📘📘📘 در خردادماه سال ۱۳۴۵ که نتایج امتحانات را اعلام کردند، من، در حالی که خودم هم باورم نمی‌شد، در کلاس خودمان شاگرد اول شدم. از شوق در پوست خودم نمی‌گنجیدم. شادمانی‌ام مضاعف بود زیرا هم شاگرد اول کلاس شده بودم و هم پدرم طبق قولی که به من داده بود، باید برایم دوچرخه می‌خرید. دیگر لازم نبود منت پسرهای محله را بکشم تا آنها بروند و برایم دوچرخه کرایه کنند. خودم دوچرخه داشتم! با شور و شوق به خانه رفتم. مادرم تا مرا دید گفت: «ها قبول شدی؟» کمی ناراحت شدم. گفتم: «قبول!؟ شاگرد اول کلاس شدم.» - آفرین! پدرم که از سر کار برگشت، جلو دویدم و گفتم: «مژده!» - بگو! - شاگرد اول کلاس شدم. - بارک الله دخترم! -باید به قولت وفا کنی! - چه قولی؟ - خریدن دوچرخه! - ها یادم است! این را گفت و داخل اتاق رفت. منتظر بودم که صدایم بزند تا با هم برویم و برایم دوچرخه بخرد. پدرم هیچگاه به من دروغ نگفته بود یا وعده سر خرمن نداده بود. صدایم زد. قلبم شروع کرد به تپیدن. رفتم. گفت: «دوچرخه چند تومان است!» - بیست تومان آقا جون! -این بیست تومان. اما می‌خواهم با این پول بروی کلاس زبان انگلیسی و انگلیسی یاد بگیری. - اما من دوچرخه می‌خواهم. - باشد! امسال تابستان با این پول برو کلاس زبان انگلیسی و اگر سال آینده هم شاگرد اول شدی برایت دوچرخه می‌خرم. - اما من امسال دوچرخه می‌خواهم. با کلمات شمرده و آرامی که هنوز‌ در خاطرم مانده به من گفت: «ببین دخترم! تو باید در زندگی پیشرفت کنی، درس بخوانی، دانشگاه بروی، به خارج از کشور بروی. برای رسیدن به همه این‌ها باید زبان انگلیسی را خیلی خوب بدانی. دوچرخه سواری که نشد کار.» از آنجایی که برای پدرم و حرف‌های او احترام خاصی قائل بودم، به رغم میل باطنی‌ام گفتم: «چشم! هرطور که شما بفرمایید.» - بارک الله دختر خوبم! با آن بیست تومان در کلاس زبان انگلیسی شرکت کردم. پدرم با این کار درس تربیتی خوبی به من داد و مرا متوجه این نکته کرد که لذت‌ها و تفریح‌های زودگذر را به نفع آینده زندگی‌ام کنار بگذارم و به کار‌های اساسی تری بپردازم. 📚 برشی از کتاب خاطرات ناهید یوسفیان به قلم سیدقاسم یاحسینی انتشارات سوره مهر 🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف: @madaran_sharif_pooyesh_ketab