#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_هشتاد_نهم🎬:
شب شده بود و کاهنه در اتاقی که کاهن اعظم در اختیارش قرار داده بود تنها بود، او نمی دانست که براستی قرار است چکاره شود و ابنده اش در اینجا چگونه می گذرد.
امروز که کاهن اعظم او را انتخاب کرده بود و با خود به اتاق بزرگ خودش برده بود و وقتی از او تقاضا کرد تا کاهنه برای او کمی عرض اندام نماید، احساس بدی به او دست داد، درست است که عمری زندگی خیلی پاکی نداشت اما او نمی خواست به این خواسته تن دردهد، چرا که طبیعت تمام بنی بشر این است که حفظ عورت کند و از برهنگی به دور ماند حالا کاهنه نمی دانست با این مخالفتش با خواسته کاهن اعظم چه عاقبتی خواهد داشت.
شواهد امر او را گیج کرده بود، چرا که در اتاقی مرتب با امکاناتی که در خواب هم نمی دید ساکن شده بود، تختی سنگی گوشه اتاق درست زیر پنجره ای که رو به آسمان باز می شد و ستارگان آسمان را به راحتی میدید، قرار داشت، روی این تخت، تشکی نرم که کاهنه تا حالا در عمرش ندیده بود قرار داشت او با خودش فکر می کرد به راستی که کاهن بزرگ نیرویی مافوق تصور دارد که اینچنین امکاناتی در اختیار زیر دستانش قرار می دهد.
کاهنه در همین فکر بود که در اتاق را زدند و سپس چند کاهن درحالیکه سرهای تاس و لباس های بلندشان از بین در نمایان شده بود اجازه ورود خواستند.
کاهنه که هول شده بود از جا برخاست و آنان با سینی غذایی که حمل می کردند داخل اتاق شدند.
سینی را روی میزی از سنگ سفید که در وسط اتاق قرار داشت گذاشتند، انواع خوردنی های خوشمزه که کاهنه تا به حال فقط نامی از آنها شنیده بود به چشم میخورد، کاهنِ اول، سینی غذا را روی میز گذاشت و بدون حرفی بیرون رفت و کاهن دوم درحالیکه سینی حاوی نوشیدنی در دست داشت جلو آمد، کوزه نوشیدنی که چیزی جز شراب نبود را روی میز گذاشت و جامی هم در کنارش قرار داد و گفت: کاهن اعظم امر کرده غذایتان را بخورید و سپس باید به حضور ایشان برسید.
کاهنه که از این پذیرایی رنگارنگ به نوعی شرمنده شده بود چشمی گفت و به محض خروج آنها به سمت غذا رفت و ازهر نوع غذا لقمه ای خورد و وقتی که خوب سیر شد به طرف کوزه سفالی دست برد، او خیلی دوست داشت که از نوشیدنی این کوزه بنوشد،چون شنیده بود نوشیدنی که در معبد بزرگ شهر آکدا سرو می شود یکی از بهترین نوشیدنی های زمین است که سرخوشی زیادی به انسان میدهد به طوریکه هر کس از این نوشیدنی بخورد به مدارجی میرسد که کارهای خارق العاده می تواند انجام دهد.
کاهنه دستش را به سمت کوزه برد و سرش را باز کرد و مقداری از آن نوشیدنی داخل جام سنگی ریخت، بوی ترشیدگی در فضا پیچید و یک لحظه کاهنه از خوردن این نوشیدنی منصرف شد که ناگهان انگار کسی کنار گوشش به او گفت: بخور دخترم....و چقدر این صدا، شبیه صدای همان مردی بود که او را به معبد آورده بود.
پس کاهنه بدون تردید یک نفس نوشیدنی را سر کشید و جامی دیگر و جامی دیگر و باز هم جامی دیگر نوشید...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