👈قصه ی سعید کوچولو👦
📣 سعید کوچولو، یک گل پسر پنج ساله👦 بود. سعید قصه ی ما، مثل بقیه ی آدمها، داخل شکمش یه کیسه کوچیک قشنگ داشت به اسم معده، وقتی سعید غذا میخورد🍛🍝🌮، غذاهایی که با دندانهاش میجوید از یک لوله سر میخوردن و میرفتن توی معده، معده ی سعید پر بود از سربازهای فسقلی اما زبر و زرنگ😉😍
📣 همین که سعید اولین لقمه ی غذا را میجوید و غذا وارد معده ی سعید میشد، فرمانده ی سربازها به شیپورچی📣📣 دستور میداد که همه ی سربازها را خبر کن. فرمانده میگفت سربازها همگی آماده هستید:
یک دو سه چهار یک دو سه چهار
📣 سربازها همگی مرتب و منظم با بیل و کلنگشون⛏ میامدند و حسابی غذاها را خرد و ریز ریز میکردن و با مایع مخصوص حسابی غذاها را ورز میدادن، فرمانده میگفت بجنبید سریعتر، تا جایی که میتونید غذاها را ریزتر کنید، خوب ورز بدید، این غذاها هر چی ریزتر بشن و بهتر ورز داده بشن، انرژی و قدرت بیشتری به سعید میدن، سعید برای بازی و ورزش احتیاج به نیرو و قدرت داره. بجنبید، بجنبید سعید میخواد امشب با باباش کشتی بگیره 🤼♂، مغز سعید 🧠 برای بهتر فکر کردن، کتاب خوندن📚 و نقاشی کردن🎨 احتیاج به انرژی داره.
راستی میدونید آخر هفته سعید میخواد با باباش بره کوه 🏔 🧗♂ پس بهتر کار کنید. سعید میخواد هر روز با مامانش ورزش 💪 کنه نباید خسته بشه.
📣 اما چی بگم، گاهی اتفاق بدی می افتاد، همین که سربازها مشغول کار و تلاش میشدند یک دفعه سعید وسط غذا آب 🥛میخورد، آژیر خطر 🔊🔊 به صدا در میومد. فرمانده ی سربازها فریاد میزد سربازها همگی به سرعت عقب نشینی کنید، داره سیل 🌊 میاد، همه بکشید عقب، خلاصه سربازها همه فرار میکردند، سیل میآمد 🌊 و غذاهای خرد نشده و ریز نشده را با خودش میبرد.😢😢
📣 وقتی سیل 🌊 تمام میشد، دوباره یه لقمه ی دیگه سر میخورد و میامد توی معده ی سعید، سربازها همه به دستور فرمانده از پناهگاهشون میامدند بیرون و مجددا دست به کار میشدند، اما چه فایده، بازم با سیل بعدی🌊 تمام زحماتشون هدر میرفت.😭😭
📣 انقدر خسته میشدند که دیگه رمقی برای کارکردن نداشتند، غذا خوردن سعید تمام شده بود، اما سربازها نتونسته بودن هیچ غذایی را به قدرت و نیرو 💪💪تبدیل کنند، همه ی غذاها را سیل با خودش برده بود.☹️☹️
📣 سعید هم با اینکه غذاشو کامل خورده بود، هیچ نیرویی برای کار و بازی و ورزش نداشت، یک گوشه افتاده بود، تازه دلشم درد میکرد. سعید نمیدونست چرا اینطوری میشه، چرا نیرو نداره، چرا همش بعد از غذا دلدرد میگیره!!!!😔
📣 شب که خوابیده بود، یک خواب جالب دید، سعید توی خواب چهار صف از سربازهای فسقلی را دید که خیلی ناراحت بودند. گفت شما کی هستید؟ گفتند ما سربازهای معده ی تو هستیم سعید جون، آخه ما از دست تو خسته شدیم، تمام زحمات ما هدر میره، به جای اینکه غذاها را ریز کنیم و ورز بدیم، تا تو نیرو بگیری و قوی بشی، همش داریم از سیل 🌊 فرار میکنیم، آخه سعید جون نباید وسط لقمه های غذا آب بخوری، هم ما اذیت میشیم هم خودت.
سعید گفت جدا؟!!! پس به همین خاطر من همش بی حال هستم و دلم درد میکنه، سربازها گفتند بله دیگه همینه🤨
📣 سعید گفت: خوب من حالا باید چکار کنم، آخه وسط غذا خوردن تشنه میشم، سربازها به سعید گفتند: سعید جون یادت باشه همیشه قبل از غذا خوردن آب بخوری تا سر سفره تشنه نباشی. سعید میخواست از سربازها بپرسه راستی شما چطوری از معده ی من اومدید بیرون که یک دفعه از خواب بیدار شد.😉😇😊
#خلق_قصه
#استفاده_از_قصه_برای_رفع_عادتهای_غلط
#قصه_سعید_کوچولو
🌺لینک کانال مادرانه های مشترک👈
https://eitaa.com/madaranehayemoshtarak