«۷. وقتی باطن زندگی با ظاهرش فرق داشت.» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) از طریق هیئت شب‌های محرم، دوست‌های خوبی پیدا کردیم. توی ونکوور ایرانی کم نیست، چه دانشجوها چه ایرانی‌های پولداری که بعد انقلاب مهاجرت کردن (مثل سلطنت‌طلب‌ها یا اعضای گروهک منافقین)، ولی اینکه تونستیم دوستای مذهبی مثل خودمون پیدا کنیم، نعمت بزرگی بود😍 و سنگینی غربت رو کم می‌کرد. زمان دو هفته‌ای که قرار بود توی خوابگاه دوست همسرم بمونیم، داشت تموم می‌شد و خود ایشون هم داشت از ایران می‌اومد و دیگه نمی‌شد همه توی یه اتاق نه متری باشیم، ولی ما هنوز نتونسته بودیم خونه پیدا کنیم🤷🏻‍♀. یکی از خانواده‌هایی که توی هیئت باهاشون آشنا شدیم، گفتن چند روزی بیاید خونهٔ ما و مهمون ما باشید تا بتونید خونه پیدا کنید☺️. خیلی خوشحال شدیم و از ته دل براشون دعا کردیم. با اینکه شناختی از ما نداشتن، ولی بهمون اعتماد کردن. ده روزی اونجا بودیم. خانوم خونه و شوهرش صبح تا شب می‌رفتن دانشگاه، همسرم هم می‌رفت بیرون و من فقط توی خونه می‌موندم و آشپزی و کارهای خونه رو انجام می‌دادم. یه چیزی که برای من درس زندگی شد، این بود که قبلاً وقتی این زن و شوهر رو توی هیئت می‌دیدم، حس می‌کردم خیلی زندگی خوبی دارن و خیلی شیک و قشنگه رابطه‌شون🤔😇. بعد از چند روزی که خونه‌شون بودیم، خانوم خونه شروع کرد به صحبت و درد دل با من و تازه فهمیدم چه مشکلات جدی🥲 و عمیقی توی زندگی‌شون دارن و فقط به خاطر بزرگواری این خانوم، زندگی‌شون پا برجا مونده بود و بعید بود کس دیگه‌ای توی این شرایط پای این زندگی بمونه😞. این برام تجربه شد که هیچ‌وقت به ظاهر زندگی آدم‌ها نگاه نکنم. همه توی زندگی‌شون مشکل دارن و اصلاً زندگی بدون مشکل، رشدی نداره برای آدم‌ها😉. بالاخره خونه‌‌ای پیدا کردیم که یه طبقه همکف و یه واحد زیرزمین قابل سکونت داشت، البته همکف شرایط بهتری داشت. اما چون صاحب‌خونه عجله داشت، همکف رو با اجاره‌ای کمتر🥰 از مقدار واقعی به ما داد و اونجا ساکن شدیم. بعد از چند ماه مستاجر دیگه‌ای پیدا کرده بود و به ما گفت یا برید زیرزمین یا اجارهٔ همکف رو بالاتر ببریم🤐. ما گزینهٔ زیرزمین رو انتخاب کردیم و یه خانم هنگ‌کنگی با سه تا بچه، توی طبقهٔ همکف ساکن شد. شوهر نداشت. این خانم از شش صبح تا نه شب سرکار بود. آشپزخونه‌مون مشترک بود. از نظر شرعی نیازی نبود که بریم تجسس کنیم دین این بنده خدا چیه و پاکه یا نجسه، ما هم تحقیقی نکردیم☺️. صبح‌ها من آشپزی می‌کردم و شبا دیگه کاری نداشتم. این خانوم هم شب‌ که از سرکار می‌اومد، آشپزی می‌کرد. چند باری که اتفاقی با هم توی آشپزخونه بودیم، خاطرات خنده‌داری پیش اومد. یه بار با ذوق و شوق اومد و گفت صدف تازه خریدم، بیا بخور!🤪 بعدم خودش سریع یه صدف رو باز کرد و جونور داخلش رو هورت کشید تا بهم یاد بده چطوری بخورم!!🤢 خودم رو کنترل کردم و براش توضیح دادم که ما اجازه نداریم این چیزا رو بخوریم. یه بارم مثلاً می‌خواست خیری برسونه، یه دفعه اومد چیزی رو به قابلمهٔ غذام اضافه کرد و گفت این خوشمزه‌ترش می‌کنه. بعد که ازش پرسیدم چی بود؟ گفت شراب!🤐 و خب مجبور شدم کل قابلمهٔ غذا رو بریزم دور😩. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif