eitaa logo
❥♥مهدویت❥♥
373 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
4.5هزار ویدیو
166 فایل
#ڪلیپ_استورے_مذهبے #پست_ثامن #رمان_از_شهــــــدا #مطالب_پزشڪی #مسابقه😊 ڪپی آزاد به شرط صلوات برای سلامتی آقام امام زمان❤ @mahdavieat 🍃اللهـــــ💞ـــــم عجل لولیڪ الفرج🍃 ارتباط بامدیرکانال @Rostami987
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃 : 🌷🕊🌷🕊 فصل سوم..(قسمت سوم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊 (قسمت آخر) مصطفی برای خودش یلی بود یک بار با ساطر زد تابلوی بالای کلانتری را از وسط نصف کرد همه ترسیده بودند بعد خطاب به آرم شیر و خورشید درون این تابلو فریاد زد: حالا بگو تو شیری یا من؟ یک بار همین مصطفی، در دوران جوانی، با جمع داش مشتی های شب جمعه می رن باغ خاله توی فرح زاد. از آن طرف، روحانی وارسته آقا سید مهدی قوام که خیلی مشتی بوده به باغ خاله می آید. شاگردان آقا سید مهدی، مصطفی را می بینند و می گویند: امشب یک کم مراعات کنید چون آقا سید مهدی قوام آمده مصطفی بلند می شه و می ره خدمت آقا و پیشونی آقا سید مهدی رو ماچ می کنه و می گه: ما نوکر سیدها هستیم. آقا سید مهدی می گه: ما می خوایم مثل مثل شما داش مشتی بشیم قانونش رو برای ما بگو مصطفی می گه: قانونش اینه که هر جا نمک خوردی، نمکدون رو نشکنی آقا سید مهدی نگاهی به مصطفی می کنه و می گه: خوب، این قانون ما هم هست اما شما حرف می زنی یا عمل می کنی؟ مصطفی سکوت می کنه آقا سید مهدی میگه: شما این همه نمک خدا رو خوردی چرا نمکدون می شکنی؟ می گن این حرف مصطفی رو زیر و رو می کنهو عوض میشه مصطفی از همان جا با آقا سید مهدی قوام رفیق و عاقبت به خیر می شه. هیئت محبان الزهرا توی محله پاچنار تهران، یادگار ایشونه یادگار کسی که دیوانه اهل بیت شد و بعد از آن شد مصطفی دیونه. او در بازار مشغول کار شد این اواخر مکه رفت و آدم بسیار مومن و متدین و عاقبت به خیر شد. حالا از دوره لوطی ها و مشتی های آن زمان حداقل نیم قرن گذشته است. دوران آن ها تمام شده است. آن ها یکی پس از دیگری در بی خبری رفتند و سبک زندگی مردم هم تغییر کرد اما آنچه از خوبان آن ها مانده نام نیک است که برده می شود. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 💞@mahdavieat
🌹🍃 : 🌷🕊🌷🕊 فصل سوم..(قسمت چهارم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊 (قسمت اول) روز شمار روزنامه اطلاعات به بررسی اوضاع کشور در دهه سی پرداخته که در زیر به خلاصه ای از آن اشاره می کنیم. دکتر مصدق و وزاری همراه او به پشتوانه مردم و روحانیت در ۲۹ اسفند ۱۳۳۰ توانشتند صنعت نفت ایران را ملی کرده و دست دولت هایی مثل انگلیس و آمریکا را از نفت ایران کوتاه کنند پس از اثبات حقانیت ایران در دادگاه لاهه در خصوص ملی شدن صنعت نفت، مصدق خواستار افزایش اختیارات خود و عهده دار شدن وزارت جنگ شد این امر یعنی کوتاه کردن دست شاه در امور کشور به دنبال مخالفت محمد رضا با این خواسته مصدق استعفای خود را تسلیم شاه کرد و شاه بی درنگ فرمان نخست وزیری قوام السلطنه را صادر کرد. آیت الله کاشانی و برخی علما، زمانی که از این جریانات اطلاع یافتند به مخالفت شدید با قوام بر خواسته و با صدور اعلامیه ای مردم را به مبارزه تشویق کردند این در حالی بود که دکتر مصدق به احمد آباد زادگاه خود رفته و سکوت اختیار کرده بود در روز ۲۹ تیر ماه ۱۳۳۱ آیت الله کاشانی در مصاحبه با خبرنگاران داخلی و خارجی اعلام کرد که اگر قوام نرود اعلام جهاد می کنم و خودم کفن پوشیده با ملت در پیکار شرکت می کنم.پ س از این موضع گیری قاطع در سی ام تیر ماه ۱۳۳۱ بازار تعطیل شد و مردم به خیابان ها ریختند و سرگنونی قوام شدند به دستور قوام مردم به گلوله بسته شدند و عده ای به شهادت رسیدند. شاه وزیر دربار خود را به محضر آیت الله کاشانی فرستاد تا با دادن امتیاز ایشان را به سکوت وادار کند اما آیت الله کاشانی با لجن تندی به وزیر دربار گفت: اگر بی درنگ دکتر مصدق بر سر کار بازنگردد شخصا به خیابان رفته و مبارزه مردم را مستقیما متوجه دربار می کنم. سرانجام شاه مجبور شد در مقابل قیام مردم و موضع گیری روحانیت عقب نشینی کند. مصدق بار دیگر در حالی که وزارت جنگ را نیز به دست آورده بود بر سر کار برگشت. اما مصدق قدر این فرصت را ندانست از همان ابتدای بازگشت با آیت الله کاشانی اختلاف پیدا کرد مصدق به نصایح ایشان واکنش منفی نشان داد و کم کم پای افراد نزدیک به حزب توده و کمونیست در حکومت باز شد. مصدق پشتوانه روحانیت و مردم را به تدریج از دست داد چند ماه بعد شرایط کشور پیچیده تر شد. روز ۹ اسفند ۱۳۳۱ دکتر مصدق به دربار رفت. شاه به مصدق گفته بود که می خواهد از ایران برود او هم مقدمات سفر را فراهم می کرد برخی می گفتند این توطئه خود شاه برای به قتل رساندن مصداق اما همان موقع تظاهراتی از طرف هواداران شاه بر ضد مصدق شکل گرفت. طفداران شاه با محوریت طیب و شعبان جعفری و تعدادی از افسران اخراجی ارتش در جلوی کاخ حضور پیدا کرده و شعار می دهند. از طرفی با اعلام خبر مسافرت شاه و با تحریک برخی بازاریان ، بازار تهران تعطیل شد. دسته جاتی از مردم که توسط مخالفان مصدق تحریک می شدند در مقابل کاخ شاه اجتماع کرده و با تظاهرات شدید مانع مسافرت شاه شدند. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 💞@mahdavieat
🌹🍃 : 🌷🕊🌷🕊 فصل سوم..(قسمت پنجم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊 (قسمت آخر) آیت الله کاشانی اعلامیه ای منتشر کرد و از مردم خواست تا مانع سفر شاه به خارج از کشور شوند. دکتر مصدق از کاخ بیرون آمد. او به جای درب اصلی از درب دیگری خارج شد. طرفداران شاه به خانه ی خود به منزل پسرش و از آنجا به ستاد ارتش رفته و اقدامات لازم برای مقابله با این شورش را انجام می دهد. مصدق سپس راهی مجلس شد جلسه فوق العاده مجلس با حضور او تشکیل شد آن روز مصدق در مجلس متحصن شد. بازار تهران و بعضی از شهرها نیز تعطیل شد. تظاهرات موافقان و مخالفان مصدق و شاه به شدت اوج گرفت. بعد از نهم اسفند ارتباط با مصدق یا دربار قطع شد به گونه ای که دیگر شاه و مصدق یکدیگر را ندیدند از فردای آن روز بسیاری از تظاهر کنندگان که طرفدار شاه و مخالف مصدق بودند دستگیر شدند در نیمه شب یازدهم اسفندماه طیب نیز دستگیر و به زندان افتاد در مجموعه آزاد مرد صفحات ۱۲تا۴۰ به بررسی اسناد ساواک به جا مانده از آن دوران در خصوص طیب می پردازد: در آن ایام طیب و شعبان جعفری بسیار نامه نگاری می کنند و از وضع بد زندان گله دارند. آن ها دچار بیماری شده و مرتب جهت رهایی خود تلاش می کردند. در صفحه ۳۷ سند باز جویی از طیب یا امضای ایشان موجود است که می گوید : صبح روز نهم اسفند برای کاری به چهار راه استانبول رفتم بعد به دیدن سرلشکر کرزن رفتم او به ما گفت که شاه قصد خروج از وطن دارد شما به آنجا رفته و مانع این امر شدید من به باغ فردوس برگشتم حاج علی حمامی را دیدم که از طرف آیت الله بهبهانی برایم پیغام آورده بود که شاه قصد خروج از کشور را دارد شما یک عده را برداشته و به مقابل کاخ شاه بروید و از خروج شاه جلوگیری کنید. ما هم ساعت سه عصر با یک اتوبوس مردم را به مقابل کاخ شاه بردیم آنجا مردم زیادی جمع شده و زنده باد شاه می گفتند آیت الله بهبهانی از دربار خارج شده و اعلام کردند شاه می گوید من نمی روم اما مردم گفتند ما باور نمی کنیم. نیم ساعت بعد خود شاه پشت بلند گو آمده و گفتند: من نمی روم. از آنجا به قهوه خانه سید عباس رفتم تا آخر شب آنجا بودم روز بعد ساعت هفت صبح به محل کار رفتم و ساعت دو و نیم بعد از نیمه شب من را دستگیر کردند در جلوی کاخ شاه کسی علیه دولت شعار نمی داد و فقط می گفتند: زنده باد شاه. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 http://eitaa.com/mahdavieat
🌹🍃 : 🌷🕊🌷🕊 فصل سوم..(قسمت ششم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊 ۱۳۳۲ بعد از حوادث اسفند ۱۳۳۱ اوضاع کشور بسیارپیچیده تر شد قدرت مصدق با در دست گرفتن وزارت جنگ افزایش یافت برخی احزاب غیر اسلامی سرسختانه از مصدق حمایت می کردند حزب توده وابسته به جریان کمنویست بود این حزب اعتقادی به مذهب نداشت آن ها تعالیم اسلام را در روزنامه های خود به باد انتقاد و مسخره می گرفتند حالا همین حزب از طرفداران مهم دولت مصدق شده برخی از عوامل این حزب به دستگاه های دولتی راه پیدا کرده بودند در اوضاع سیاسی کشور نیز ریاست ارتش از سوی مصدق به سرتیپ سپرده شد عده زیادی از فرماندهان و رجال، از طرف فرمانداری نظامی بازداشت شدند معاون وزیر خارجه آمریکا و برخی دیگر خواستار از بین رفتن دولت مصدق شده بود آن ها بودجه یک میلیون دلاری در اختیار سفارت آمریکا قرار دادند تا هر طور که می تواند مانع ادامه کار دولت مصدق شود در برخی شهرهای ایران درگیری بین طرفداران و مخالفان مصدق اوج گرفت با آغاز تابستان تلاش سفارتخانه های آمریکا و انگلیس برای انجام توطئه ضد مصدق گسترش یافت. در آخرین روز تیرماه سالگرد قیام سی تیر با شکوه فراوان توسط طرفداران مصدق در تهران و شهرستان ها انجام گرفت حزب توده نیز مراسم بزرگی برگزار کرد. هفته بعد در جلسه سخنرانی در منزل آیت الله کاشانی عده ای به طرفداری از ایشان و دسته ای به حمایت از مصدق به زد و خورد پرداختند در نتیجه عده ای جمروح شدند از سوی برخی فرماندهان و سفرای خارجی مقدمات براندازی حکومت مصدق طراحی شد. ۲۲مرداد ۱۳۳۲ شاه و همسرش، ثریا، ظاهرا برای استراحت به رامسر رفتند بعد از آنجا با هواپیمای اختصاصی به بغداد و سپس به رم گریختند. روز بعد عده زیادی از افسران به اتهام مشارکت در کودتا ضد مصدق بازداشت شدند با قرار شاه لشکر گارد خلع سلاح شد. شرایط کشور در مسیر یک انقلاب قرار گرفته اما ماهیت این انقلاب مشخص نیست عکس های شاه و همسرش ثریا از ادارات و سازمان ها جمع آوری شد روز بعد مجسمه های محمد رضا و رضا شاه در تهران و شهرستان ها پایین کشیده شد افراد حزب توده نام خیابان های تهران را تغییر دادند دکتر فاطمی وزیر امور خارجه که از شاه شدیدا انتقاد می کرد کاخ های سلطنتی را مهر و موم کرد سرتیپ ریاحی طی مصاحبه ای از کودتاه پرده برداشت و فرار شاه را استعفا تلقی کرد ظاهرا دوران ایران بدون شاه آغاز شده است. ۲۶مرداد طبق دستور دکتر مصدق ستاد ارتش طی بخشنامه ای نام شاه را از دعای صبحگاهی و شامگاهی واحدهای نظامی حذف کرد. اما فضل الله زاهدی که از طرفداران شاه بود کماکان در حال فعالیت در راس ارتش است زاهدی یگان های مختلف ارتش را برای ورود به تهران و انجام کودتا اماده کرد. روز ۲۷ مرداد آیت الله کاشانی طی نامه ای به مصدق از احتمال وقوع یک کودتا در تهران خبر داد. مصدق بدون تجوه به حزماتی که آیت الله کاشانی برای او کشیده با بی ادبی نوشت: مستظهر به پشتیبان ملت ایران هستم. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 http://eitaa.com/mahdavieat
🌹🍃 : 🌷🕊🌷🕊 فصل سوم..(قسمت آخر )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊 از ۲۸مرداد تظاهرات در تهران تغییر شکل داد نظامیان از فرمان مصدق که نخست وزیر است سرپیچی کردند زد و خورد بین موافقان و مخالفان مصدق و شاه شدت گرفت نظامیان با کامیون ها به نفع شاه شعار سر می دادند. بعد از ظهر ۲۸مرداد ۱۳۳۲ اداره رادیو به دست کودتا چیان افتاد فرمان نخست وزیری زاهدی از رادیو خوانده شد سرلشکر زاهدی سقوط حکومت مصدق را اعلام کرد. سرلشکر زاهدی فرمانده کودتا چیان اداره شهربانی را مرکز کار خود قرار داد.مخالفان و نظامیان به خانه مصدق یورش بردند بین محافظان منزل مصدق به فرماندهی سرهنگ ممتاز و مهاجمان زد و خورد مسلحانه آغاز شد ساعت ها این جنگ ادامه داشت و عده زیادی کشته و مجروح شدند سرانجام محافظان خانه مصدق تسلیم شدند مصدق و یارانش به خانه های مجاور پناه بردند در شهر تهران حکومت نظامی برقرار شد در این میان نقش طیب بسیار فعال بود در روز ۲۸مرداد طیب دسته بسیار زیادی از میدانی ها و دوستان و اطرافیان خود را جمع کرد تمام کسانی که روزگاری با او بودند نظیر حسین رمضان یخی، برادران هفت کچلون، آماده شدند آن ها با حمله به مراکز جبهه ملی و حزب توده راه را برای انجام کودتای نظامی هموار کردند. شعبان جعفری نیز از ظهر همان روز با دار و دسته خود همین کار را انجام داد ۲۸مرداد ۱۳۳۲ کودتاگران پیروز شدند و شاه به ایران بازگشت. اما درباره کارهای شعبان جعفری و طیب باید گفت: علت همراهی شعبان جعفری با کودتا به خاطر شاه و منافع مادی بود. اما طیب بر طبق آنچه در اسناد موجود است و حضرت امام نیز تاکید کرد به خاطر تبعیت از علما چنین کاری انجام داد. آقای بیژن جان رضایی فرزند طیب می گوید: پدرم از ارادتمندان آیت الله بهبهانی و کاشانی بود بارها به مسجد این بزرگواران می رفت و در جماعت آن ها شرکت می کرد. طیب چند ماه به خاطر حادثه ۹اسفند در زندانی بود حالا چند روزی بود که آزاد شده غروب روز ۲۶مرداد پدرم به خانه آمد ساعت نه شب بود مادرم از ماجرای آن شب می گوید می خواستیم شام بخوریم که در زدند طیب رفت و بعد از چند دقیقه بر گشت کت و شلوار را پوشید و گفت؛ من بر می گردم طیب حتی خداحافظی نکرد نیمه های شب بود که برگشت گفتم کجا بودی مرد نمی تونستی خبر بدی؟ گفت: رفته بودم منزل آیت الله بهبهانی. تیمسار زاهدی هم آنجا بود ایت الله به ما گفت این ها شاه را از مملکت حذف کرده اند اگر شاه از مملکت برداشته ناموس مملکت هم می رود چون پشت سر این جریان حزب توده قرار دارد و دکتر مصدق نمی تواند از این پس توده ای ها بر بیاید. آیت الله بهبهانی ادامه می دهد خطر حضور توده ای ها در راس کشور بسیار زیاد است توده ای ها بر اساس اعتقادات کمونیست حتی به ناموس خود رحم نمی کنند لذا شاه بهتر از حزب توده است. پدرم بسیار با کمونیست ها مخالف بود آن ها را سمبل اعمال کثیف و خلاف می دانست می گفت توده ای ها دین را نابود خواهند کرد و این گروه در دامان مصدق رشد کرده اند برای همین نحوه اجرای برنامه از سوی زاهدی به پدرم ابلاغ می شود او هم روز بعد به دنبال دوستان خود می رود و همه را برای انجام این ماموریت آماده می کند. اما مهم این است که ایشان به تبعیت از یک عالم دینی چنین عملی انجام میدهد جالب اینجا است که شعبان جعفری در آن روز به اندازه یک صدم طیب برای سرنگونی دولت تلاش نکرد اما ملت ایران پس از گذشت شصت سال هنوز از شعبان بی مخ تنفر دارند اما تلاش طیب برای سرنگونی دولت ملی را فراموش کرده اند. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 http://eitaa.com/mahdavieat
🌹🍃 : 🌷🕊🌷🕊 فصل چهارم..(قسمت اول )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊 میدان میوه و تره بار آن زمان که در ضلع شمالی میدان شوش، و انتهای خیابان های ری و مولوی قرار داشت یکی از مهم ترین بازارهای کشور به حساب می آمد هشتصد مغازه در داخل میدان و نبش خیابان و ... قرار داشت با توجه به حجم کار، تعداد بسیار زیادی در میدان رفت و آمد داشتند روزانه صدها کامیون از مناطق مختلف ایران، بار خود را به این مکان می آوردند و می رفتند این بازار یکی از مراکز مهم اقتصادی و اجتماعی و حتی سیاسی نیز به شمار می رفت هر گونه اخلال در آن متوجه تمام تهران و حتی کشور می شد می شود گفت از سال ۱۳۳۳تا قبل از ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ تنها کسی که حرف اول و آخر را در میدان می زد طیب خان بود. اگر می گفت میدان را تعطیل کنید همه بدون سئوال تعطیل می کردند اگر چیزی از کسی می خواست هیچ کس دریغ نمی کرد این شخصیت محوری که بتواند نبض بازار را در دست بگیرد یک شبه به دست نیامده بود اولا طیب خان بسیار سیاستمدار بود او بر خلاف بسیاری از لوطی های آن زمان که بی سواد بودند اهل علم بود تا حدود دیپلم درس خوانده بود می دانست مدیریت بر مردم با شعار عملی نمی شود لذا تا می توانست خالصانه برای مردم و همکارانش در میدان کار می کرد او خیلی از جوان ها را کاسب کرده بود بسیاری از دوستان طیب به یاد دارند که صبح ها ساعت شش تا هفت صبح وقت صبحانه طیب خان بود صبحانه طیب همیشه پختنی بود یک روز آبگوشت، یک روز کباب و ... اما هیچ وقت تنها صبحانه نمی خورد شاید باور نکنید مثلا برای روزی که کباب سفارش داده بود سیصد سیخ آماده کرده بودند سفر می انداخت و همه در آن شریک بودند طیب به قول قدیمی ها سفره دار بود هر کسی برای خرید هم به میدان آمده بود از صبحانه طیب خان بی نصیب نمی شد شاگردها و همسایه ها هم به همین ترتیب. طیب خان نسیه می داد خیلی ها می گفتند طیب خان ما را کاسب کرد بار میوه به ما می داد و ما می بردیم و می فروختیم و بعد پولش را می آوردیم همین طور آهسته آهسته سرمایه جمع کردیم چند نفری برای طیب کار می کردند که شغل آن ها جمع آوری مبالغ نسیه از مغازه های داخل شهر بود. یکی از کسبه بار فروش می گفت: طیب خان خیلی به گردن من حق دارد روز اولی که به خاطر بیکاری به تهران آمدم چیزی برای خوردن نداشتم بیکار بودم روز بعد به سفارش یکی از مردم به بازار میوه رفتم آنجا شنیدم که طیب خان مرد لوطی و با سخاوتی است به سراغ او رفتم و گفتم از شهرستان آمده ام و بیکارم نگاهی به سر تا پای من کرد و گفت: اهل کار هستی؟ بعد دو صندوق انگور به من داد و گفت: برو سر چهار راه و شروع کردن به فروختن. گفتم: آخه من پول انگورها را ندارم گفت: عیب نداره می فروشی و بر می گردونی. همین طوری روز دوم ، چند صندوق و دیگه و ... تا اینکه ما هم شدیم بار فروش. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 http://eitaa.com/mahdavieat
🌹🍃 : 🌷🕊🌷🕊 فصل چهارم..(قسمت دوم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊 (قسمت اول) ظاهرس آراسته داشت پالتوی مخمل بلند رنگ تیره بر تن داشت.گاهی هم کت و شلوار می پوشید با اینکه کت را روی دستش می انداخت کلاه شاپو داشت و روی سر می گذاشت صورتش را می زد و فقط یک سبیل کوچک در زیر بینی باقی می گذاشت. یک انگشتر فیروزه بسیار زیبا هم در دست داشت. قد لند و هیکل درشت نشانه اش بود. کمی هم شکمش بر آمده بود وقتی لخت می شد جای چاقو روی شکمش پیدا بود طیب خان ورزشکار بود و بدنی قوی داشت مدت ها در زورخانه شاه مردان ورزش می کرد دو تا میل داشت که کسی به جز خودش نمی توانست از آن ها استفاده کند معروف بود که طیب خان ضعیف کش نیست به هر کسک ه پناهی جز خدا نداشت کمک می کرد در میدان میوه هر کس که نمی توانست حقش را بگیرد به سراغ او می آمد کافی بود که طیب خان یکی از شاگردانش را بفرستند و بگوید فلانی حق این بنده خدا را بده. اخلاق او واقعا نمونه بود مدت ها بود که بعد از تمام شدن کار میدان به قهوه خانه سید عباس در باغ فردوس می آمد می گفت: می خواهم یه خبری به این سید برسه خیلی ها به خاطر طیب به آنجا می آمدند و قهوه خانه سید عباس رونق گرفت هیچ گاه لبش را به دود آلوده نکرد و هیچ وقت سیگار نکشید طیب خان راننده داشت و می آمدند دنبال او اما معمولا نیمه شب ها با دوچرخه به میدان می رفت البته آن زمان همه طبقات جامعه دوچرخه داشتند هر جا می خواست برود جمعیت زیادی همراهش بودند در آن روزگار همراهان هر کسی نشانه اقتدار و نفوذ او بودند به یاد دارم وقتی وارد مجلس ختم می شد صدها نفر پشت سر او وارد می شدند طبیعی هم بود او بسیار مردم دار بود آن قدر افراد مختلف را با گلریزان و کمک های دستی راه انداخته بود که خیل عظیمی از مردم گوش به فرمانش بودند. به یاد دارم روز افتتاح ورزشگاه امجدیه با او تماس گرفتند و گفتند: شاه می خواهد به ورزشگاه بیاید و احتیاج به آدم داریم تا ورزشگاه پر شود. طیب خان گفت: شما هر چند تا می تونید اتوبوس بفرستید میدان شوش پر کردن اونها با من. پرسیدند چند تا نفر بفرستیم ؟ گفت: شما هر چند تا بفرستید من پر می کنم. آن روز بیش از چه دستگاه اتوبوس دولتی به میدان شوش آمد و طیب خان همه آن ها را پر از جمعیت کرد و فرستاد به ورزشگاه. بعد هم گفته بود: این مال میدان میوه بود اگه باز هم ماشین بفرستید، از مولوی و ... پر می کنم. طیب خان اهل شوخی و خنده بود کسی را که دوست داشت به شوخی سر به سرش می گذشت. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 http://eitaa.com/mahdavieat
🌹🍃 : 🌷🕊🌷🕊 فصل چهارم..(قسمت سوم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊 (قسمت آخر) در شیرین کاری هم خیلی استاد بود توی قهوه خانه که می نشست استکان چای را می انداخت بالا دو تا چرخ می خورد و دوباره استکان را می گرفت بدون اینکه حتی قطره ای چایی ریخته باشد خیلی ها می خواستند کار طیب خان را تقلید کنند اما فقط استکان شکسته و چای ریخته حاصل کارشان می شد با چوب کبریت هم شیرین کاری می کرد خیلی دقیق چوب کبریت روشن را به جایی که می خواست پرت می کرد طیب خان خیلی به مردم کمک می کرد هر کس که می فهمید واقعا گرفتار است کمکش می کرد یک بار جوانی به مقابل حجره او آمد به طیب خان گفت: چند روز دیگه قراره عروسی بگیرم نه پول مجلس عروسی دارم نه پول برای اجاره خانه کمکم کنید طیب خان وقتی مطمن شد که او صادقانه صحبت کرده گفت: همین جا بمان. با اینکه می توانست کسی را بفرستد اما خودش راه افتاد در میدان میوه چرخی زد و برگشت. یک دسته بزرگی اسکناس در دستش بود به یاد دارم که آن جوان با پولی که طیب برایش جمع کرد مجلس عروسی اش را بر پا کرد حتی خانه هم خرید شب های عید که می شد از همه میدانی ها می خواست به فقرا کمک کنند و خودش در این کار پیش قدم می شد. به هیچ وجه هم اهل تظاهر و ریا نبود در واقع به این کار احتیاج نداشت. امام صادق فرمودند: کسی که یک جرعه شراب بنوشد در صورتی که توبه نکند خداوند و پیغمبران و مومنان او را لعنت می کنند اگر مست شود روح ایمان از او دور می شود و ... مستحق سرزنش الهی می شود. پس بدا به حالش زیرا یک سرزنش الهی از هزار سال عذاب سخت تر است. طیب خان برخی شب ها به کافه ای در تهران می رفت و به خودرن ... مبادرت می کرد. فرزند او می گوید: وقتی که آخر شب به خانه می آمد دهان و صورتش را آب می کشید و وضو می گرفت و آماده نماز می شد. مادرم سر او داد می زد می گفت: آخه مرد نماز خوندن که با این کارها جور در نمیاد این چه وضع مسلمونیه؟ پدر هم ساکت بود و حرفی نمی زد تا اینکه پدر قبل از سال ۱۳۴۲ همه این کارها را کنار گذاشت. مدتی از مطرح شدن طیب خان در تهران گذشت لوطی های دیگر شهرها هم به او مراجعه می کردند طیب خان با آن ها رفیق می شد و تا می توانست کار و مشکل آن ها را حل می کرد. یادم هست یکی دو تا از لوطی های مشهد حسابی با او رفیق شدند اصرار داشتند که طیب خان به مشهد و به منزل آنها برود او هم یک بار به دوستان به مشهد رفت و مهمان آن ها شد چند روزی مهمان آن ها شدند و حسابی از او پذیرایی کردند. تا اینکه یک روز به طیب خان گفتند: می خواهیم در مشهد یک کافه راه بیاندازیم می خواهیم شما در افتتاح آن حضور داشته باشید قصد آن ها راه اندازی یک مشروب فروشی بود. طیب خان تا این را فهمید گفت: شما خجالت نمی کشید کنار حرم امام رضا که جای این کارها نیست. خلاصه آن قدر با لوطی های مشهد صحبت کرد تا آن ها را از این کار منصرف کرد. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 http://eitaa.com/mahdavieat
🌹🍃 : 🌷🕊🌷🕊 فصل چهارم..(قسمت چهارم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊 آبان ماه سال ۱۳۳۹ بود. قرار بود اولین پسر شاه تا چند روز دیگر به دنیا بیاید. برخی از نزدیکان دربار خصوصا پسر پهلوان اکبر خراسانی پیشنهاد کردند که فرزند شاه در یکی از بیمارستان های جنوب شهر در بین پهلوان ها و مشتی ها به دنیا بیاید. در محله مولوی تهران زمینی بود که روزگاری قبرستان و محل زباله های تهران بود در آنجا بیمارستان حمایت مادران ساخته شده بود این بیمارستان بعدها به نام فرح و بعد به نام شهید اکبر آبادی نام گذاری شد. شهید حاج مهدی عراقی درباره تولد ولیعهد می گوید: سال ۱۳۳۹که فرح می خواهد این پسر را به دنیا بیاورد می آید جنوب شهر که بگوید خلاصه اش طرفدار مردم جنوب شهر هستیم. یک بیمارستانی آنجا است به نام بیمارستان حمایت مادران خب، این به حساب برای بچه های پایین شهر یک افتخار بود که مثلاً شاه و یا خانواده سلطنت به این ها داده بودند، که ولیعهد در جنوب شهر متولد شده است. آن قسمت های پایین هم طاق نصرت بستند چراغانی کرده بود جشن گرفته بود ند و از جریانات زیاد بود. که بیشتر این ها کار طیب بود. تیمسار نصیری فرماندار نظامی تهران یک مقدار پلیس بیشتری آنجا گذاشته بود مامور زیادتری گذاشته بود. طیب به نصیری می گوید: ماموران خودت را از اینجا جمع کن. مامورانی که تو اینجا داری توهین به بچه های جنوب شهر است. برای خاطر اینکه هر کدام این خودشان یک پلیس هستند برای شاه چرا تو این ها را می گذاری اینجا؟ اما نصیری قبول نمی کند. شهید عراقی ادامه می دهد: روز دوم یا سومی بوده که از تولد این پسره گذشت خود شاه می آید آنجا. شاه که می آید طیب همان جا جلوی نصیری این حرف را به شاه می زند. می گوید این پلیسی که اینجاست خلاصه اش توهین به بچه های جنوب شهره. من به تیمسار گفته ام، تیمسار توجه نکرده شما بفرمائید که پلیس را جمع کند و برود. همان جا شاه به نصیری می گوید و نصیری هم پلیس را جمع می کند و از اینجا شروع می شود اختلاف بین نصیری و طیب. روایت دیگری نیز از این ماجرا ارائه شده عباس منظرپور در این باره می گوید: شاه برای اولین بار می خواست به بیمارستان و عیادت همسر خود برود. طبق دستور مقامات نظامی و شهربانی هیچ غیر نظامی اجازه نداشت در سواره روی خیابان ها و به خصوص اطراف طاق نصرت دیده می شود. طیب که به خصوص پس از ۲۸ مرداد، شاه را مدیون خود و خود را تاج بخش می دانست قصد دیدار و احیانا مذاکره با شاه داشت. او همان پهلوی طاق نصرت نزدیک بیمارستان ایستاده بود هیچ یک از افسران جرئت نمی کردند او را از آنجا دور کنند وقتی نصیری با خودرو به نزدیک آنجا می رسد با صدای بلند به طوری که طیب می شنود می گویداین محل رو خلوت کنید؟ به او توضیح می دهند که او طیب خان است. می گوید او را از آنجا دور کنند. افسری که این موضوع را به طیب می گوید با بی اعتنایی او مواجه می شود. خود نصیری به طیب نزدیک می شود و با کلماتی زشت دستور می دهد از آنجا دور شود طیب خان آنچنان سیلی به گوش نصیری می نوازد که به زمین می خورد. در آن موقع شاه می رسد و ماموران نصیری را بلند می کنند و صدای قضیه را هم در نمی آورند شاه با طیب دست می دهد و صحبت می کند و سپس به بیمارستان می رود... شاهد این ماجرا نیز گفته اند: وقتی شاه و خانواده اش از بیمارستان بیرون آمدند طیب سنی زغال و اسفند در دست داشت. همان موقع طیب خان سینی ذغال را به دست نصیری داد گفت: برای ارباب خودت اسفند رو آتیش بریز. بعد طیب خان جلو رفت و با شاه روبوسی کرد این ماجراها باعث شد که نصیری از همان موقع کینه طیب را به دل بگیرد او توطئه های بسیاری ضد طیب انجام داد او بعدها به ریاست ساواک رسید و خیانت های بیشتری در حق طیب و مردم کرد نصیری بلافاصله پس از انقلاب دستگیر و پس از محاکمه به سزای اعمال کثیف خود رسید. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 http://eitaa.com/mahdavieat
🌹🍃 : 🌷🕊🌷🕊 فصل چهارم..(قسمت پنجم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊 روزگار قدیم در خانه های ما ایرانیان» پدر سالاری » بود. پدرها حرف اول و آخر را در خانه می زدند. حالا می خواهد این حرف درست باشد یا غلط بسیاری از پدرها را می دیدیم که بچه هایشان را در جلوی جمع تنبیه می کردند اصلا بحث تربیت در بیشتر خانواده های آن زمان مفهومی نداشت. اما در خانه ما وضع فرق می کرد موضوع تربیت بسیار رعایت می شد. طیب خان در منزل بسیار به همسرش که مادر ما باشد احترام می گذاشت. این احترام هم به خاطر سادات بودن و هم به خاطر شخصیت و ایمان مادر بود. امروزه علمای علم تربیت می گویند: احترام متقابل پدر و مادر به یکدیگر باعث می شود که فرزندان هم از آنها تبعیت داشته باشند و مادر خانه خودمان چنین موضوعی را مشاهده می کردیم از طرفی ما یکبار هم ندیدیم که پدر روی ما دست بلند کند چیزی که در بیشتر خانه های آن زمان امری طبیعی بود. یادم هست که ما پسرها یکبار در خانه خیلی اذیت کردیم خب ما چند برادر بودیم و حسابی خانه را به هم ریختیم. ظظهر بود که پدر وارد خانه شد حسابی ترسیدیم. مادر با عصبانیت گفت: چیزی به این ها بگو من دیگه خسته شدم. پدر یکباره رفت سراغ بیژن. با خودم گفتم که الان... ایشان جلو آمد و با عصبانیت دستش را بالا برد اما لحظاتی مکث کرد نفس در سینه همه ما حبس شده بود. پدر نگاهی به چهره بیژن انداخت بعد دستش را زد به دیوار و گفت: آخه بچه من اگه تو رو بزنم که می میری چرا مامانت رو اذیت می کنی؟ چرا حرف گوش نمی کنی؟ رنگ چهره بیژن پرید برگشت تو اتاق و به مادر گفت: اگر بچه تو خونه بیکار باشه باعث مشکلات میشه از فردا با خودم می برمش میدون. از فردا بیژن می رفت میدان و کار می کرد آنجا میوه می شمرد و کارهای دیگر انجام می داد چون آن زمان میوه را می شمردند و به صورت دانه ای می فروختند. بیژن هر روز در ایام تابستان مشغول کار بود. پدر هم پول خوبی به او می داد که برای کار دلگرم شود. یادم هست روزی سی تومان در آن زمان از پدر می گرفت وقتی که به خانه می آمد، مادر به سراغ بیژن می رفت و پول او را می گرفت: وقتی پول زیاد دست بچه باشه مشکل درست می شه پول را می گرفت و برای بیژن پس انداز می کرد و فقط پنج ریال به او بر می گرداند. مادر بسیار روی تربیت ما دقت می کرد او در آن زمان به ریزترین مسائل اخلاقی و تربیتی که امروزه توسط دانشمندان بیان می شود عمل می کرد.پدر هم کاملاً با مادر همراهی می کرد هیچگاه جلوی ما شخصیت یکدیگر را زیر سئوال نمی بردند ابهت و عظمت شخصیت آنها هنوز هم برای ما حفظ شده ما هر چه که داریم از تربیت صحیح و اخلاق خوب آنها در خانه داریم.پس از گذشت سالها فرزندان طیب هر کدام به جایگاه والایی رسیده اند و همه آنها به این نکته تاکید دارند که مدیون تربیت صحیح پدر و مادر است. بیژن که در سال ۱۳۳۰ به دنیا آمد پس از گرفتن درک دانشگاهی در عرصه های اجتماعی و اقتصادی فعال شد. حسین که دو سال بعد از او به دنیا آمد از مهندسان ساختمان است که سالها در شهرداری و وزارت راه فعالیت داشته است. حسن که ۱۳۳۴ به دنیا آمد استاد دانشگاه است و دکترای کامیپوتر دارد. علی که دو سال بعد به دنیا آمد رتبه سوم دانشگاه پزشکی بوده همکون از جراحان برتر قلب و عروق در خارج از کشور است. محمد که در زمان شهادت پدر فقط سه سال داشت بعد از تحصیلات دانشگاهی در کار آزاد فعال شد آخرین فرزند طیب خان هم دختری بود که در ایام دستگیری پدر دنیا آمد او هم پس از گرفتن مدرک کارشناسی ارشد مدتی مشغول تدریس بود ایشان اکنون از مادران این جامعه است. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
