🌹🍃 : 🌷🕊🌷🕊 فصل دوم..(قسمت اول )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊 باران شدیدی در تهران باریده بود. خیابان هفدهم شهریور را آّ گرفته بود. چند پیرمرد می خواستند به سمت دیگر خیابان بروند مانده بودند چه کنند. همان موقع ابراهیم از راه رسید. پاچه شلوار را بالا زد. با کول کردن پیرمردها . آن ها را به طرف دیگر خیابان برد. ابراهیم از این کارها زیاد انجام می داد. هدفی هم جز شکستن نفس خودش نداشت. مخصوصا زمانی که خیلی بین بچه ها مطرح بود. همراه ابراهیم راه می رفتیم. عصر یک روز تابستان بود. رسیدیم جلوی یک کوچه بچه ها مشغول فوتبال بودند. به محض عبور ما، پسر بچه ای محکم توپ را شوت کرد توپ مستقیم به صورت ابراهیم خورد به طوری که ابراهیم لحظه ای روی زمین نشست صورت ابراهیم سرخ سرخ شده بود خیلی عصبانی شدم به سمت بچه ها نگاه کردم همه در حال فرار بودند تا از ما کتک نخورند. ابراهیم همین طور که نشسته بود دست کرد توی ساک خودش. پلاستیک گردو را برداشت داد زد: بچه ها کجا رفتید بیایید گردوها را بردارید بعد هم پلاستیک را گذاشت کنار دروازه فوتبال و حرکت کردیم. توی راه با تعجب گفتم: داداش ابرام این چه کاری بود؟! گفت: بنده های خدا ترسیده بودند از قصد که نزدند بعد به بحث قبلی برگشت و موضوع را عوض کرد اما من می دانستم انسان های بزرگ در زندگیشان اینگونه عمل می کنند. در باشگاه کشتی بودیم آماده می شدیم برای تمرین. ابراهیم هم وارد شد چند دقیقه بعد یکی دیگر از دوستان آمد. تا وارد شد بی مقدمه گفت: ابرام جون. تیپ و هیکلت خیلی جالب شده تو راه که می اومدی دو تا دختر پشت سرت بودند مرتب داشتند از تو حرف می زدند بعد ادامه داد: شلوار و پیراهن شیک که پوشیدی. ساک ورزشی هم که دست گرفتی کاملا مشخصه ورزشکاری به ابراهیم نگاه کردم رفته بود تو فکر. ناراحت شد انگار توقع چنین حرفی را نداشت. جلسه بعد رفتم برای ورزش تا ابراهیم را دیدم خنده ام گرفت پیراهن بلند پوشیده بود و شلوار گشاد به جای ساک ورزشی لباس ها را داخل کیسه پلاستیکی ریخته بود از آن روز به بعد اینگونه به باشگاه می آمد بچه ها می گفتند: بابا تو دیگه چه جور آدمی هستی؟ ما باشگاه می یایم تا هیکل ورزشی پیدا کنیم بعد هم لباس تنگ بپوشیم اما تو با این هیکل قشنگ و رو فرم آخه این چه لباس هائی که می پوشی؟ ابراهیم به حرف های آن ها همیت نمی داد به دوستانش هم توصیه می کرد که: اگر ورزش برای خدا باشه میشه عبادت اما اگر به هر نیت دیگه ای باشه ضرر می کنین. تو زمین چمن بودم مشغول فوتبال یکدفعه دیدم ابراهیم در کنار سکو ایستاده سریع رفتم به سراغش. سلام کردم و با خوشحالی گفتم: چه عجب این طرف ها اومدی؟ مجله ای دستش بود آورد بالا و گفت : عکست را و چاپ کردن از خوشحالی داشتم بال در می آوردم جلوتر رفتم و خواستم مجله را از دستش بگیرم دستش را کشید عقب و گفت: یه شرط داره گفتم: هر چی باشه قبول دوباره گفت: هر چی بگم قبول می کنی؟ گفتم: اره بابا قبول. مجله را به من داد داخل صفحه وسط عکس قدی و بزرگی از من چاپ شده بود در کنار آن نوشته بود پدیده جدید فوتبال جوانان و کلی از من تعریف کرده بود کنار سکو نشستم دوباره متن صفحه را خواندم. حسابی مجله را ورق زدم بعد سرم را بلند کردم و گفتم: دمت گرم ابرام جون خیلی خوشحالم کردی راست شرطت چی بود؟ آهسته گفت هر چی باشه قبول دیگه؟ گفتم: اره بابا بگو کمی مکث کرد و گفت: دیگه دنبال فوتبال نرو خوشکم زد با چشمانی گرد شده و با تعجب گفتمک دیگه فوتبال بازی نکنم یعنی چی من تازه دارم مطرح می شوم گفت نه اینکه بازی نکنی اما این طوری دنبال فوتبال حرفه ای نرو. گفتم چرا؟ جلو آمد و مجله را از دستم گرفت عکسم را به خودم نشان داد و گفت: این عکس رنگی رو ببین اینجا عکس تو با لباس و شورت ورزشیه این مجله فقط دست من و تو نیست دست همه مردم هست خیلی از دخترها ممکنه این رو دیده باشن یا ببینن. بعد ادامه داد چون بچه مسجد هستی دارم این حرف ها ورو می زنم و گرنه کاری باهات نداشتم تو برو اعتقادات رو قوی کن. بعد دنبال ورزش حرفه ای برو تا مشکلی برات پیش نیاد من خیلی جا خوردم نشستم و کلی به حرف های ابراهیم فکر کردم. از آدمی که همیشه شوخی می کرد و حرف های عوامانه می زد این حرف ها بعید بود هر چه بعدها به سخن او رسیدم زمانی که می دیدم بعضی از بچه های مسجدی و نماز خوان که اعتقادات محکمی نداشتند به دنبال ورزش حرفه ای رفتند و به مرور به خاطر جو زدگی و ... حتی نمازشان را هم ترک کردند. ....🌹🍃 @mahdavieat