم فقط شده بود گریه مجبور شده بودم چادر نپوشم و موهام کوتاه کنم تا سرم سنگین نباشه و به چشمم فشار نیاد حالا این وسط بماند که چه قدر بقیه بهم حرف مفت زدن سر چادر نپوشیدنم انگار خودشون معصوم بودند حال روحیم خیلی خراب بود فکراین که تا آخر عمرم نتونم ببینم دیوانم میکرد. عید دوباره راهی جنوب شدم . شب خواب دیدم حاج همت بهم گفت سه شنبه ساعت سه نیم سه راهی شهادت منتظرتم یادت نره خداییش فکر می کردم این دفعه واقعا توهم زدم کلا بی خیال خواب شده بودم اما فرداش دقیقا روز سه شنبه بود و ما ساعت 3:05 دقیقه طلائیه بودیم یه دفعه یاد خوابم افتادم اما بازهم گفتم توهم بوده تا این که گفتم برم سه راهی اونجا خلوت و کسی نیست مزاحمم بشه. نشسته بودم و داشتم همینجوری اشک می ریختم با حاجی حرف می زدم یه دفعه دیدم حاج همت روبه روم بهم گفت اینقدر ناراحت نباش چشمت خوب شده باورم نمیشد که اون روبه رومه اصلا نمی تونستم حرف بزنم فقط اشکام میامد😭 داشت میرفت به خودم اومدم التماسش کردم نره بازهم کنارم بمونه اما گفت کار دارم بایدبرم همینجوری داشتم صداش می کردم و گریه می کردم 😭😭😭😭 امااون رفت..... به خودم که امدم دیدم داخل بهداری طلائیم و سرم برام زدن بچه ها گفتن بی هوش تو سه راهی یکی از خادما دیده بودتم و اوردنم بهداری به دکتر اونجا خوابم و چشمم و حاج همت گفتم مثل بمب تو طلائیه ترکید که یه نفر شفا گرفته بردنم بیمارستان برای معاینه و پرونده پزشکیم برام فکس کردن بیمارستان تمام دکتر ها تایید کردند و گفتند هیچ مشکلی نداره. شب که برگشتیم خوابگاه بیشتر دوستام بهم بد بیراه گفتن گفتند دروغ گفتی می خواستی جلب توجه کنی زیاد برام مهم نبود حرفاشون هنوز خودمم توشوک بودم که حاجی دیدم بعداز برگشت مجبور شدم برم سپاه با پرونده پزشکیم و معاینات ادامه_دارد... کانال مدداز شهدا👇 🖤 @madadazshohada