بعضی هفته‌ها که جمعه هم باید به دانشگاه سر می‌زدم، اول بساط تفریح بچه‌ها را می‌چیدم تا در خانه نمانند و غربت روز تعطیل و خانه‌ی بدون مادر به چشمشان نیاید. زمان‌هایی که می‌دانستم حاج آقا و بچه‌ها در خانه‌اند، خودم را می‌رساندم. همه‌ی اهل خانه را به بهانه‌ی میوه و عصرانه‌ای دور هم جمع می‌کردم و ساعت‌هایی را به خوش‌و‌بش می‌گذراندیم تا شاید لحظه‌های نبودنم در خاطرشان کم‌رنگ شود. همه‌ی تلاشم را می‌کردم؛ ولی حتما زمان‌هایی بوده که دوست داشتند پیششان باشم و نبودم. با کار و گرفتاری‌هایم کنار آمده‌ بودند؛ اما گاهی که دلشان از نبودن‌هایم پر بود، صدایشان به اعتراض بلند می‌شد و می‌گفتند: «ما اصلا شما رو نمی‌بینیم. بیشتر از اینکه مادر ما باشید، انگار مادر بقیه‌اید.» هم دوست داشتند بیشتر کنارشان باشم، هم نگران حال خودم بودند که این بدوبدوها از پادرم نیاورد. برای همین با همه‌ی تشویق‌ها و حمایت‌های حاج آقا، بچه‌ها نگذاشتند بعد از لیسانس درسم را ادامه دهم. می‌گفتند: «کارهات به انداز‌ه‌ی کافی خسته‌ت می‌کنه. اگه وقت اضافه آوردی، صرف استراحت کن.» گلایه‌های بچه‌ها ذهنم را درگیر کرده بود. از هر کسی در دنیا برایم مهم‌تر بودند. دوست نداشتم ناراحتی و نارضایتی‌شان را ببینم. یکی از روزهای سال ۱۳۸۵، در خلوتی مادر و پسری دغدغه‌ام را با محمود در میان گذاشتم. گفتم: «خودت می‌دونی معاونت دانشگاه برام بهونه‌ست. بیشتر دنبال اینم کار بچه‌های مردم رو راه بندازم. تا حالا مشکل خیلی‌هاشون رو به کمک همکارها حل کردیم. همیشه به خاطر این فرصتی که خدا بهم داده، زبونم به شکر چرخیده؛ ولی الان دیگه صدای بچه‌های خودم دراومده. اصلا نمی‌دونم کار درست کدومه. دانشگاه و دانشجوهاش رو به اَمون خدا رها کنم یا از خواهربرادرهات بخوام همچنان باهام مدارا کنن؟» همیشه بین من و محمود هم‌فکری وجود داشت. از همان سال‌ها برای خیلی از کارها از او مشورت می‌گرفتم. جوان بود و چهره‌اش هنوز از خامی نوجوانی بهره‌ای داشت؛ اما نظرهایش پخته بود. شمرده شمرده نظرش را گفت: « ببینید مامان، به‌نظر من روز قیامت اول از بچه‌های خودتون می‌پرسن. شاید هم بگن چرا برای دختر مردم مادری نکردی؛ ولی حتما اول می‌پرسن چرا برای دختر و پسر خودت کم گذاشتی؟ حالا که بچه‌هاتون به زبون آوردن بهتون نیاز دارن و می‌خوان بیشتر پیششون باشید، پس بمونید کنارشون. بالاخره شما که برید، یکی دیگه می‌آد بارهای روی زمین مونده‌ی دانشگاه رو برمی‌داره؛ ولی جای خالی شما رو هیچ کس دیگه‌ای برای بچه‌هاتون پر نمی‌کنه.» حرف‌های محمود حجت را برایم تمام کرد. همان سال درخواست بازنشستگی دادم. کوله بارم را از مدرسه و دانشگاه بستم و بعد از ۲۷ سال خدمت برگشتم خانه. 📚 کتاب مرضیه، صفحه‌ی ۱۷۹ تا ۱۸۱ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 سلام و خدا قوت دوستان عزیز🤚🏻 ۱۲ روز دیگه تا پایان فرصت باقی مونده، إن‌شاءالله که تا الان کتاب رو تموم کردین و دیگه مشغول تبلیغ و معرفی پویش به دوستان و اطرافیان‌تون هستین.😉 إن‌شاءالله اول دی‌ماه فرم ثبت مشخصات رو توی کانال پویش قرار می‌دیم تا عزیزانی که کتاب رو کامل مطالعه کردن برای شرکت تو قرعه‌کشی اطلاعاتشون رو ثبت کنن، پس حتماً کانال پویش رو دنبال کنین👇🏻 🔗 Eitaa.com/marzieh_pooyesh 📝 ما همچنان مشتاق شنیدن و خوندن نظرات شما در مورد این کتاب هستیم.😉 📣📣📣 یه خبر خوب هم براتون داریم که تو پست بعدی می‌گیم، یه مهمونی مجازی یلدایی با حضور ... 💌 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif