eitaa logo
مادرانه های مشترک
12.9هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
92 ویدیو
27 فایل
نکات تربیتی کاربردی انجام کارهای روزمره در کنار فرزندان تبدیل کارهای خانه به بازی مشارکت بچه ها و مسئولیت پذیری بازیهای خانگی قصه های کاربردی و ... شرافت هستم یک مادر *در حد توانم برخی از سوالات را پاسخ میدم* @Sherafat518
مشاهده در ایتا
دانلود
💫به نام خدا💫 سلام🌺 وقت همگی بخیر و شادی🌺 🔶 مدتی بعد از شروع قرنطینه کرونا، تصمیم گرفتم توی خونه ورزش🏋‍♂🤸‍♂😃 کنم. قبل از کرونا وقتی با بچه ها میرفتیم پارک، من میرفتم پیاده روی🚶‍♀، که با شیوع کرونا دیگه ممکن نبود. ساعت🕰 دوتا از برنامه های ورزشی شبکه ورزش را پیدا کردم. چند روز اول دیدم به هیچ وجه نمیتونم همون ساعت پخش برنامه ورزش کنم☹️☹️. چند قسمت از برنامه ها را دانلود کردم تا هر وقت که مشغول شیر دادن🤱، تعویض پوشک، غذا پختن👩‍🍳 و ... 😳نبودم پخش کنم و ورزش کنم. این هم میسر نشد☹️☹️. تا برنامه را پخش میکردم و درجا زدن را شروع میکردم، پسر کوچیکه میچسبید به پاهام و انتظار داشت بغلش کنم و با هم ورزش کنیم🙁🤨 🔷 مرحله بعد، تصمیم گرفتم ساعت خوابش ورزش کنم😇. ساعت خواب کوچیکه هم یک ساعت نهایتا یک ساعت و نیم بیشتر نبود.😕 که چندین کار مهم دیگه هم باید در این ساعت انجام بشه، از جمله نماز خواندن و یا بازیهایی به پسر بزرگم قول دادم که یا داداشش نمیذاره انجام بدیم یا براش خطرناکه. 🔷 هر روزی که من میخواستم ورزش کنم، پسر بزرگم میگفت : 🔸مامان من دوست ندارم تو ورزش کنی😳 🔸حالا نمیشه ورزش نکنی😫 🔸حالا که تلویزیون روشن کردی من میخوام پویا ببینم( با وجود اینکه قبلش حتما میگذاشتم اون به اندازه ی ساعت تلویزیونش ببینه) 😬 🔸ورزش نکن بیا با من بازی کن( با وجود اینکه در بازی کردن خیلی مستقل هست و نیازی نیست کنارش باشم، دقیقا تا متوجه میشد من میخوام ورزش کنم اصرار میکرد که میخواد با من بازی کنه)🤔 🔶 خیلی ذهنم درگیر بود که چطور قانعش کنم🤔🤔. ولی اصلا با صحبت و استدلال و ... قانع نمیشد😳😳. احساس کردم باید بطور غیر مستقیم با قصه گویی😉😊 وارد عمل بشم. 🔷 دنبال خلق قصه ای بودم که بتونم اهمیت ورزش ⛹‍♂🤸‍♂، برای همه ی اعضای خانواده را بهش نشون بدم. دو تا قصه نوشتم که هیچ کدام را براش نگفتم☹️☹️. به طور خلاصه بگم، قصه مامان خرسی 🐻 بود که در اثر ورزش نکردن مریض شد و دیگه نمیتونست با بچه هاش بازی کنه و ازشون مراقبت کنه، که بعد از نوشتن قصه پشیمون شدم😢. حس کردم شاید پسرم دچار حس ناامنی بشه و برای پسرم ترس مریض شدن مامانش را در پی داشته باشه😔😔. 🔶 بعد قصه ی « مزرعه ی کشاورز مهربون 👨‍🌾» را نوشتم. بدون اینکه در عنوان قصه به مسئله ورزش اشاره ای بشه. خودم فکر میکردم شاید لازم باشه چندین بار قصه را بگم تا اثر داشته باشه. البته بار اول در یک زمان مناسب، با هیجان و لحن پرشور و صداگذاری مناسب📣 قصه را براش تعریف کردم، خیلی خوشش اومد با تمام شدن قصه گفت مامان پاشو پاشو با هم ورزش کنیم ما هم باید قوی باشیم💪💪. 🔷 شاید صدها بار من گفته بودم ورزش برای سلامتی مامان مهمه، من باید قوی باشم، همونطور که تو ورزش می‌کنی مامانم باید ورزش کنه، اگر مامان ورزش نکنه نمیتونه با تو خوب بازی کنه، ولی اثری نداشت. واقعا ارتباط بچه ها با دنیای قصه ها خیلی خیلی عجیبه🤩🤩 🔶 حالا من باید قصه ی مزرعه ی کشاورز مهربون را بعضی روزها چندین بار بخونم. حدود ۱۵_۳۰ دقیقه در زمان خواب داداش کوچولو هم، دوتایی با هم ورزش میکنیم😍😍. انتشار و کپی از مطالب و ایده های کانال، فقط با ذکر منبع مجاز است 🙏🙏 🌺لینک کانال مادرانه های مشترک 👇👇👇 https://eitaa.com/madaranehayemoshtarak
به نام خدا 🔴قصه مزرعه ی کشاورز مهربون👨‍🌾 📣 در یک روستای زیبا، یک مزرعه سرسبز🌾🌳🌻 و قشنگ بود. صاحب این مزرعه آقای کشاورز مهربون👨‍🌾 بود. دور تا دور مزرعه حصار داشت. دو تا لونه ی مرغ و خروس 🐓🐔 دو طرف این مزرعه وجود داشت، لونه ی خانواده ی قوی پنجه💪 این طرف مزرعه، لونه ی خانواده ی راحت طلب اون طرف. 📣 در لونه ی خانواده قوی پنجه، بابا قوی پنجه 🐓 و مامان قوی پنجه 🐓 با شش تا جوجه هاشون🐥🐣🐥🐣🐥🐣 زندگی میکردند. 📣در لونه ی خانواده ی راحت طلب هم، بابا راحت طلب 🐓، مامان راحت طلب 🐓 و پنج تا جوجه🐥🐣🐥🐣🐥 هاشون. 📣 کشاورز مهربون 👨‍🌾همیشه به اندازه ی کافی آب و دونه برای هر دوتا خانواده میگذاشت، و نیازی نبود خودشون بگردن دنبال آب و غذا. 📣 دور تا دور مزرعه حصار کشیده بود و انقدر مواظب لونه ی مرغ و خروسها بود که هیچ گربه ای🐈 جرأت نمیکرد به لونه های ی مرغ و خروسها 🐓🐓 نزدیک بشه. 📣 خانواده ی قوی پنجه هر روز صبح زود 🌝بیدار میشدند، میامدند تو‌ مزرعه همگی با هم ورزش💪💪 میکردند. یکی و دوتا دو تا و سه تا سه تا و چهار تا .... یک دو سه چهار تنبلی بره کنار یک دو سه چهار تنبلی بره کنار 📣 بابا راحت طلب میگفت: قوقولی قوقو قوقولی قوقو، چه خبره بابا قوی پنجه!!!!!! چرا اینقدر سر و صدا میکنید میخوایم بخوابیمااااا 🤨 بابا قوی پنجه : قوقولی قوقو خورشید در اومده🌞، باید ورزش کنیم. بابا راحت طلب : آخه برای چی باید ورزش کنیم؟؟؟؟ بابا قوی پنجه: برای اینکه قوی بشیم💪💪💪، برای اینکه همیشه سالم بمونیم، اگر ضعیف باشیم نمیتونیم بریم دنبال آب و دونه، نمی تونیم از خودمون و خانواده هامون مراقبت کنیم، نمیتونیم از خودمون دفاع کنیم. بابا راحت طلب: آخه کشاورز مهربون👨‍🌾 که همیشه برای ما آب و دونه میذاره، مراقب ما هم هست، چرا آخه الکی خودتو خسته میکنی؟؟؟؟ بابا قوی پنجه: اولا که ورزش برای سلامتی لازمه، تازه اگر یه روز کشاورز مهربون 👨‍🌾 نبود چی؟؟؟ اگر نتونست از ما مراقبت کنه چی؟؟؟ 📣 خلاصه خانواده ی قوی پنجه هر روز بعد از ورزش و صبحانه، مشغول فعالیت بودند، جوجه های قوی مشغول دویدن، بالا و پایین پریدن بودن. توی کارهای خونه به مامان و بابا کمک میکردن، مامان قوی پنجه هم میومد باهاشون قایم باشک بازی میکرد، یا براشون کتاب 📚 میخوند، بابا قوی پنجه با بچه ها کشتی میگرفت ، فوتبال بازی میکرد و... . خلاصه همگی سرحال و سالم و شاد خوشحال بودند.👏👏👏 📣 اما لونه ی راحت طلب ها اینطوری نبود، تا لنگ ظهر همشون خواب بودند، بقیه روز را هم مامان و بابا سرشون تو گوشی 📱📱بود، جوجه ها هم پای تلویزیون🖥 بودند، همگی کسل و بی حال، خونه ی کثیف و نامرتب، وای وای وای...🤨😔 📣 یک روز کشاورز مهربون👨‍🌾 اومد پیش مرغ و خروسها و جوجه ها و گفت: من خیلی خوشحالم، من پدربزرگ شدم، پسرم که توی شهر زندگی میکنه صاحب یک دختر کوچولو👶 شده ، من میخوام دو هفته ای برم شهر و نوه ی عزیزم را ببینم، شما نگران نباشید، من به اندازه کافی براتون آب و دونه میگذارم، فقط باید تو این مدت از خودتون مراقبت کنید. 📣 همون موقع گربه ی سیاه 🐈 که از روی حصار داشت تو مزرعه سرک می کشید، حرفهای کشاورز مهربون 👨‍🌾 را شنید. خیلی خوشحال شد، گفت بالاخره یک فرصت حسابی گیرم اومد، باید حواسم باشه وقتی کشاورز رفت، بیام و چند تا جوجه ی تپل مپل🐥🐥🐥 شکار کنم. 📣 فردا صبح زود، کشاورز مهربون👨‍🌾 رفت، گربه ی سیاه🐈 از روی حصار پرید تو مزرعه و رفت سراغ لونه ی راحت طلب ها، با شنیدن صدای میو میو گربه، جوجه ها🐥🐥🐥🐥🐥 وحشت کردند، شروع کردند به جیک جیک کردن، بابا راحت طلب و مامان راحت طلب هم حسابی ترسیده بودند، گربه سیاه گفت عجب جوجه های تپل مپلی میو میو، جوجه ها جیغ میزدند، ولی جنگیدن با گربه را بلد نبودند. 📣 خانواده ی قوی پنجه با شنیدن صدای گربه 🐈و جوجه ها 🐥🐥🐥🐥🐥 همه اومدند بیرون، بابا قوی پنجه گفت، جوجه های قوی من همگی اماده هستید؟؟؟ جوجه ها 🐥🐥🐥🐥🐥🐥 فریاد زدند: جیک جیک بععععععععله بابا قوی پنجه: پس با فرمان من، همگی یک دو سه حممممممممله😡😠😡😠 📣 بابا قوی پنجه و مامان قوی پنجه و جوجه هاشون ریختند سر گربه ی سیاه، انقدر نوک بهش زدند که گربه سیاهه فرار کرد و رفت. 📣 بابا راحت طلب که تازه فهمیده بود قوی بودن و سالم بودن چقدر مهمه، به بابا قوی پنجه گفت: میشه از فردا ما هم بیایم با شما ورزش کنیم؟؟؟ بابا قوی پنجه: چرا نمیشه، من فردا صبح زود با قوقولی قوقو بیدارتون میکنم. جوجه ها همه خوشحال و شاد فریاد زدند: 🐥🐥🐥🐥🐥🐥🐥🐥🐥🐥🐥 جیک جیک جیک هورااااا هورااااا هورااااا انتشار و کپی از مطالب و ایده های کانال، فقط با ذکر منبع مجاز است 🙏🙏 https://eitaa.com/madaranehayemoshtarak
💫به نام خدا💫 💐سلام و وقت همگی بخیر 💐 ✅ بعد از مطلب، قصه ی مزرعه ی کشاورز مهربون( )، چند نفر از مادران عزیز در مورد استفاده از قصه ها برای ترک عادتهای غلط بچه ها سوال پرسیدند و دوست داشتند باز هم از این دست قصه ها بگذارم. ✅ انشاالله سعی میکنم به تدریج قصه هایی را خودم تا به حال نوشتم و استفاده کردم در کانال قرار بدم، انشاالله که مفید باشه. ✅ ‌پسر بزرگ خودم مدتی عادت کرده بود به خوردن آب وسط غذا 🚰، با وجود اینکه ما هیچ وقت سر سفره آب 🥛 نمیاریم و نوشیدنی 🍺🥤 هم با غذا استفاده نمیکنیم، از جایی این عادت مضر را یاد گرفت و به تدریج هم بدتر شد، و متاسفانه پسر کوچکم هم که خوب در سن تقلید از برادرش بود و هنوز هم هست، به محض اینکه میدید سر سفره داداشش میگه آب میخوام یا آب میخوره، اون هم آب آب گفتنش شروع میشد. مثل همیشه هم نصیحت ها، مثل وسط غذا آب نخور، یا معدت ضعیف میشه، دل درد میگیری و... هم اثری نداشت با وجود اینکه دو بار حتی دلدرد شدید گرفت. ✅ ‌قصه ی «سعید کوچولو» را برای این موضوع نوشتم و براش تعریف میکنم، خوشبختانه خیلی تاثیرگذار بوده، نمیگم که مسئله کامل برطرف شده ولی خیلی پیشرفت خوبی داشتیم.👌👌 ادامه دارد ... 🌺لینک کانال مادرانه های مشترک👈 https://eitaa.com/madaranehayemoshtarak
👈قصه ی سعید کوچولو👦 📣 سعید کوچولو، یک گل پسر پنج ساله👦 بود. سعید قصه ی ما، مثل بقیه ی آدمها، داخل شکمش یه کیسه کوچیک قشنگ داشت به اسم معده، وقتی سعید غذا میخورد🍛🍝🌮، غذاهایی که با دندانهاش میجوید از یک لوله سر میخوردن و میرفتن توی معده، معده ی سعید پر بود از سربازهای فسقلی اما زبر و زرنگ😉😍 📣 همین که سعید اولین لقمه ی غذا را میجوید و غذا وارد معده ی سعید میشد، فرمانده ی سربازها به شیپورچی📣📣 دستور میداد که همه ی سربازها را خبر کن. فرمانده میگفت سربازها همگی آماده هستید: یک دو سه چهار یک دو سه چهار 📣 سربازها همگی مرتب و منظم با بیل و کلنگشون⛏ میامدند و حسابی غذاها را خرد و ریز ریز میکردن و با مایع مخصوص حسابی غذاها را ورز میدادن، فرمانده میگفت بجنبید سریعتر، تا جایی که میتونید غذاها را ریزتر کنید، خوب ورز بدید، این غذاها هر چی ریزتر بشن و بهتر ورز داده بشن، انرژی و قدرت بیشتری به سعید میدن، سعید برای بازی و ورزش احتیاج به نیرو و قدرت داره. بجنبید، بجنبید سعید میخواد امشب با باباش کشتی بگیره 🤼‍♂، مغز سعید 🧠 برای بهتر فکر کردن، کتاب خوندن📚 و نقاشی کردن🎨 احتیاج به انرژی داره. راستی میدونید آخر هفته سعید میخواد با باباش بره کوه 🏔 🧗‍♂ پس بهتر کار کنید. سعید میخواد هر روز با مامانش ورزش 💪 کنه نباید خسته بشه. 📣 اما چی بگم، گاهی اتفاق بدی می افتاد، همین که سربازها مشغول کار و تلاش میشدند یک دفعه سعید وسط غذا آب 🥛میخورد، آژیر خطر 🔊🔊 به صدا در میومد. فرمانده ی سربازها فریاد میزد سربازها همگی به سرعت عقب نشینی کنید، داره سیل 🌊 میاد، همه بکشید عقب، خلاصه سربازها همه فرار میکردند، سیل می‌آمد 🌊 و غذاهای خرد نشده و ریز نشده را با خودش میبرد.😢😢 📣 وقتی سیل 🌊 تمام میشد، دوباره یه لقمه ی دیگه سر میخورد و میامد توی معده ی سعید، سربازها همه به دستور فرمانده از پناهگاهشون میامدند بیرون و مجددا دست به کار میشدند، اما چه فایده، بازم با سیل بعدی🌊 تمام زحماتشون هدر میرفت.😭😭 📣 انقدر خسته میشدند که دیگه رمقی برای کارکردن نداشتند، غذا خوردن سعید تمام شده بود، اما سربازها نتونسته بودن هیچ غذایی را به قدرت و نیرو 💪💪تبدیل کنند، همه ی غذاها را سیل با خودش برده بود.☹️☹️ 📣 ‌سعید هم با اینکه غذاشو کامل خورده بود، هیچ نیرویی برای کار و بازی و ورزش نداشت، یک گوشه افتاده بود، تازه دلشم درد میکرد. سعید نمیدونست چرا اینطوری میشه، چرا نیرو نداره، چرا همش بعد از غذا دلدرد میگیره!!!!😔 📣 شب که خوابیده بود، یک خواب جالب دید، سعید توی خواب چهار صف از سربازهای فسقلی را دید که خیلی ناراحت بودند. گفت شما کی هستید؟ گفتند ما سربازهای معده ی تو هستیم سعید جون، آخه ما از دست تو خسته شدیم، تمام زحمات ما هدر میره، به جای اینکه غذاها را ریز کنیم و ورز بدیم، تا تو نیرو بگیری و قوی بشی، همش داریم از سیل 🌊 فرار میکنیم، آخه سعید جون نباید وسط لقمه های غذا آب بخوری، هم ما اذیت میشیم هم خودت. سعید گفت جدا؟!!! پس به همین خاطر من همش بی حال هستم و دلم درد میکنه، سربازها گفتند بله دیگه همینه🤨 📣 سعید گفت: خوب من حالا باید چکار کنم، آخه وسط غذا خوردن تشنه میشم، سربازها به سعید گفتند: سعید جون یادت باشه همیشه قبل از غذا خوردن آب بخوری تا سر سفره تشنه نباشی. سعید میخواست از سربازها بپرسه راستی شما چطوری از معده ی من اومدید بیرون که یک دفعه از خواب بیدار شد.😉😇😊 🌺لینک کانال مادرانه های مشترک👈 https://eitaa.com/madaranehayemoshtarak
