#یک_داستان_یک_پند
تاجر جواهراتی با دلال پوستین، شبی در کاروانسرایی هم حجره شدند. تاجر برای اظهار فضل نزد دلال گفت: ساعتی از شب را با هم بگذرانیم. دلال پذیرفت. تاجر گفت: از هم سؤال می کنیم اگر من جواب سؤال تو را ندانم پنجاه سکه طلا به تو بدهم، و اگر تو جواب سؤال مرا ندانی یک سکه بدهی من راضی ام... دلال پذیرفت و بحث شروع کردند.
تاجر پرسید : اگر ستاره پروین شبی در زیر ابر رود با ستاره دُب اصغر چگونه سمت شمال را پیدا می کنیم؟ دلال گفت: نمی دانم! و یک سکه به تاجر داد و تاجر پاسخ سؤال اش را گفت. نوبت سؤال به دلال رسید و دلال پرسید: آن چیست چون بالای کوه رود چهار دست و پا رود و چون پایین آید با سه دست و پا برگردد؟ تاجر گفت: نمی دانم! و پنجاه سکه به دلال داد.
تاجر، سؤال دلال از خود او پرسید و دلال یک سکه به او داد و گفت: نمی دانم.
تاجر آشفته شد و گفت: تو که سوالی را جواب اش نمی دانی چرا می پرسی؟ دلال گفت: سال ها پیش کسی این معما را طرح کرد که جواب اش نمی دانست. و شرط تو در این مسابقه نمی دانم بود نه رسیدن به علمی از یک سؤال. اگر بخواهی من حاضرم تا صبح با تو مسابقه بدهم...
آری! این تمثیل برای آن ذکر کردم که برخی سؤالات اصلا جوابی ندارند بلکه آن را ذهن های بیماری با خواطر شیطانی برای طرح شبهه و مشغولی فکر به عبث و اظهار فضل تولید اش می کنند. مانند این سؤال که آیا پیامبر در نماز به خود سلام می داد یا نه؟ که هیچ جا پاسخ اش نیست و اگر پاسخ را حتی برسیم علمی لاینفع است و تولید علم لاینفع ابزار بزرگی برای شیطان برای ملعبه انسان است.
#کانال_موعود_شناسی🪴
https://eitaa.com/madi113m