🌹🍃 : 🌷🕊🌷🕊 فصل چهارم..(قسمت ششم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊 عجیب دورانی بود یک تهران بود و یک طیب خان آوازه شهرت او از تهران هم گذشته بود. بازار میوه با تمام شهرستان ها ارتباط داشت. همین باعث شد که در همه شهرها طیب خان را بشناسند. شهرت ایشان بعد از ماجرای ۲۸مرداد و گرفتن نشان رستاخیز و لقب تاج بخش از دست شاه بیشتر هم شد. یکی از شاگردان طیب می گفت: یک روز صبح مامور شهرداری وارد میدان میوه شد ابتدا به سراغ بارهای ما آمد. شروع کرد گیر دادن به کارها و نحوه چیدن و ... همین طور گیرهای بی مورد داد تا اینکه ما طیب خان را صدا کردیم این مامور که تازه از شهرستان آمده بود طیب خان را نمی شناخت. در مقابل طیب خان دوباره با لحن بسیار بد شروع کرد ایراد گرفتن هر چه که ایشان با زبان خوش با او حرف زد بی فایده بود. یکباره دیدیم طیب خان از کوره در رفت و کشیده محکمی به این مامور حواله کرد مامور پرت شد روی زمین بعد سریع بلند شد و رفت ساعتی بعد با یک پلیس برگشت من داشتم این صحنه را می دیدم مامور به پلیس گفت: ایناهاش، اون آدم گنده که اونجا وایساده. پلیس هم نگاهی به مامور کرد و گفت: مثل اینکه تو از جونت سیر شدی می دونی اون کیه؟ اون طیب خان بزرگ اینجاست. اشاره بکنه کل میدون تعطیل می کنن رییس کلانتری هم از اون حساب می بره. پلیس این حرف را زد و رفت مامور شهرداری کمی به طیب خان نگاه کرد و راهش را کشید و رفت. سر چهار راه استانبول رسید ماشین طیب خان پشت چراغ قرمز ایستاد. یک مامور که ظاهراً از جایی خبر نداشت و تازه به تهران آمده بود سر چهار راه قدم می زد. نمی دانم چی شد که به ماشین طیب خان گیر داد می خواست جریمه بنویسد گفت: مدارک؟ یک نفر جلو آمد و به مامور گفت: سرکار این طیب خان از دوستان شاهنشاه اعلی حضرت هستند. مامور هم که گول چند تا ستاره روی دوشش را خورده بود گفت: مدارک. طیب خان عصبانی شد یک دفعه گاز داد و حرکت کرد تو همان محوطه کوچک چهار راه استانبول با ماشین شروع کرد به چرخ زدن هیچکس جرئت نمی کرد جلو برود نیم ساعت با ماشین دور خودش به صورت دایره می چرخید و راه را بسته بود. با اینکه آن زمان ماشین کم بود اما ترافیک شدیدی در چهار راه ایجاد شد هیچکس حریف طیب خان بود. خلاصه نیم ساعت بعد رییس پلیس تهران آمد رفت جلو و شروع کرد معذرت خواهی و گفت: طیب خان ببخشید بچگی کرد شما رو نمی شناخت. خلاصه بعد از معذرت خواهی رییس پلیس تهران بودکه چهار راه استانبول باز شد برای من جالب بود طیب خان با برخی ماموران دولتی این گونه برخورد می کرد و به تعبیری حال آنها را می گرفت. اما همین انسان وقتی در مقابل یک پیرمرد ریش سفید و با یکی از سادات قرار می گرفت خالصانه از جای خود به خود احترام آنها بلند می شد. طیب خان تاج ایی که می توانست در مقابل انسان های مظلوم افتادگی داشت و در رفع مشکلات آنها تلاش می کرد. این برخوردها بودکه شخصیت طیب خان را برای همه جذاب کرده بود. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 http://eitaa.com/mahdavieat
🌹🍃 : 🌷🕊🌷🕊 فصل چهارم..(قسمت هفتم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊 (قسمت اول) می گویند کسی که صدها دوست دارد یقینا دشمنان زیادی خواهد داشت طیب هم از این قاعده مستثنا نبود از روزی که در تهران دعوا می کرد و بزن بهادر حساب می شد، دوست و دشمن های او بیشتر می شدند. شخصیت جذاب و دست خیر او باعث شده بود که خیل عظیمی از مردم در جنوب شهر با او همراه بودند اما با ورود طیب به مسائل سیاسی و برخورد با نیروهای جبهه ملی و مصدق دشمنان زیادی پیدا کرد علاوه بر آن حزب توده به علت حمله طرفداری طیب به دفاترش از جمله مخالفان او شده بود. طیب به خاطر سخنان علما اصلا رابطه خوبی با حزب توده نداشت و شدیدا با آن مخالفت می کرد از طرفی بسیاری از مذهبی ها نظیر موتلفه و فداییان اسلام به دلیل طرفداری طیب از شاه و عوامل حکومت با او مخالفت میک ردند اما ارتباط خود را با او قطع نکردند بیژن حاج رضایی در این زمینه می گوید بعد از ۲۸ مرداد بارها پدرم را تهدید به قتل کردند پدرم دوبار مورد سوء قصد قرار گرفت که جان سالم به در برد. بارها دیده بودم که به داخل خانه ما سنگ و چاقو پرت می کردند وقتی پدرم از خانه بیرون می رفت کسی نبود و فرار میک ردند حتی تا سال ها بعد و حتی در دوران انقلاب می شنیدم که اعضای جبهه ملی به پدر من ناسزا می گفتند آن زمان اکثر مردم در شب های تابستان روی پشت بام منازل می خوابیدند اما خانواده ما روی پشت بام امنیت نداشت. سال های دهه سی بود گروهی به نام مبلغان بهائیت در تهران مشغول فعالیت شدند این آیین تعالیمی داشت که با شریعیت اسلام در تضاد کلی بود. بهائیان اعتقادات عجیبی داشته و دارند که در همان زمان، مراجع تقلید به گمراه بودن عقاید آن ها اذعان کردند هم اکنون نیز در خارج کشور تبلیغات و فعالیت های گسترده ای از سوی این جریان منحرف در جریان است. مدیران اکثر شبکه های فارسی زبان کشوذ انگلیسی رسماً اعلام می کنند که معتقد به آئیین بهایت هستند لازم به ذکر است که این فرقه نیز پیامبری دارد که تفکرات جالبی دارد این پیامبر خود را خاتم نمی داند و معتقد است که ممکن است پیامبرانی بعد از او مبعوث شوند. اما چگونگی شکل گیری این فرقه تقریبا به دو قرن پیش مربوط می شود. زمانی که فرقه بابیه توسط امیر کبیر نابود شد بهائیت با حمایت مستقیم و غیر مستقیم استعمار پیر انگلیس در مناطق اسلامی گسترش یافت. آن ها در دین خود به مسائل اخلاقی توجه کمتری دارند بحث های آزادی جنسی، روابط غیر اخلاقی، ازدواج محارم و ... آن ها را در ردیف فرقه های ضاله قرار می دهد. جالب تر اینکه قبله آمال آن ها در کشور اسرائیل قرار دارد. هم کانون نیز ارتباط این فرقه با رژیم صهیونیستی بسیار گسترده ست. شاید یکی از خیانت های بزگر خاندان پهلوی که به آن کمتر پرداخته شده، میدان دادن به بهائیان باشد. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 به کانال مهدویت بپیوندید👇 http://eitaa.com/mahdavieat
🌹🍃 : 🌷🕊🌷🕊 فصل چهارم..(قسمت آخر )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊 (قسمت آخر ) به طوری که امیر عباس هویدا یکی از حامیان سرسخت بهائیت سال های نخست وزیر این کشور بود او بسیاری از مناصب بزرگ را در اختیار بهائیان قرار داد و راه برای نفوذ بیشتر این گروه هموار کرد. در همان سال های آخر دهه سی بود که طیب خان برای چندمین بار به دیدار حضرت آیت الله العظمی بروجردی در قم رفت حضرت آقا به ایشان علاقه خاصی داشت و یک جلد کتاب به پسر طیب هدیه کردند. مدتی بعد آیت الله بروجردی با توجه به عقاید انحرافی بهائیت به طور رسمی اعلام کردند بهائیت فرقه ضاله است و باید با آن مقابله شود.در انتهای خیابان خاوران، گورستان مسگر آباد و بعد از آن گورستان مسیحیان قرار داشت. در ادامه آن بنای بسیار زیبایی ساخته شد به نام گلستان جاوید.بعد هم معلوم شد که اینجا گورستان بهائیان است. در خیابان حافظ نیز بنایی به نام حضیره القدس متعلق به بهائیان افتتاح شد با اعلام خبر آیت الله بروجردی در خصوص مقابله با این فرقه طیب خان به همراه دیگر دوستانش راهی این مکان ها شد ساعت هفت صبح بود که به گلستان جاوید وارد شدند و ساعت یازده صبح،دیگر هیچ اثری از ساختمان و سنگ قبر در آنجا نبود حضیره القدس نیز سرنوشت همان مکان را پیدا کرد. طیب و دوستانش آنجا را نیز از بین بردند. زیبایی شخصیت طیب در اینجاست. او به جز مراجع و علمای دین از هیچ کس این گونه اطاعت نمی کرد. طیب حتی از شاه مملکت که به دلیل بازگشت او این قدر تلاش کرده بود، این گونه حرف شنوی نداشت. بعد از ماجرای گلستان جاوید از دربار با طیب خان تماس گرفتند و گفتند: چرا این کار را کردی؟ طیب هم گفت: من مطیع مراجع تقلید هستم. فرقه ضاله ای که ناموس و خدا و دین ندارد قبر هم نباید داشته باشد شما علت این کار را از آیت الله بروجردی سوال کنید. برخی از دوستان طیب معتقدند که بهائیت عامل پشت پرده طیب بود زیرا بعد از شهادت او مراسم جشن ویژه برگزار کردند در اسناد ساواک آمده است: یکی از منابع ما می گوید در تاریخ ۱۳۴۴/۱۱/۵ با یکی از بهائیان که در شرکت ملی نفت کار می کند صحبت کردم. او می گفت که حبیب الله ثابت پارسال سرمایه دار معروف بهایی مجرم واقعی اعدام طیب است او این طور شرح می دهد که این سرمایه دار بزرگ به حضور شاهنشاه شرفیاب می شود و به عرض می رساند که طیب مسبب خراب کردن دو مکان مهم بهائیان شده و می خواهد درمجازات او تخفیف ندهد. این منبع ادامه می دهد: برای تکمیل این اطلاع از سروستانی کارمند فرهنگ در این موضوع سوال کردیم که او گفت: بهائیان با اعدام حاج اسماعیل و طیب انتقام حظیره القدس که چند سال قبل توسط مسلمان ها خراب شده از مدرسه فضیه گرفتند! این منبع خبری ساواکمی می گوید: چند ماه از که از بهائیان شیراز است شنیدم که گفت: ما نه فقط انتقام گذشته را گرفتیم بلکه موضع بهائیت را تا مرحله اصلاحات شاهنشاه ادامه دادیم. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 به کانال مهدویت بپیوندید👇 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