✅ وقتی میخوام از قصه استفاده کنم، رعایت چند تا نکته را برای خودم لازم میدونم: 1⃣ ‌ زمان مناسب : مثلا سر سفره وقتی بچه داره آب میخوره، نمیگم بگذار حالا یه قصه برات بگم تا بفهمی چقدر آب خوردن وسط غذا بد هست، اتفاقا وقتی بگه آب میخوام، بهش میدم، قصه را هم در وقت مناسب با انرژی و خنده، بدون تاکید بر اینکه تو هم این کار غلط را انجام میدی، براش تعریف میکنم. 2⃣ عدم نتیجه گیری: من فقط قصه را میگم، بعدش دیگه من نتیجه گیری نمیکنم که دیدی حالا تو هم وقتی وسط غذا آب بخوری حتما اینطوری میشی؛ پس فهمیدی که نباید وسط غذا آب بخوری!! 3⃣ صبوری: انتظار ندارم که با یکی دوبار شنیدن قصه، عادت به طور کامل ترک بشه، گاهی چند ماه زمان لازمه. من فقط قصه را در کنار بقیه ی قصه ها تعریف میکنم، فقط همین. 4⃣ استفاده از علایق فرزند در قصه: برای جذابیت و تاثیرگذاری بیشتر هر قصه، سعی میکنم از چیزهایی که بیشتر مورد علاقه ی فرزندم هست استفاده کنم، مثلا پسر من به سیل 🌊 خیلی علاقه داره، حتی یکی از بازیهای مورد علاقش این هست که ماشینهاش توی سیل 🌊 ( تشت آب😂😂)گیر کنند و غرق بشند، ولی همین پدیده ی سیل ممکنه برای کودک دیگری ترس و استرس به همراه داشته باشه. 👌 در مورد این عادت خاص، مثلا من نیم ساعت تا ربع ساعت قبل غذا، به بچه ها آب میدم که دقیقا سر سفره تشنه نباشند، این مورد هم خیلی تاثیر داشت. 🌺لینک کانال مادرانه های مشترک👈 https://eitaa.com/madaranehayemoshtarak
❤️قصه ی آقا جواد👦 🔵 آقا جواد، یک گل پسر ۴ ساله👦 بود. یک روز عصر، پدر جواد می‌خواستند برای خرید نان به نانوایی بروند، جواد را هم با خودشون بردند. 🔴 وقتی در صف نانوایی ایستاده بودند، یک چادر که در پیاده رو کنار نانوایی برپا شده بود نظر جواد را جلب کرد. جواد کوچولو دید اونجا یک میز هست که روی اون چندین بسته هدیه 🎁🛍🎁🛍🎁🛍گذاشته شده، همینطور یک جعبه ی بزرگ شیشه ای که مقداری پول داخلش ریخته شده، جواد به پدرش گفت: بابا، بابا اجازه هست برم پیش این چادر؟ پدر جواد گفت: آره پسرم اشکالی نداره برو، من هم حواسم به تو هست. 🔵جواد رفت و جلوی اون میز ایستاد، بسته های هدیه خیلی توجهش را جلب کرده بود. یک آقای مهربون توی اون چادر نشسته بود. وقتی جواد را دید بلند شد و آمد جلو گفت: سلام آقا پسر گل جواد هم سلام کرد و گفت آقا ببخشید این جایزه ها برای کیه؟ به منم میدید؟؟😊😊 آقای مهربون لبخندی زد و گفت پسرم اینها برای افرادی هست که به کمک ما احتیاج دارند، مثلا بچه هایی که لباس مناسب یا اسباب بازی ندارند، بقیه کمک میکنند تا اونها هم داشته باشند. شما هم میخوای کمک کنی؟ اگر دوست داری میتونی مقداری از پول تو جیبی خودت را کمک کنی. 🔴 جواد گفت اما من پول ندارم، یعنی بابام به داداش محمدم که مدرسه میره پول میده ولی به من و آبجی زهرا که تازه چهاردست و پا میره هنوز پول توجیبی نمیده، آخه من فقط ۴ سالمه و تنهایی جایی نمیرم. 🔵 آقای مهربون خندید و گفت: درسته اشکالی نداره پسرم، میتونی اگر لباس یا اسباب بازی داری که لازم نداری هدیه بدی فقط یادت باشه که باید نو و استفاده نشده باشند. راستی اسم شما چیه گل پسر؟ جواد گفت: من جوادم آقای مهربون گفت: ماشالله چه اسم قشنگی، معنی اسمت هم خیلی خیلی قشنگه🌷🌷 🔴 همون موقع جواد دید پدرش نان خریده از آقای مهربون خداخافظی کرد و با پدرش به طرف خانه راه افتادند. توی مسیر، جواد پرسید بابا معنی اسم من چیه؟ پدر گفت: جواد یعنی بخشنده، یعنی کسی که از آنچه که داره به دیگران میبخشه، جواد هم یکی اسم های خدای مهربونمون هست و هم اسم یکی از امامان عزیز ما امام جواد(ع)، ایشون خیلی بخشنده بودند. 🔵 وقتی به خانه 🏠 رسیدند، جواد رفت توی اتاق، سراغ وسایلش، لباسهاشو👕👖 نگاه کرد دید لباس نو نداره، دفتر نقاشیش📖 را نگاه کرد دید چند برگش نقاشی شده، جعبه مداد رنگیهاش را نگاه کرد دید بعضی از مدادها را تراشیده و کمی کوتاه شدند، خلاصه چیزی که استفاده نشده باشه و نو باشه پیدا نکرد. ☹️☹️ ادامه دارد ... (ع) انتشار قصه ها و کپی از مطالب و ایده های کانال، فقط با ذکر منبع مجاز است 🙏🙏 🌺لینک کانال مادرانه های مشترک👈👈 https://eitaa.com/madaranehayemoshtarak
🔴 چند روز بعد، وقتی داداش محمد رفته بود مدرسه، مامان هم میخواست جواد و زهرا کوچولو را به پارک 🎡 ببره، مامان یک بطری کوچک آب به جواد داد، گفت پسرم جواد، این بطری آب را هم با خودت بیار که اگر توی پارک تشنه شدی از این آب بخوری. 🔵 وقتی جواد و مامان و خواهر کوچولوش به پارک رسیدند، جواد دوست داشت هرچه سریعتر به قسمت بازیها بروند، ولی همون ابتدا جواد چشمش افتاد به یک گنجشک کوچولو که روی زمین کنار باغچه افتاده بود.😔 🔴 جواد کمی نزدیکتر رفت، ولی گنجشک پرواز نکرد.😳😳 جواد تعجب کرد نزدیکتر رفت و گنجشک را بغل کرد، مامان گفت فکر کنم بالش آسیب دیده، نوکش را هم باز و بسته میکنه شاید تشنه هست، جواد تا حرف مامان را شنید بطری آب را باز کرد، آب ریخت توی دستش و نوک گنجشک را به آب نزدیک کرد، گنجشک حسابی آب خورد، بعد هم به پیشنهاد مامان گنجشک را بردند به نگهبان پارک دادند تا مراقبش باشند.