صدای باران را می‌شنوی؟! باز هم فرصتی دوباره‌ست برای گم‌کردن رد اشک در زیر بارش، باز هم همصدا شدن با تندر فریادهای خفته را بیدار می‌کند، باز هم کوتاهی عمر هر روزه‌مان ذره ذره شمع وجودمان را آب می‌کند، باز هم رؤیاها از سر گرفته می‌شوند و مدال افتخار کوچ از گردن پرستوها آویزان می‌شود تا به سرزمین آرامش و قرار وصل شود. باز هم غصه‌های گذشتن از دنیای کودکی خواهر و برادری‌هایمان دامنگیرمان می‌شود. خواستم بپرسم جان خواهر! آن‌جا که هستی زمستان آزارت نمی‌دهد؟! (فاطمیرا)