🌹🍃 : 🌷🕊🌷🕊 فصل پنجم..(قسمت دوم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊 اوایل سال ۱۳۴۰ بود دوازده سال بیشتر نداشتم. پدرم به علت بیماری دیگر قادر به کار کردن نبود تصمیم گرفتم که درس را رها کرده و به دنبال کار بروم. بهترینج ایی که دوستانم برای کار معرفی کردند میدان میوه بود. صبح روز بعد راهی میدان شدم در مقابل هر مغازه می ایستادم و سئوال می کردم شاگرد می خواهید؟ اما پاسخ همه منفی بود. سن من به درد کار در میدان نمی خورد. تا اینکه جلوی یکی از مغازه های بزرگ و پر رفت و آمد میدان رسیدم. صاحب حجره مردی با قد بلند و کت و شلوار مشکی و حدود پنجاه سال بود پرسیدم شاگرد نمی خوای؟ با یک نگاه سر تا پای من را برانداز کرد بعد از مکثی گفت: اسمت چیه؟ گفتم: سید مصطفی. دوباره نگاهی به من انداخت و گفت: برا چی می خوای کار کنی؟ گفتم: پدرم از کار افتاده برا خرجی خونه باید کارک نم. گفت: بیا تو بعد به شخصی که پشت دخل بود نگاهی کرد و گفت: میراز علی, این سید مصطفی رو بگذار برای قبض های باسکول. خلاصه از آن روز من در همان حجره مشغول به کار شدم. مرد بلند بالا را به نام طیب خان صدا می کردند من چند روزی در آنجا مشغول بودم. یک روز آقا طیب من را صدا کرد و آدرسی را به من داد و گفت: برو مغازه قصابی و کمکش کن. قصابی عجیبی بود آنجا یک قصابی بود که هر روز چندین گوسفند سر می برید اما به مردم گوشت نمی فروخت داخل قصابی چندین سینی بزرگ بود که گوشت را داخل آن بسته بسته آماده می کردند. هر روز تعداد زیادی در پشت درب مغازه منتظر بودند همگی کاغذی به دست داشتند و درپ شت مغازه به صف می ایستادند. کار من این بود که از روی یک کاغذ بزرگ، اسم آن ها را می خواندم. آن ها با کاغذشان جلو می آمدند و من تیک می زدم. بعد گوشت خود را می گرفتند و می رفتند. هرکدام از این افراد در هفته یک بار اجازه دریافت گوشت داشتند مثلا برای برخی نوشته بود شنبه ها و برای برخی یکشنبه ها و ... کار من چندین روز پخش گوشت بود و از آقا طیب حقوق می گرفتم او به جز حقوق، مقداری میوه یا ... در اختیار من قرار می داد که شب ها با خودم به خانه ببرم. خیلی خوشحال بودم که کمک حال پدر شده ام. بعد از همان قصاب ها شنیدم که تمام هزینه گوسفندها و قصابی را خود شخص آقا طیب می دهد و کسی از این ماجرا خبر ندارد. برای من عجیب بود در روزگاری که بسیاری از مردم به فکر جمع کردن ثروت و خانه بزرگ و ... بودند آقا طیب این گونه به بندگان خدا خدمت می کرد. در آن ایام به یاد ندارم که کسی به سراغ طیب بیاید و دست خالی برگردد ان روزها یکی از بهترین دوران زندگی من بود. صبح ها که طیب به مغازه می آمد بساط آبگوشت به راه بود. آقا طیب برای صبحانه معمولا آبگوشت یا غذای پختنی می خورد. گوشت کوبیده شده را آماده می کردند طیب به همراه همه اطرافیان و دوستان مشغول می شد. هرکس هم که از مقابل مغازه ای وارد می شد از صبحانه او بی نصیب نمی شد. آقا طیب خیلی جوانمرد بود هیچ کس نبود که دچار مشکل شود و به او مراجعه کند و دست خالی برگردد. من تا روز ۱۵ خرداد برای طیب کار کردم و در آن روز در مقابل بازار تهران گلوله ای به پایم اصابت کرد. بعدها فهمیدم که آقا طیب را دستگیر کردند. یک روزکه آقا طاهر، برادر طیب، می خواست به زندان برود مرا با خودش برد. من یک قابلمه بزرگ چلو کباب در دست گرفته بودم. آقا طاهر می گفت: غذای زندان خوب نیست. من برای طیب چند بار غذا بردم اما طیب از من خواسته برای همه بازداشت شده ها غذا بیاورم برای همین تو را آوردم. بعدها وقتی ماجرای شهادت طیب را شنیدم به پدرم گفتم: دعای خیر مردم جنوب شهر و کمک به مردم برای رضای خدا باعث عاقبت به خیری طیب خان شد. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 به کانال مهدویت بپیوندید👇 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
🌹🍃 : 🌷🕊🌷🕊 فصل پنجم..(قسمت چهارم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊 از سال ۱۳۴۱ برخورد طیب نسبت به رژیم کاملاً برگشت یک بار که در قهوه خانه نشسته بود شخصی وارد شد و به چند تن از مسئولان رده بالایی مملکت و خصوصا نصیری فحش داد. طیب به قدری خوشحال شد که پول میز همه را حساب کرد. در تابستان همان سال ماجرایی پیش آمد که طیب به زندان رفت. درباره این زندان رفتن هر کدام از دوستان طیب مطلبی گفتند. اما مامور ساواک به تحقیق در این زمینه پرداخته و گزارش شماره ۵۸۴۹ و چند دادخواست ضمیمه آن را ارائه کرد. ما هم از آن گزارش ماجرا را نقل می کنیم: اوایل سال ۱۳۴۱ از طرف شهرداری شخصی معلوم الحال به نام حسن حجازی فر معروف به کوره پز به عنوان نماینده و مسئول میدان میوه و تره بار معرفی می شود. او ابتدا سعی کرد با توجه به نفوذ طیب خان خودش را به او نزدیک کند. همان سال با تغییر رویه طیب و انتقادهای صریح او از حکومت، از طرف نخست وزیری امتیاز واردات دویست تن موز به حسن کوره پز داده شد. او هم که دستگاه پخت موز نداشت و نمی دانست چطور آن ها را بفروشد در قبال دریافت دو فقره چک پنجاه هزار تومانی این متیاز را به طیب واگذار کرد در وارادت این محصول مشکلاتی به وجود آمد و بسیاری از حجره داران از خرید آن خودداری کردند برخی گفتند که موزها بین راه از بین رفت یا توسط ارتش مصادره شد با مشکلات پیش آمده و از بین رفتن بار موز طیب خان امتیاز واردات موز را به حسن کوره پز برگرداند و تقاضای دو فقره چک را کرد او هم گفت: من چک ها را خرج کرده ام. طیب هم حساب خود را خالی کرد. در موعد مقرر چک ها برگشت خورد یک ماه بعد حسن کوره پز به سراغ طیب آمد و درخواست وجه و سودپول را می کند. طیب هم به او جواب نمی دهد تا اینکه ماجرای حمله به طیب پیش می آید. در نامه ای که در تاریخ ۱۳۴۱/۰۴/۰۷ توسط شخص طیب برای ساواک نوشته شده آمده است: آقای حسن کوره پز و امیر رستمی و ناصر جگرکی و امر جلالی با نفراتشان سوار بر سه جیپ در حوالی سه راه سیروس راه را بر من گرفتند و به من حمله کردند و ... طیب خان در این نامه به قضیه دو فقره چک برگشتی اشاره دارد و از رییس دادگاه تقاضای پیگیری دارد. در آن درگیری طیب خان از ناحیه سر و کتف مجروح می شود و چند روز در بیمارستان بازرگانان بستری می شود اما عجیب بود روزی که طیب خان از بیمارستان مرخص شد جمعیت زیادی به استقبالش آمدند. صدها گوسفند به سلامتی او سر بریده شد و همه او را تا ننزلش مشایعت کردند این بار هم رژیم و به خصوص نصیری که خصومت دیرینه ای با طیب داشت متوجه جایگاه والای طیب در میان توده مردم شد نظری که مامور ساواک در این خصوص می دهد این است: بهتر است سازمان امنیت در این موضوع دخالت نکند. در تاریخ ۱۳۴۱/۰۵/۱۹ دوستان طیب برای انتقام از حرکت قبلی به مغازه ناصر حسن خانی معروف به ناصر جیگرکی حمله می کنند چند روز بعد به سفارش مقامات دولتی نظیر نصیری، از طیب به خاطر چک برگشتی شکایت می شود ظهر روز پنج شنبه برای او حکم جلب صادر می شود و با توجه به بسته بودن دادگاه به زندان می رود. البته آن ها عمدا پنج شنبه را انتخاب کردند که بتوانند دو روزی او را در زندان نگه دارند. حاج علی نوری و ارباب زین العابدین می خواستند مبلغ چک ها را پرداخت کنندکه طیب مانع می شود. طبق نظر مامور ساواک، روز شنبه با سفارش آیت الله زنجانی و دستور آقا سید جوادی، دادستان تهران طیب آزاد می شود اما این طیب دیگر طیب قبلی نیست بعد از آن اوضاع اقتصادی طیب خان رفته رفته ضعیف تر می شود. دولت برای او مانع تراشی می کند. کامیون های طیب که به همه جای تهرتن می رفت دیگر نمی تواند از میدان شوش بالاتر برود و ... 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 به کانال مهدویت بپیوندید👇 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