👏👏 🔵 وقتی به کنار تاب و سرسره ها رسیدند، مامان گفت: من روی صندلی با خواهرت میشینم تو برو بازی کن پسرم. جواد دلش میخواست اول تاب سوار بشه، پارک کمی شلوغ بود و چندتا از بچه ها برای سوار شدن به تاب به نوبت ایستاده بودند، جواد هم انتهای صف ایستاد. بعد از جواد یک دختر کوچولو با مادرش اومد توی صف، دختر کوچولو همش میگفت: تاب تاب تاب تاب😍😍 🔴 جواد با خودش فکر کرد که چندماه دیگه میتونه زهرا کوچولو را بیاره و سوار تاب کنه، نوبت جواد شد، اما وقتی دید اون دختر کوچولو خیلی دلش میخواد زودتر سوار تاب بشه، به مامان دختر کوچولو گفت: من میتونم بازم صبر کنم، نوبت من برای شما👌👌 🔵 جواد مشغول بازی بود که صدای اذان را شنید، مامان به جواد گفت: پسرم من میخوام برم نمازخانه 🕌 پارک که نماز بخونم ولی نگران زهرا کوچولو هستم که کنار من ننشینه و چهاردست و پا بره، تو میتونی مراقب خواهرت باشی؟ جواد بازی را رها کرد و با مامان و زهرا کوچولو رفتند نمازخانه پارک. جواد مراقب آبجی بود، باهاش بازی میکرد، برای زهرا شکلک در می اورد و حسابی زهرا را خنداند😂🤣 تا مامان نماز بخوانند. بعد هم جواد و مامان و آبجی کوچولو از پارک بیرون اومدند، سوار اتوبوس 🚌 شدند تا برگردند خونشون، توی اتوبوس جواد وقتی دید یک خانم مثل مامان جونش 👵 سوار شدند و سرپا ایستادند، یادش افتاد که مامان جون هر وقت سرپا ایستاده میگه پاهام درد گرفت، سریع بلند شد و جای خودش را به اون خانم داد.👌👌 🔴 وقتی به خونه رسیدند، مامان جواد را بغل کرد و گفت: جوادم من به تو افتخار میکنم تو واقعا پسر بخشنده ای هستی.😍 جواد گفت: ولی مامان من که چیزی نداشتم که کمک کنم. مامان گفت چرا عزیزم!!! تو امروز از آب خودت به گنجشک بخشیدی، نوبت تاب سوار شدن را بخشیدی، وقت بازی کردن را برای نگهداری از خواهرت بخشیدی، جای خودت را هم در اتوبوس بخشیدی، جواد عزیزم من خیلی به تو افتخار میکنم.👌👏😍 (ع) انتشار قصه ها و کپی از مطالب و ایده های کانال، فقط با ذکر منبع مجاز است 🙏🙏 🌺لینک کانال مادرانه های مشترک👈👈 https://eitaa.com/madaranehayemoshtarak
🌟به نام خدا🌟 قصه ی مدرسه ی جنگل سرسبز🌳🌲🌳🌲⛰⛰ ( این قصه را برای ایجاد حس خوب نسبت به همراهی، همدلی و کارگروهی نوشتم، مناسب برای بچه های سه سال به بالا) 🌳در یک جنگل سرسبز، یک مدرسه کوچک و با صفا بود، که کلی دانش آموز توی این مدرسه درس میخواندند، معلم مدرسه خانم هدهد دانا بود. 🌳دو تا بچه آهو، که اسمهاشون آهوپا و تیزپا🦌🦌 بود، دو تا بچه کوآلا، به اسم های کوآلالا و کوآخواب 🐨🐨 دو تا بچه فیل، که اسمهاشون فیلو و فیلک 🐘🐘 بود. دو تا لاک پشت، یعنی لاکی و سنگی🐢🐢 یک زرافه، به اسم گردن دراز🦒 یک الاغ مهربون به اسم عرعرو دوتا خارپشت، یعنی خارخارو و تیغی 🦔🦔 دو تا جوجه کلاغ، به نام کلاغو و کلاغک و دو تا سنجاب کوچولو، یعنی سنجابو و سنجابک 🐿️🐿️ اینها همه دانش آموزهای مدرسه ی جنگل سرسبز بودند. 🌳 یک روز صبح، خانم هدهد آمد سر کلاس با لبخند به بچه ها گفت: بچه ها یک خبر خوب دارم!!!! 😍😍 توی کلاس همهمه به پا شد، همه میگفتند: خانم هدهد، خانم هدهد لطفا زودتر بگید چه خبری!!!! خانم هدهد گفت: فردا قرار هست به اردو بریم، ولی یک اردوی متفاوت🤩 بچه ها از پنجره کلاس نگاه کنید، قله ی اون کوه ⛰ را میبینید؟؟؟، قراره بریم به قله ی این کوه ⛰ اونجا درخت بلوطی🌳 هست به نام بلوط طلایی که بلوطهاش از بقیه ی درختهای بلوط خوشمزه تره، میخواهیم بریم و از بلوطهای این درخت بخوریم البته همه با هم💪💪 🌳 آهوپا و تیزپا زدند زیر خنده🤣😂🤣😂 خانم هدهد گفت: چرا میخندید؟🤔😳 آهوپا گفت: آخه فیلها 🐘 🐘 و لاک پشتها🐢🐢 و کوآلاها 🐨🐨 چطوری میخوان از کوه بیان بالا؟ تازه زرافه 🦒هم همش سرش توی درختها 🌳🌲گیر میکنه، فقط ما میتونیم از کوه⛰ بالا بریم که خیلی سریع و چست و چابک هستیم، بقیه نمیتونند. خانم میشه ما تنها بریم؟؟؟؟ خانم هدهد فکری کرد و گفت: اگر خودتون میخواهید اشکالی نداره، ولی مطمئن باشید اگر باهم باشیم، خیلی بهتره و بیشتر هم بهتون خوش میگذره. ادامه دارد ... انتشار قصه ها و کپی از مطالب و ایده های کانال، فقط با ذکر منبع مجاز است 🙏🙏 🌺لینک کانال مادرانه های مشترک👈👈 https://eitaa.com/madaranehayemoshtarak
🌳 فردا صبح زود🏞، همه ی بچه ها سروقت در مدرسه حاضر بودند، همگی به راه افتادند😍😍 🌳 خیلی زود آهوپا و تیزپا 🦌🦌 که تند و سریع حرکت میکردند، از دید بقیه خارج شدند. کوآخواب 🐨 و کوآلالا 🐨 خوابشون میومد و گفتند: میشه ما همینجا یکم بخوابیم بعد بیایم؟؟، فیلو و فیلک🐘🐘 اومدن جلو و گفتند: خرطوم ما را مثل تنه درخت بغل کنید و بخوابید تا راه بیفتیم.😉😍 🌳 لاکی و سنگی 🐢🐢 هم گفتند: ما سرعتمون کمه، ممکنه از شما عقب بمونیم ولی همه ی تلاشمون را میکنیم، عرعرو جلو اومد و گفت: بیاین پشت من سوار بشید. 🌳کلاغو و کلاغک گفتند: ما توی آسمون جلوتر پرواز میکنیم و بهترین مسیر حرکت را انتخاب میکنیم و به شما میگیم. 🌳 خانم هدهد هم دوربین عکاسیش 📷 را دور گردنش انداخت و گفت: مطمئنم عکسهای خیلی قشنگی میتونیم بگیریم.😍😍 🌳توی مسیر، کلاغو و کلاغک و خانم هدهد بالای سر بچه ها حرکت میکردند و مسیر درست و بهتر را انتخاب میکردند، کلاغو از اون بالا میگفت: غار غار غار، بچه ها همگی به راست و ... 🌳کمی که رفتند، به یک برکه آب رسیدند که خیلی عمیق بود، بچه ها دلشون میخواست آبتنی کنند، چون حسابی گرمشون شده بود. 🌳 فیلو و فیلک 🐘🐘 گفتند: نگران نباشید بچه ها، کوآلالا و کوآخواب 🐨🐨 را پایین گذاشتند و رفتند داخل برکه، خرطوم هاشونو پر از آب میکردند و روی بقیه ی دوستاشون بیرون از برکه میریختند. وااای که چقدر به همشون خوش گذشت و خانم هدهد هم کلی عکس📸 ازشون گرفت. 🌳 بعد از یک آب بازی درست و حسابی، گردن دراز 🦒 و عرعرو و فیلو و فیلک 🐘🐘 از برکه رد شدند، ولی سنجابها 🐿🐿 و خارپشتها 🦔🦔 نمیتونستند از برکه رد بشوند، لاکی و سنگی 🐢🐢 رفتند داخل برکه، و مثل سنگ روی آب قرار گرفتند، سنجابو🐿 و سنجابک🐿 و خارخارو 🦔و تیغی 🦔 از روی اونها پریدند و از برکه رد شدند. بعد همگی دوباره به راهشون ادامه دادند. 🌳 کمی جلوتر، یکدفعه صدای غارغار کلاغک و کلاغو بلند شد، غار غار غار یک مار بزرگ 🐍میبینیم که پشت بوته ها کمین گرفته، بچه ها مواظب باشید، خارخارو 🦔 و تیغی🦔 سریع خودشون را گلوله کردند و تیغ های تیزشون را بیرون آوردند و قل خوردند سمت پشت بوته ها، مارسمی که متوجه حضور خارخارو و تیغی شد، سریع فرار کرد. خانم هدهد از این لحظه هیجان انگیز عکس📸 گرفت. بچه ها همگی خارخارو و تیغی را تشویق کردند.👏👏👏 ادامه دارد ... انتشار قصه ها و کپی از مطالب و ایده های کانال، فقط با ذکر منبع مجاز است 🙏🙏 🌺لینک کانال مادرانه های مشترک👈👈 https://eitaa.com/madaranehayemoshtarak
