از سوریه آمده بود. بی معطلی خودش را رساند کرمان.
مادرش بیمارستان بستری شده بود. همین که آمد توی اتاق. از همه خواست بروند بیرون، خواهر و برادر و فامیل، هرکه بود.
همه رفتند. حاجی ماند و مادر پیر و بیمارش. پتو را کنار زد. روی پاهای خسته مادر دست نوازش کشید. قطره های اشک دانه دانه از صورت حاجی سر میخورد می افتاد.
صورت گذاشت کف پای مادر. می بوسید و گریه می کرد.
📚 برگرفته از کتاب
#سلیمانی_عزیز
🌹هدیه به روح سردار دلها ؛
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی صلوات
✏️
#مکتب_حاج_قاسم
🌙 شب جمعه
#به_وقت_حاج_قاسم
http://eitaa.com/madadazshohada