🌹🍃 : 🌷🕊🌷🕊 فصل پنجم..(قسمت پنجم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊 می خواست برای پسرش عروسی بگیرد همه چیز را آماده کرده بود گفته بود از یک زن خواننده دعوت کرده ام محل عروسی خانه خودش بود در خیابان خراسان مکانی که به محله انسان های مومن مشهور بود محله ای که در هر کوچه اش چندین عالم بزرگ زندگی می کردند چند نفری از او خواستند که در این محل چنین کاری نکند اما او از رجال دولتی بود به حرف هیچ کس اهمیتی نداد. عالم بزرگوار شیخ اکبر برهان به سراغ او آمد و از او تقاضا کرد این کار را نکند اما باز هم با تندی برخورد کرد خبر به گوش طیب خان رسید یک راست رفت در خانه همان شخص بدون توجه به نام و عنوان او گفت: شنیدم حاج آقا برهان اومده در خونه شما تو هم با این پیرمرد بد برخورد کردی؟ او هم گفت چار دیواری اختیاری طیب خان گفت: من نمی دونم اگه اینجا بخوای چنین کاری بکنی و پای زن خواننده رو به این محله باز کنی سرت رو می ذارم رو سینه ات. او دیگر جرئت چنین کاری را نکرد همین برخورد طیب باعث شدکه جلوی این گناه در محله گرفته شود. ارادت عجیبی به آیت الله بروجردی داشت اگر می گفتند آقای بروجردی چنین چیزی گفته حتما عمل می کرد در طی ایام محرم و خصوصاً در سالی که ایشان مرحوم شده بودند تصاویر آیت الله بروجردی را به علامت های دسته نصب کرده بود هر ساله نیز به دیدار ایشان در قم می رفت. پسر ایشان هم می گفت: من بارها به همراه پدر به دست بوسی آیت الله بروجردی رفته بودم پدرم بسیار به ایشان ارادت داشت به دیگر علمای ربانی و خصوصاً انقلابی ارادات داشت شهید نوابی صفوی بارها به هیئت طیب آمده بود. این اواخر با آیت الله سید رضا نجفی که به مواضع ضد شاه معروف بود رفت و آمد داشت. همچنین از طریق حاج اسماعیل رضایی با آیت الله لاله زاری در ارتباط شد. سال های آخر دیگر روی خوشی به رژیم نشان نمی داد. برای همین سخنرانی هیئت خودش را به حاج آقای نهاوندی سپرد. یکی از موارد اتهامی ساواک به طیب دعوت از ایشان بود ایشان مواضعی تند ضد رژیم داشت. در جریان کودتای ۲۸ مرداد و غائله ۹اسفند هم طیب خان بر اساس دعوت علما و توصیه آیت الله کاشانی و بهبهانی هم وارد میدان مبارزه شد. بعد از پایان کودتا و درست زمانی که آیت الله کاشانی در انزوا قرار گرفت و همه به ایشان تهمت می زدند باز هم طیب خان با ایشان در ارتباط بود. در یکی از اسناد ساواک درباره احترام طیب به روحانیت آمده است طیب حاج رضایی چهار صندوق میوه به منزل آیت الله کاشانی بود. یا اینکه چند ماه بعد آوردند که چندی است که طیب حاج رضایی تغییر لحن داده و طرفداران آیت الله کاشانی طرح دوستی ریخته است. اما بزرگ ترین آزمونی که طیب در ارتباط با علما داشت مربوط به نوروز سال ۱۳۴۲ بود. آن زمان که قرار بود نیروهای رژیم به مدرسه فیضیه حمله کنند. زمانی که طبله ها روز شهادت امام صادق قصد برگزاری مراسم و اعتراض به رژیم را داشتند عده زیادی از چماقداران به روحانیون حمله کردند. در این واقعه تعدادی از علما شهید و زخمی شدند. برخی از شاهدان ماجرای فیضیه حضر دار و دسته شعبان جعفری را در این حمله تائید کردند اما طیب به شهید حاج مهدی عراقی گفته بود: رژیم بارها سرغ آمد تا به فیضیه حمله کنیم، اما من قبول کنردم. ظاهرا از همین جا مختلفت ها با طیب در بین سران حوکمت آغاز می شود و مدتی بعد واقعه ۱۵ خرداد رخ می دهد. طیب خان بالاترین احترام به علمای دین را در باره امام خمینی انجام داد که به قیمت جان او تمام شد و شهادت را برایش به ارمغان آورد. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 به کانال مهدویت بپیوندید👇 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
💞شهید مدافع حـــــــرم💞 🦋نهی از منکر🦋 بچه های کانون فرهنگی محل را برده بودیم اردوی درون شهری پارک الغدیر. آنجا چند نفر نشسته بودند و صدای موسیقی را زیاد کرده بودند احمد با اینکه از نظر سن و سال خیلی کوچک تر از آنها بود ولی رفت جلو و تذکر داد آنها اول خندیدند احمد دوباره گفت صدا شو کم کنید ما اینجا نشستیم باز هم حرفش را گوش نکردند بعد از احمد حاج آقا محمد زاده و یک روحانی دیگر رفتند این بار جوان ها مجبور شدند صدای موسیقی را کم کنند. آن زمان احمد پانزده سالش بود 👈راوی: دوست و همرزم شهید احمد مکیان 👈قربانی👉 کرده بودیم احمد نظرش این بود که نیمه شب قربانی را پخش کنیم می گفت: حضرت علی علیه السلام بیشتر وقت ها تا نیمه شب به فقرا کمک می کرد گاهی هم در روز کمک می کرد برای تشویق مردم ولی بیشترین کمک هایش نیمه شب بود می گفتیم: گوشت ها را با وزن کمتری تقسیم کنیم که تعداد بیشتری برسد احمد می گفت نه باید جوری کمک کنیم که فقرا با این گوشت سیر بشوند. 👈راوی: مادر همسر شهید احمد مکیان 🌹سرگروه🌹 من و برادر دو قلویم با احمد و دوستش برای خودمان یک گروه بودیم گروهی که بیشتر جاها با هم بودند بین ما احمد قدرت مدیریت بیشتری داشت به همین خاطر نقش سرگروه را برایمان بازی می کرد نه اینکه بخواهد نظرش را به ما تحمیل کند ولی طوری بود که ما از احمد حرف شنوی داشتیم. مثلا اگر بحث می شد برای تفریح کدام کوه برویم و هر کس نظری می داد حرف احمد ختم کلام بود طوری بود که دیگر روی حرفش حرف نمی زدیم. دیگران هم که ما را می دیدند همین حس را داشتند احمد را بزرگ ما حساب می کردند نمونه اش بحث رنگ کاری ساختمان بود اول از همه من کار را پیدا کردم بعد بچه ها آمدند و کارمان گروهی شد ولی صاحب کارمان وقتی می خواست کاری را به گروه محول کند کار را به احمد می داد 👈راوی: برادر شهید محمد حسین مکیان روحت شاد داداش احمد🖤 به کانال مهدویت بپیوندید👇 http://eitaa.com/mahdavieat
🌹🍃 🌷🕊 فصل اول ...( قسمت پنجم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 روزش آن شکلی می گذشت گاهی صدایم می زد و می گفت اشرف سادات امروز چند شنبه اس کمی فکر می کردم و لب هایم را به هم فشار می دادن و با انگشت هایم می شمردم و مثلا می گفتم دوشنبه بلند صدا می زد یا قاضی الحاجات و هی تکرارش می کرد هوا ام که تاریک می شد وضو می گرفت و با ان جثه کوچک دراز می کشید توی رختخوابش و لب هایش به ذکر خدا می جنبید تا خوابش ببرد سحر ناله ضعیفی به گوشمان می خورد با صدای نماز شب خواندن و العفو گفتن های ننه آقا پهلو به پهلو می شدیم و تا آقا جان برای نماز صبح صدایمان کند به جز ننه آقا پدر و مادرم را هم همیشه موقع اذان پای سجاده می دیدیم ما هم از بچگی ایستادیم کنارشان و یاد گرفتیم. نماز صبح که می خواندیم دیگر روز ما شروع می شد ما یعنی من فاطمه و مادرم دو تا خواهر باید بسم الله می گفتیم و نخ می کشیدیم و گره می زدیم به قالی نصفه نیمه مادرم هم مشغول کارهای خانه می شد اول صبحی آفتاب هنوز نرسیده وسط آسمان حیاط را که آب پاشی می کردیم بوی کاهگل دیوارها بلند می شد تا ذغال های داخل سماور خوب سرخ شوند و آب جوش بیاید زیر انداز را که یک تکیه گلیم کهنه بود پهن می کردیم زیر درخت توت و صبحانه می خوردیم این ها برای تابستان بود زمستان سوز سرما استخوان می ترکاند همان رفت و آمد از اتاق تا مطبخ هم برایمان سخت می شد اما نشستن پای دار برای ما وقت فصل یا سن و سال نداشت فقط برای ناهار و شام از روی تخته بلند می شدیم البته چشم مادرم را که دور می دیدم شیطنتم گل می کرد آن قدر به پهلوی فاطمه سیخونک می زدم و نق نق می کردم که مجبور می شد یه حرفم گوش کند. فاطمه روی حساب بزرگ تری احسای مسولیت داشت سعی می کرد مجابم کند باید کار را زودتر تمام کنیم و فرصتی برای بازگوشی نداریم ولی راستش زورش به من نمی رسید حریف زبانم نمی شد گاهی هم حریف کارهایم شانه قالی را قایم می کردن نخ را از زیر دستش می کشیدم نقشه را نمی خواندم خلاصه هر طوری بود او را همراه خودم می کردم بعضی وقت ها می رفتیم توی حیاط و طناب بازی می کردیم یک مرغ داشتیم که ار روز تخم می کرد می رفتم سر وقتس تا می دیدم کسی حواسش بهم نیست تخم مرغ را بر می داشتم و زیر خاک قایم می کردم خانه که خلوت می شد و مادرم می رفت خرید پیدایش می کردم و می رفتم توی مطبخ نیمرو درست می کردم هی فاطمه را صدا می زدم فکر می کرد دوباره رفتم پی بازیگوشی می ترسید کار مردم عقب بیفتد از همان جا داد می زدم نیای را همه خودم می خورما. به کانال مهدویت بپیوندید👇 http://eitaa.com/mahdavieat 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