🌳 در مسیر قله ی کوه ⛰ پیش رفتند، یکدفعه سنجابک 🐿 و سنجابو 🐿گفتند: نگاه کنید، بالای اون صخره بوته های تمشک هست. وای چه تمشکهایی به به😋😋، ولی ما که نمی تونیم از این صخره سنگی صاف بالا بریم، گردن دراز 🦒جلو اومد و گفت: این که غصه نداره و شروع کرد با دهنش تمشک ها را جدا کردن و برای دوستهاش میریخت پایین، چقدر همه تمشک خوردند، دهن همشون قرمز قرمز شده بود، خانم هدهد از بچه ها با صورتهای قرمز رنگ کلی عکس 📸 گرفت. سنجابو 🐿 گفت: حیف که از خونمون خیلی دور هستیم. مامان من خیلی خوب مربای تمشک درست میکنه، کاش میتونستم یکم از این تمشک ها ببرم خونمون تا مامانم باهاشون مربا درست کنه، عرعرو جلو اومد و گفت ناراحت نباش، خورجین من خالیه، گردن دراز 🦒 لطفا خورجین منو پر کن، من همه ی تمشک ها را میارم، فقط باید از مرباهای خوشمزه ی مامانت برای همه ی ما بیاری😋😍 🌳 خلاصه بالاخره نزدیک ظهر، همگی باهم به قله ⛰ رسیدند، آهوپا و تیزپا 🦌🦌 زیر درخت بلوط طلایی، خسته و تشنه نشسته بودند، تا بچه ها را دیدند، گفتند: میدونید ما چند ساعته اینجاییم؟؟!!!!😣😫 خیلی گرسنه ایم، بلوط طلایی خیلی بلنده ما نتونستیم از بلوطش بچینیم ☹️☹️ سنجابک 🐿 و سنجابو 🐿 سریع از درخت بلوط بالا رفتند و کلی بلوط چیدند و با دندونهاشون بازشون میکردند و به بقیه ی بچه ها میدادند.👏👏👏 خانم هدهد به بچه آهوها گفت، به ما که خیلی خوش گذشت، هم آب بازی کردیم، هم تمشک خوردیم، هم با مار سمی جنگیدیم، توی راه کلی شعر خوندیم و کلی کارهای جالب دیگه، به شما چطور؟؟ آهوپا و تیزپا 🦌🦌 گفتند: ما هم دوست داریم مسیر برگشت را با شما بیایم، همه با هم🤝🤝🤝 انتشار قصه ها و کپی از مطالب و ایده های کانال، فقط با ذکر منبع مجاز است 🙏🙏 🌺لینک کانال مادرانه های مشترک👈👈 https://eitaa.com/madaranehayemoshtarak
✨به نام خدا ✨ 🌺سلام وقت شما بخیر🌺 📣 قصه صابر 📣 یک روز صبح، وقتی صابر کوچولو از خواب بیدار شد، خیلی گرسنه بود. دوست داشت هرچه زودتر صبحانه بخوره. صابر کوچولو اول رفت دست و صورتش را شست و بعد به آشپزخانه رفت و به مامانش گفت: سلام، صبح بخیر مامان، من خیلی گرسنه هستم میشه زودتر صبحانه بخوریم. مامان گفت: چشم حتما پسرم. همان لحظه صدای جیغ آبجی کوچولو که تازه فقط سه ماه داشت بلند شد. مامان گفت: پسرم باید کمی صبر کنی تا اول به خواهرت شیر بدهم. 📣 صابر کمی ناراحت شد☹️، ولی با خودش فکر کرد که به جای ناراحتی میتونه کاری انجام بده که زودتر صبحانه بخوره🤔. سفره رو پهن کرد، دو تا بشقاب گذاشت. از یخچال، کره و شیشه مربا را آورد، ولی دستش به کیسه نان نمی رسید. صابر به مامان گفت: مامان من تا جایی که می تونستم و دستم می رسید وسایل لازم برای صبحانه رو آوردم تا وقتی که شما و آبجی آمدید بتونیم زودتر صبحانه بخوریم. مامان از این کار صابر خیلی خوشحال شد.😍😊 📣 عصر، وقتی که پدر صابر به خانه اومد، صابر جلو دوید و گفت: سلام بابا، بابا بابا بیاین با هم بازی کنیم. پدر صابر گفت: صابر پسر گلم الان خسته هستم ولی اگر صبر کنی تا یک ساعت استراحت کنم، بعد میتونم تو را به پارک🎢🎡 ببرم. صابر کمی فکر کرد دید که بهتره که این یک ساعت را صبر کنه و خودش به تنهایی بازی کنه تا وقتی که بابا خستگیشون برطرف شد صابر را به پارک ببرند. موقع رفتن به پارک، مامان گفت: لطفا نان هم بخرید. 📣 در پارک، صابر خیلی دوست داشت سوار ماشین برقی🏎 بشه و با پدرش به سمت قسمت ماشین برقیها رفتند. پارک شلوغ بود و صف ماشین برقی خیلی طولانی بود. پدر صابر از آقای مسئول ماشین برقی پرسید به نظر شما ما چقدر باید صبر کنیم تا نوبت ما برسه؟ اون آقا گفت فکر کنم حدود بیست دقیقه. همینطور که توی صف ایستاده بودند یک پسر دیگر هم با پدرش آمد و پشت سر صابر و پدرش ایستادند. اون پسر خیلی عجول بود و می گفت من می خوام الان نوبتمون بشه، می خوام الان نوبتمون بشه، نمی تونم صبر کنم ،نمی تونم صبر کنم😡 و شروع کرد به گریه کردن 😭😭 انقدر گریه کرد که پدرش ناراحت شد و کلا از سوار شدن به ماشین برقی پشیمان شدند و رفتند. اما صابر کنار پدرش آروم ایستاده بود. پدر صابر گفت: میتونیم در این مدتی که منتظر هستیم کاری کنیم که حوصلمون سر نره. صابر گفت: مثلاً چه کاری؟ پدر گفت: پسرم تو اصلا میدونی که این ماشین برقیها چه جوری کار می کنند؟ به نظرت این ماشینها هم مثل ماشین ما بنزین می زنند؟ به نظر تو چرخشون از چی ساخته شده؟ فکر می کنی چرا باید با میله به سقف وصل باشند؟ خلاصه صابر و پدرش شروع کردند راجع به نحوه کار کردن ماشین برقی با هم حرف زدن اینقدر مشغول شدند و بهشون خوش گذشت که اصلا نفهمیدند که زمان چطور گذشت و نوبتشان شد. 📣 در راه برگشتن به خانه، صابر و پدرش به نانوایی رفتند. اتفاقاً صف نانوایی هم شلوغ بود. صابر و پدرش در صف ایستادند و شروع به حرف زدن کردند، راجع به اینکه نان🥖🍞 از چه چیزی درست میشه، اینکه کشاورز دانه های گندم را می کارد نگهداری می‌کند تا رشد کنند و بعد گندمها🌾🌾🌾 را درو می‌کند، گندم ها را در سیلو نگه می دارند و تبدیل به آرد می کنند. در نانوایی هم آقای نانوا با آرد، نان درست می کند و ما، نان را از نانوایی میخریم. صابر خیلی خوشحال بود چون چیزهای خیلی خوبی در نانوایی یاد گرفته بود. بالاخره نوبتشان شد، نان را گرفتند و به خانه آمده اند. 📣 صابر خیلی خوشحال بود، چون آن روز در کنار پدر در پارک و نانوایی به او خیلی خوش گذشته بود و به خودش می گفت چقدر خوب شد که صبر کردم تا بابا استراحت کند و با هم به پارک و‌ نانوایی بیاییم.😍😍 انتشار قصه ها و کپی از مطالب و ایده های کانال، فقط با ذکر منبع مجاز است 🙏🙏 🌺لینک کانال مادرانه های مشترک👈 https://eitaa.com/madaranehayemoshtarak
✨به نام خدا✨ 🌸سلام، وقت همگی بخیر🌸 ❇️ یک روز صبح وقتی نرگس کوچولو از خواب بیدار شد، یاس که نرگس همیشه خواهر جون صداش می کرد، مثل هر روز رفته بود پیش دبستانی. وقتی یاس خانه نبود، نرگس خیلی دلتنگ خواهر جونش میشد. چون اونها با هم خیلی بازی می کردند و حسابی بهشون خوش میگذشت. ❇️ نزدیک ظهر خانم جون👵، مادربزرگ یاس و نرگس به خانه آنها اومد. خانم جون می دونست که هر وقت یک شکلات🍬 یا یک کیک🥧 یا بسکوییت به نرگس بده، نرگس کوچولو سریع میگه: برای خواهر جونم هم دارید؟😉😊 ❇️ اون روز وقتی نرگس کوچولو رفت و توی بغل خانم جون👵 نشست، خانم جون یک بسکوییت به نرگس دادند، نرگس سریع گفت: خانم جون برای خواهرجونم هم دارید؟ خانم جون گفتند: نه، امروز فقط همین یک بسکوییت را دارم. نرگس گفت: خوب اشکالی نداره خانم جون، همین را نصف میکنم و یک قسمتش را برای خواهر جونم نگه میدارم.😊 ❇️ خانم جون 👵 نرگس را بوسید و گفت چقدر من از داشتن نوه ی مهربانی مثل تو خوشحالم. ❇️ شب که نرگس کوچولو توی رختخوابش دراز کشیده بود و به آسمان مهتابی 🌔 و پر از ستاره ✨✨ نگاه می کرد تا خوابش ببره، یک دفعه دید یک ستاره ی پر نور قشنگ ⭐️ کم کم پایین اومد تا پشت پنجره رسید. ستاره تق تق به پنجره زد. نرگس کوچولو با تعجب کمی کنار پنجره را باز کرد. نور ستاره حسابی اتاق را روشن کرده بود. نرگس گفت؛ تو کی هستی؟؟؟؟ ستاره گفت: من یک ستاره ⭐️ هستم ، نرگس کوچولو من همیشه از اون بالا بالاها تو و خواهرت را نگاه میکنم و خیلی لذت میبرم که همیشه با یک عروسک با هم بازی میکنید، با یک جعبه مدادرنگی نقاشی می کشید، خیلی با هم مهربونید، حتی خوراکیهاتو حتما با خواهرت نصف میکنی. نرگس گفت: چطوری دیدی؟ ستاره ها که روزها توی آسمون نیستند!!!! ستاره گفت: ما همیشه تو آسمون هستیم، ولی روزها نور خورشید🌞 انقدر زیاده که نمی تونید ما را ببینید. امروز که دیدم حتی یک بسکوییت را تنهایی نخوردی و نصفش را برای خواهرت گذاشتی تصمیم گرفتم بیام و از خودت بپرسم چرا این کار را کردی؟ نرگس کوچولو گفت: ستاره ی ناز و خوشگل میدونی چیه؟!! تو این دنیا کلی بسکوییت هست، کلی شکلات هست، کلی عروسک و مدادرنگی هست، تازه خود مامانم هم برای ما کیک و بسکوییت و شکلات درست میکنه، ولی خواهر جونم یاس فقط یک دونه هست. من خواهر جونم را خیلی خیلی دوست دارم. وقتی با هم بازی میکنیم، وقتی با هم نقاشی می کشیم یا با هم کتاب می خونیم خیلی به هر دوی ما بیشتر خوش میگذره، من خواهرم را اندازه ی تمام ستاره های آسمون دوست دارم.✨⭐️✨⭐️✨⭐️✨⭐️✨⭐️ انتشار قصه ها و کپی از مطالب و ایده های کانال، فقط با ذکر منبع مجاز است 🙏🙏 🌺لینک کانال مادرانه های مشترک👈 https://eitaa.com/madaranehayemoshtarak
✨به نام خدا ✨ 🌺سلام وقت شما بخیر🌺 ❤️ قصه علی در مهمانی خدا❤️ ✴️ علی پسر چهار ساله قصه ما، روی پله های حیاط خونه مادربزرگش نشسته بود، پاهاش را در بغل گرفته بود و چانه اش را روی زانوهایش گذاشته بود. ✴️ مامان جون با یک بشقاب میوه اومد و کنار علی نشست، گفت: چی شده نوه ی گلم، چرا سر حال نیستی پسرم؟😳 علی گفت: مامان جون خیلی ناراحتم☹️ منم دوست دارم توی مهمونی خدا باشم😞 مادرجون که با تعجب به علی نگاه میکرد پرسید: مهمونی خدا؟؟؟!!! علی گفت: آره دیگه مامان جون، خودم توی تلویزیون شنیدم که گفت ماه رمضان ماه مهمانی خداست و باید روزه بگیریم. مثل شما، مثل مامان و بابام. تازه شنیدم که گفت بچه ها میتونن روزه کله گنجشکی بگیرن، از مامانم پرسیدم، گفت یعنی تا اذان ظهر چیزی نخورم. منم دو‌ روز هست که خواستم روزه کله گنجشکی بگیرم، ولی نتونستم تا ظهر تحمل کنم و گرسنه شدم. منم خیلی دوست دارم توی مهمونی خدا باشم، چه کارکنم؟😢😢 ✴️ مامان جون علی را در بغل گرفت و گفت: شاید هنوز نتونی روزه بگیری، البته خیلی خوبه که داری تلاش میکنی، ولی حتما میتونی در مهمونی خدا شرکت کنی👌👌 علی گفت: آخه چطوری مامان جون؟ مامان جون گفت: ببین مثلا وقتی خونه ما مهمانی هست بعضی از مهمانها توی سالن نشستند، بعضی سفره را پهن میکنند، بعضی ظرفها را می شورند، یک نفر چای تعارف میکنه، یکی میوه را میگیره، یک نفر با بچه ها بازی میکنه و... در مهمانی خدا هم کارهای مختلفی میشه انجام داد، مثلا ما بزرگترها روزه میگیریم، قرآن میخونیم، تو هم میتونی با انجام بعضی کارها توی این مهمونی باشی. علی گفت: مثلا چی؟ مامان جون گفت: ♦️میتونی در پهن کردن و جمع کردن سفره افطار به مامان یا من کمک کنی ♦️قبل اذان جانماز ها را پهن کنی تا همگی با هم نماز بخونید ♦️در شستن ظرفها و یا پختن افطاری و سحری به مامان کمک کنی ♦️وقتی مامان مشغول نماز و دعا و قرآن خواندن هست با داداش کوچولو حسابی بازی کنی و سرگرمش کنی ♦️در این ماه عزیز، از پول های قلک خودت به نیازمندان کمک کنی ✴️ علی گفت واقعا این همه کار میتونم انجام بدم مامان جون؟ اینطوری منم تو مهمونی هستم؟؟؟🙂 مامان جون گفت: بله که هستی، مطمئن باش. علی بلند شد، ایستاد و همینطور که به سمت داخل اتاق میرفت گفت: مامان جون سفره افطار را پهن کنم؟؟؟؟😅😇 پ.ن: من این قصه را سال گذشته که پسرم چهار ساله بود و خیلی علاقه داشت روزه بگیره ولی نمیتونست بیشتر از دو سه ساعت گرسنگی را تحمل کنه، براش میگفتم و الحمدالله تاثیر خوبی داشت. انتشار قصه ها و کپی از مطالب و ایده های کانال، فقط با ذکر منبع و ارسال لینک کانال مجاز است 🙏🙏 🌺لینک کانال مادرانه های مشترک👈 https://eitaa.com/madaranehayemoshtarak
🌟به نام خدا🌟 🗻قصه ی سهند و خرس کوهستان ( این قصه را برای نشان دادن استفاده از گفتگو و درک احساس به جای عصبانیت و دعوا نوشتم) 🗻 در یک روستای کوهستانی در یک خانه کوچک و نقلی🏠، پسری به همراه خانواده اش زندگی میکرد به نام سهند. روستای آنها در فصل پاییز و زمستان، خیلی خیلی سرد☃❄️ بود و کل زمستان خانه های روستا پر از برف🌨❄️☃ بودند. سهند و پدرش در حیاط خانه، یک لانه برای مرغ ها و خروس ها 🐓🐓و جوجه ها ساخته بودند، تا از سرمای زمستان در امان باشند.‌ سهند خیلی مرغ و خروسها و جوجه هاشون🐥🐥 را دوست داشت، به خصوص در زمستا،ن هر روز حتی با وجود سرما و برف 🌨❄️برای آنها آب و دانه و غذا می برد، آنها را نوازش می کرد و براشون شعر می خوند. 🗻 اما یک مشکلی وجود داشت که سهند را خیلی نگران کرده بود. گاهی یک خرس 🐻 به روستای آنها می آمد و به لونه ی مرغ و خروس ها🐓🐓 حمله می کرد. چند تا جوجه🐥🐥🐥 را می گرفت و می رفت. سهند خیلی از دست خرسی ناراحت بود، آخه چند تا از جوجه های سهند را هم برده بود. سهند تصمیم گرفت یک چوب بزرگ تهیه کنه و تمام روز را پشت پنجره بشینه تا اگر خرسی 🐻 وارد حیاط خونه شد با چوبش خرس را بیرون کنه.😳😳 🗻 چند باری این اتفاق افتاد و سهند توانست خرس را دور کنه👏، سهند در حالی که چوبش را در هوا تکان می داد، خرس را دنبال کرد و فریاد می زد: خرس بدجنس برو برو از اینجا دور شو😠😡. اما چند بار هم موفق نشد، مثلا یک روز صبح خیلی زود، وقتی سهند هنوز خوابیده بود، خانم خرسی اومده بود و چند تا از جوجه ها را برده بود. 😭😭😭 🗻 یک روز که سهند خیلی ناراحت و عصبانی پشت پنجره نشسته بود، مادر سهند به او گفت: ببین پسرم این طوری که نمیشه!!! تا کی باید منتظر خرسی باشی؟ سهند گفت: خوب چکار کنم؟ دوست ندارم جوجه ها را ببره☹️☹️ مادرش گفت: سهند جان تا حالا به این فکر کردی که خرسی چرا این همه جوجه را میبره؟ به نظرم تو باید راه حل دیگری پیدا کنی.🤔 🗻 سهند خیلی فکر کرد، بالاخره راهی به ذهنش رسید. سهند یک نامه💌 نوشت: «سلام خانم خرسی 🐻 من جوجه هام🐥🐥🐥 را خیلی دوست دارم.❤️❤️ وقتی شما آنها را می برید من خیلی غصه میخورم. میشه لطفا بگید چرا جوجه ها را می گیرید؟» 🗻 سهند نامه را به در لانه مرغ و خروسها🐓🐓 چسباند. فردا صبح زود، سهند با صدای خرس 🐻 از خواب پرید، سریع سمت پنجره رفت، دید خانم خرسی کنار لانه ایستاده و دستش را تکان میده. سهند سریع لباس های گرمش 🧣🧤 را پوشید و رفت توی حیاط، خرسی راه افتاد و سهند هم دنبالش رفت خرسی در مسیر کوهستان 🏔جلو می رفت، سهند هم آرام به دنبال خرسی می رفت، به رودخانه رسیدند، که کامل یخ زده ❄️❄️ بود. خرسی پاهایش را چند بار روی رودخانه کوبید اما یخ ها نشکست، سهند فهمید که هوا انقدر سرده که خرسی نمیتونه یخ های رودخانه را بشکنه و ماهی 🦈🐟 شکار کنه. درکوهستان بالا رفتند تا به خانه خانم خرسی رسیدند، شش تا بچه خرس کوچولو، دور خانم خرسی را گرفتند، دهن هاشون باز بود و زبانشان را تکان میدادند، سهند فهمید که بچه های خانم خرسی گرسنه هستند.☹️😢 🗻 سهند به روستا برگشت و از مادرش و بقیه ی همسایه ها، مقداری عسل 🍯و نان 🍞 و پنیر🧀 و ... جمع کرد و خوراکی ها را در کوهستان نزدیک خانه خانم خرسی گذاشت. 🌀از آن روز به بعد، تا شروع فصل بهار و آب شدن یخ رودخانه، سهند هر روز این کار را تکرار می کرد و خرسی هم دیگه برای بردن جوجه به هیچ کدام از خانه های روستا نیامد. 🌀 اما با شروع فصل بهار همه چیز تغییر کرد، هر روز خرسی خانم با چند تا ماهی 🦈🐟 می امد، ماهی ها را درب یکی از خانه های روستا می گذاشت و می رفت. حالا سهند و‌ خانم خرسی دو دوست صمیمی هستند.😍😍 انتشار و استفاده از قصه ها، کپی از مطالب وایده های کانال، فقط با ذکر منبع و ارسال لینک کانال مجاز است 🙏🙏 🌺لینک کانال مادرانه های مشترک👈 https://eitaa.com/madaranehayemoshtarak
به نام خدا سلام، وقت همگی بخیر 📢 قصه صادق 🔘 صادق با دوستانش در محوطه مجتمع فوتبال ⚽️ بازی میکردند، خانواده صادق مدت کوتاهی بود که به این مجتمع 🏢 اسباب کشی کرده بودند. بچه ها حسابی غرق در بازی بودند که یکی از بچه ها یک شوت خیلی بلند و محکم زد. توپ به یکی از گلدانهای🎍 لبه بالکن طبقه اول برخورد کرد. گلدان افتاد و شکست.☹️ 🔘 بچه ها سریع فرار کردند. صادق گفت بچه ها چرا فرار می کنید؟ باید بریم از این همسایه معذرت خواهی کنیم. یکی از بچه ها گفت: نه صادق، این خانم دعوا میکنه. یکبار دیگه هم گلدان این همسایه را شکستیم، خانم همسایه حسابی عصبانی شده بود😠😡. 🔘 صادق سریع رفت داخل ساختمان و زنگ در اون خونه را زد، یک خانم پیر در را باز کردند، صادق سلام کرد و گفت خانم من اومدم معذرت خواهی کنم، ما داشتیم فوتبال بازی می کردیم. توپ ⚽️ به گلدان🎍 شما خورد و گلدان شکست، لطفا ما را ببخشید😔. من خودم گل شما را در گلدان دیگری می کارم و براتون میارم. 🔘 خانم همسایه لبخندی زد و گفت آفرین پسر گلم، اشکالی نداره، بالاخره توی بازی از این اتفاقات پیش میاد. صادق گفت: بچه ها که گفتند شما دعوا می کنید، ولی شما که خیلی مهربانید😳😳، خانم همسایه گفت: میدونی پسرم من دفعه قبل از اینکه بچه ها فرار کردند ناراحت شدم.😖😔 🔘 صادق به خونه خودشون رفت و همه ی ماجرا را برای مادرش تعریف کرد. بعد از مادرش جارو و یک گلدان گرفت، و به محوطه برگشت، با کمک دوستانش خاکهای ریخته شده و گل را به گلدان جدید منتقل کردند، و تکه های گلدان شکسته را هم جمع کردند. صادق از مهربانی خانم همسایه برای بچه ها تعریف کرد. بچه ها همگی با هم گلدان جدید را برای خانم همسایه بردند، خانم همسایه خیلی خوشحال شد و از بچه ها تشکر کرد. 🔘 صادق که حسابی خسته شده بود به خانه برگشت، مادر جانمازشون را پهن کرده بودند که نماز بخوانند. برای سجاد کوچولو👶، برادر صادق هم یک جانماز کوچک انداخته بودند. سجاد هم مشغول بازی با مهر و تسبیح📿 بود. صادق به اتاق رفت تا کمی استراحت کند ، یکدفعه پای صادق روی ماشین کوچولوی 🚗 سجاد رفت و ماشین شکست. صادق نگاهی به ماشین شکسته انداخت، می دونست که سجاد هنوز نمیتونه حرف بزنه تا بپرسه کی ماشین منو شکسته؟ حتی مامان و بابا هم فکر میکنن که حتما خودش ماشینش را شکسته. ولی همون لحظه به یاد حرف پدرش افتاد که همیشه به صادق میگن: صادق جان، تو اسم بسیار زیبایی داری، صادق که اسم یکی از امامان ما هم هست یعنی راستگو و خدای مهربون دوست داره ما همیشه راستگو باشیم. 🔘 صادق ماشین شکسته 🚗 را برداشت و پیش سجاد 👶 رفت، دستی روی سر سجاد کشید گفت ببخشید داداشی، پام رفت روی ماشینت و شکست، سجاد همینطور که تسبیح 📿را دور گردنش انداخته بود، میخندید. نماز مادر که تمام شد، مادر صادق را بغل کرد و بوسید. مادر گفت: خدایا شکرت که پسر من مثل اسمش صادق و راستگو هست. 😍😍 انتشار قصه ها و کپی از مطالب و ایده های کانال، فقط با ذکر منبع و ارسال لینک کانال مجاز است 🙏🙏 🌺 لینک کانال مادرانه های مشترک👈 https://eitaa.com/madaranehayemoshtarak
✨به نام خدا✨ 🌸سلام، وقت همگی بخیر و شادی🌸 قصه جشن رشد صورتی ( در مورد جداسازی جای خواب) 📣 مدتی بود که مامان خرسی 🐻 و بابا خرسی 🐻 و دخترشون صورتی 🐻، مشغول ساخت یک اتاق کنار خونشون بودند، آنها هر روز از جنگل، چوب و سنگ و برگ جمع میکردند و برای ساخت اتاق استفاده می کردند. 📣 صورتی از مامانش پرسید: مامان برای چی اتاق می سازیم؟ ما که یک اتاق داریم؟ مامان خرسی گفت: برای اینکه وقتی تو به اندازه کافی رشد کردی توی این اتاق بخوابی. صورتی گفت: آخه چرا؟ من دوست دارم کنار شما بخوابم. مامان خرسی لبخندی زد و گفت: صبر داشته باش دخترم.😉 📣 بالاخره ساخت اتاق تمام شد، مامان اتاق را با گلهای خودروی رنگارنگ 🌸🌼🌺 و برگهای سبز رنگ 🌱🌿 به زیبایی تزیین کرد. یک رختخواب گرم و نرم هم از علفهای جنگل درست کرد و کف اتاق انداخت. صورتی با پنجه هاش یک نقاشی قشنگ روی دیوار سنگی اتاق کشید. بابا خرسی گفت: صورتی تو چقدر رشد کردی؟!! میتونی نقاشی های قشنگی بکشی😉 📣 روز بعد مامان خرسی ‌و صورتی کنار رودخانه رفتند. مامان به صورتی گفت میخوام امروز به تنهایی ماهی 🐟 بگیری، صورتی جلو رفت و روی تخته چوبی که کنار رودخانه بود ایستاد و به سرعت توانست چند تا ماهی بگیره، مامان صورتی را تشویق کرد و گفت: چقدر تو رشد کردی؟!! میتونی به تنهایی ماهی بگیری👌👌 📣 روز بعد مامان خرسی و صورتی کنار یک درخت بلند رفتند که یک کندوی عسل 🍯 از شاخه درخت آویزان بود. مامان خرسی از صورتی خواست از درخت بالا بره و کمی عسل بیاره. صورتی باز هم موفق شد. مامان خرسی گفت: تو چقدر رشد کردی صورتی ؟!! میتونی به تنهایی از درخت بالا بری و عسل بیاری 👏👏 📣 فردای آن روز مامان خرسی به صورتی گفت: باید کیک درست کنیم، امشب جشن داریم 🎂🎉🎊 صورتی پرسید چه جشنی؟ مامان گفت: جشن رشد😍😍 تو به اندازه کافی رشدکردی و دیگه میتونی تنهایی در اتاق خودت بخوابی، تو خودت به تنهایی غذا میخوری، آب میخوری، ماهی میگیری، از درخت بالا میری و... 📣 صورتی باز هم گفت: نه من هنوز رشد نکردم. البته در پخت کیک به مامان خرسی خیلی کمک کرد. 📣 بعد از پخت کیک، صورتی از مامان خرسی اجازه گرفت و رفت تا با دوستهاش بازی کنه، ولی ذهنش درگیر حرفهای مامان خرسی بود. 📣 صورتی از بچه خرس قهوه ای پرسید؟ تو به اندازه کافی رشدکردی؟ یعنی میتونی از رودخونه ماهی بگیری؟ بچه خرس قهوه ای گفت: نه نمی تونم، چقدر خوب که تو خودت میتونی👏 📣 صورتی از بچه خرس سیاه پرسید: تو به اندازه کافی رشد کردی؟ یعنی میتونی از درخت بالا بری و عسل بیاری؟ بچه خرس سیاه گفت: نه نمیتونم، چقدرخوبه که تو میتونی👏 📣 صورتی از خرسالو پرسید: تو به اندازه کافی رشدکردی؟ یعنی میتونی با پنجه هات نقاشی بکشی؟ میتونی خودت غذا و آب بخوری؟ خرسالو گفت: نه نمیتونم چقدر خوب که تو میتونی👏 📣 صورتی بعد از بازی به خونه برگشت، به مامان خرسی و بابا خرسی گفت: من فکر میکنم به اندازه کافی رشد کردم که تنها بخوابم، من تواناییهای زیادی دارم که بچه خرسهای کوچکتر از من هنوز ندارند.😉😍 📣 اون شب، صورتی و پدر و مادرش جشن رشد 🎂🎉🎊🎈 داشتند. مامان و بابا به صورتی کتاب هدیه دادند. مامان خرسی قبل از خواب کنار رختخواب گرم و نرم صورتی نشست و برای صورتی کتاب خواند. صورتی راحت و خوشحال در اتاق خودش به تنهایی خوابید. صورتی رشد کرده بود و تواناییهایی را بدست آورده بود که تا قبل از این نداشت. 👌👌 👌انتشار و کپی از مطالب،قصه ها و ایده های کانال، فقط با ذکر منبع و ارسال لینک کانال مجاز است. 🙏🙏 🌺 لینک کانال مادرانه های مشترک👈 https://eitaa.com/madaranehayemoshtarak
به نام خدا سلام، وقت بخیر قصه های سارا و سینا (۱) قسمت اول: بیا فکر کنیم، اوووووووم🤔 ( موضوع: تفکر خلاق و مهارت حل مسئله) 🔵 مادر رفته بود خرید. سارا و‌ سینا در خانه مادربزرگ مشغول بازی بودند. پدربزرگ درب خانه را خیلی آرام باز کردند و در حالی که یک بسته را پشت سرشون قایم کرده بودند، امدند داخل، بچه ها به سمت پدربزرگ دویدند و گفتند: باباجون باباجون برای ما هدیه خریدید؟😊 باباجون گفت: هیس!!!🤫 بچه ها سر و‌ صدا نکنید، امروز تولد مادربزرگ هست من میخوام مادربزرگ را خوشحال کنم.😉 سارا و سینا با هم گفتند: آهاااااا، که اینطور🤔 🔵 به سمت اسباب بازیهاشون برگشتند.اما سارا بازی نمیکرد. سینا : انگار حواست نیستااااا!!!!!! سارا: دارم فکر میکنم، اووووووم🤔 سینا: به چی؟؟🧐 سارا: به اینکه ما هم‌ به مامان جون هدیه بدیم!!!🤔 سینا: چطوری؟؟؟؟ ما که الان نمی تونیم تنهایی بریم خرید، پول هم نداریم؟!!☹️ سارا: خوب خیلی کارهای دیگه ای هم میشه انجام داد، دارم فکر میکنم.اوووووووم🤔 یادت هست برای تولد بابا، با مامان کیک🎂 درست کردیم.😋 سینا: خوب اگر بخوایم وسایل کیک را از مامان جون بگیریم که میفهمه؟!!☹️ سارا: درسته. خووووب، یادت هست برای تولد مامان نقاشی کشیدیم. مامان خیلی خوشحال شد و هنوز هم اون نقاشی روی دیوار اتاق هست.🙂 سینا: خیلی خوبه، پاشو پاشو بریم نقاشی بکشیم☺️ 🔵 سارا و سینا از پدربزرگ، کاغذ سفید و مداد سیاه گرفتند، سارا یک قایق بادبانی⛵️ روی امواج دریا 🌊 و یک خورشید 🌝 در آسمان کشید. سینا هم چند درخت🌴🌳، گل🌷🌾🌹چمنزار، یک خورشید و دو تا ابر کوچولو در آسمان کشید. 🔵 سارا: عالیییییییه.👌👌 ولی صبر کن!!!؟؟؟؟😳🤔 مدادرنگی ها خونه خودمونه☹️☹️، حالا چطوری نقاشی ها را رنگ کنیم؟؟!!🤨 سینا: واااااااای، خیلی بد شد☹️ سارا: بیا بازم فکر کنیم، اوووووووم🤔 فهمیدم فهمیدم، مامان جون همیشه وقتی خیاطی می کنند تکه پارچه های اضافی را توی یک کیسه جمع میکنند، خودم دیدم. باید برم پیش باباجون👌👌.باباجون باباجون چسب هم دارید؟ باباجون: بله که داریم سینا: آهااااااان. منم فهمیدم 👌 سینا دوید سمت حیاط 🔵 سارا به جای دریا از تکه پارچه آبی، به جای قایق از تکه پارچه قهوه ای و برای خورشید از تکه پارچه زرد استفاده کرد. بادبانها را هم سفید گذاشت. 🔵 سینا هم برای کامل کردن درختان و گلهایی که کشیده بود از شاخه و برگها و گلهای ریخته شده در باغچه استفاده کرد. 🔵 سارا : من فقط به یک شاخه نازک برای میله بادبان قایم احتیاج دارم. سینا : من هم فقط یک تکه پارچه زرد برای خورشید و دو تکه پارچه آبی برای ابرهای آسمان احتیاج دارم.👏👏 🔵 نقاشی های سارا و سینا به زیبایی، کامل شد. مادربزرگ از دیدن نقاشی های جالب سارا و سینا خیلی ذوق زده شد. 😍😍 👌 انتشار و کپی از مطالب،قصه ها و ایده های کانال، فقط با ذکر منبع و ارسال لینک کانال مجاز است. 🙏🙏 🌺لینک کانال مادرانه های مشترک👈 https://eitaa.com/madaranehayemoshtarak