🌹🍃 🌷🕊 فصل اول ...( قسمت آخر)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 می توانستم تصور کنم پوفی می کند و با دو دلی و ترس از روی تخته دار بلند می شود و می آید سمت مطبخ. چشمش که به سفره می افتاد می نشست کنارش مثل همیشه هول کار را می زد ولی من بی خیال دنیا می گفتم بخور فقط به کسی نگی تخم مرغ رو من برداشته بودما آقا جانمان بنایی می کرد صبح زود می رفت سر ساختمان و شب خسته و کوفته بر می گشت یادم هست که یک بار سرحال بود. از جیب لباسش یک چیزی در آورد و من فاطمه را صدا زد توی دست هر کداممان یک جفت گوشواره و یک گردن بند عین هم گذاشت یک توپک طلایی کوچک بود با پرپرکی های کوتاه آویزان خیلی ذوق کردیم تا چندوقت حسابی چسبیده بودیم به کار و قالی زیر دستمان و تند تند رج هایش بالا می رفت نمی دانم شاید با مادر صلاح و مشورت کرده بودند و خواسته بودند یک جورهایی دلگرممان کنند هر چه که بود کار خودش را کرد می نشستیم پشت دار روی تخته قالی بافی و سفت و سخت دل می دادیم به کار من تند تند می خواندم لاکی پیش رفت فیروزه ای جا خواه توش چهره ای سفید جا خواه توش بید مشکی سفید جا خواه چهار چین چین ... و بر می گشتم می دیدم فاطمه دستش را گرفته به گردن بند دور گردنش نگاهش می کند و لبخند می زند با ارنج می زدم به پهلویش و می گفتم اهای دو تا پفی می خندیدیم و از هول دست تند می کردیم آن قالی زودتر از بقیه از دار پایین آمد یک کناره دوازده متری بود به خاطر کار پدرم ما چندین بار در تهران و قم خانه عوض کردیم اثاث مختصرمان پشیمان بود بالاخره دفعه اخری که تهران خانه گرفتیم همان جا ماندگار شدیم یک خانه حوالی میدان خراسان انگار ان خانه برای آقا جان امد داشت از آن به بعد اوضاع مالی اش خوب شد آقا جان اجازه نداد دیگر ببافیم گفت نمی خوام دخترهام برای مردم کار کنن گفتیم چشم حق مدرسه رفتن هم نداشتیم قدیمی ها فکر می کردند درس خواندن به درد دختر نمی خورد می گفتند دختر باید شوهرداری و بچه داری کند باز هم گفتیم چشم من فقط یک سال رفتن مدرسه بعدش مجبور شدم بمانم خانه تقریبا دوازده سالم شده بود خانم فاطمه عروسی کرده و رفته بود چیزی از عروسی اش یادم نیست فقط یادم می آید بعدش من خیال برم داشته بود که شده ام رییس خانه نه که خودم هیچ کاری نکنم ولی بگویی نگویی دستور می دادم کارهای خانه را نوبتی کرده بودیم‌ روز ظرف شستن با من بود غذا پختن با خواهر دیگرم اعظم سادات جارو کردن با آن یکی خواهرم و روز بعد بر عکس تا پانزده سالم بشود مادرم نگذاشت از رفت و آمد خواستگارها چیزی بفهمم البته دانستن و ندانستن من هم توفیری نداشت آن وقت ها اصلا به حرف و دل دختر نبودند که می نشاندندمان سر سفره عقد و باید به انتخاب پدر یا بزرگ تر ها بله می گفتیم کسی نظرمان را نمی پرسید آن موقع ها خیلی اتفاقی فقط از یکی شان باخبر شدم. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 به کانال مهدویت بپیوندید👇 http://eitaa.com/mahdavieat
🌹🍃 🌷🕊 فصل دوم ...( قسمت اول)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 پولدار بود آن قدر که گفته بودند جهیزیه می خواهیم عقدش می کنیم یک چادر می اندازیم سرش و می بریم داماد کار و بارش سکه است و همه چیز دارد این ها را یواشکی وقتی زن عموی مادرم داشت برای مادرم تعریف می کرد شنیدم خانواده اش هم آن قدر خوب بودند که می دانستم آقا جان نه نمی آورد زن عموی مادرم واسطه شان بود روزها داشتند بلند می شدند که بک بعد از ظهر با خواهر های پسر آمدند خانه مان زیر چشمی نگاهم می کردند و از لبخند رضایتشان می شد فهمید مورد پسندشان شده ام سینی چای به دست گونه هایم شده بود گل آتش. عکس داماد را که در آوردند و دست به دست کردند تا نشان مادرم دهند عزیز همان طور که لبخند به لب داشت سرش گرداند سمت من با گوشه چشم و ابرویش در را نشانم داد که بروم بیرون سینی را گذاشتم وسط اتاق و پکر آمدم بیرون ولی من هم زبلی های خودم را داشتم یواشکی از لای در نگاه می کردم دیدم مادر عکس را گرفت نگاهی انداخت و با همان لبخندش حرف را ادامه داد و ازشان اجازه گرفت که عکس را انشان آقا جان بدهد از جایش بلند شد و رفت عکس را گذاشت لای قرآن سر طاقچه مهمان ها خداحافظی کردند و رفتند ولی من جرئت نداشتم از مادرم چیزی بپرسم مدام فکر می کردم یعنی قیافه اش چه شکلیه؟ قدش چقدره؟ دیدم حریف کنجکاوی اش نمی شوم و نمی توانم بی خیال باشم یک دستمال دستم گرفتم و رفتم مثلا گرد گیری کنم همین طور که با دستمال ایینه را تمیز می کردم خودم را رساندم به قرآن برگشتم ک پشت سرم را نگاه کردم صدای قلبم را می شنیدم به گمانم صورتم هم قرمز شده بود تا دیدم خبری نیست و کسی نمی آید یواشکی جلد قرآن را با انگشت گرفتم و بازص کردم عکس را که دیدم چشم هایم شد چهار تا باور نمی کردم ابروهایم هشتی شده بودند و لب و لوچه ام آویزان وا رفتم کاش فقط کچل بود شاید دلم را خوش می کردم که عوضش پولدار است ولی مردی که داشتم عکسش را نگاه می کردم هم مو نداشت و هم سنش زیاد بود با غصه و کلافه چرخیدم و خواستم برگردم دامنم گرفت به شیر سماور دسته اش چرخید و شیر باز شد آب جوش ریخت روی پایم و از سوزشش نفسم بند آمد جرئت نداشتم صدایم را در بیاورم لب هایم را بهم فشار دادم اما نتوانستم خیلی تحمل کنم بالاخره اشکم در آمد هی پایم را فوت می کردم بلکه کمی خنک شود ولی تاثیری نداشت حرصم گرفته بود داماد آن شکلی از آب در آمده بود که هیچ خودم را هم سوزانده بودم توی دلم می گفتم ای کاش کمی جوان تر بود و بر روی داشت تا حداقل برای آن همه سختی پلیس بازی و پای سوخته دلم نمی سوخت ولی زهی خیال باطل از جایم بلند شدم و سعی کردم لنگان لنگان هم شده خودم را برسانم پیش بقیه که شک نکنند راه می رفتم و با دامنم پایم را باد می زدم تا سوزشش بیفتد خدا رحم کرد که قد دامن بلند بود و کسی نمی توانست سرخی پایم را ببیند. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 به کانال مهدویت بپیوندید👇 http://eitaa.com/mahdavieat
🌹🍃 🌷🕊 فصل دوم ...( قسمت سوم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 مثل روز برایم روشن بود که اگر کسی از فامیل پا پیش بگذارد آقا جان غریبه را رد می کند حالا اینکه حبیب چه شکلی بود و کارش چه بود دیگر برایم فرقی نمی کرد جوانی بود با موهای مجعد مشکی همین مرا خوشحال می کرد سوختگی پا از یادم رفت توی دلم عروسی شد نشستم سر سفره و یک دل سیر صبحانه خوردم روز عروسی نه اما روز عقد جزئیاتش یادم مانده روز تولد امام حسین بود شب قبلش تخت خوابیدم صبح هم سر صبر و حوصله صبحانه خوردم بدون هیچ دلشوره ای حواسم خیلی به رفت و آمد و دور و برم نبود و ذره ای هول و ولا نداشتم فکر می کردم برایم یک روزی است مثل بقیه روزها آمدند دنبالم و رفتم ارایشگاه لباس عروس تنم کردند و وقتی آیینه را مقابلم گرفتند خودم را به زحمت شناختم تازه باورم شد عروس شده ام. چند بار با خجالت آن شکل و شمایل غریبه را در آینه تماشا کردم و ریز خندیدم از قیافه ام خوشم آمده بود دختری را می دیدم که برایم تازگی داشت هی سرم را می چرخاندم به چپ و راست و خودم را نگاه می کردم اشرف پانزده ساله دیروز نبودم چادر انداختند سرم و خواهر شوهر کوچک ترم دستم را گرفت و پیاده آمدیم خانه خودمان وقتی وارد اتاق شدم صدای کل کشیدن زن ها بلند شد و حتما تا حیاط هم رسیده بود صورتم را توی چادر پنهان کرده بودم و نمی توانستم اطرافم را خوب ببینم فقط صداها را می شنیدم یکی گفت حبیب آقا بنشین کنار عروس خانوم الان آقا میاد برای خوندن خطبه عقد یکهو همه چیز برایم رنگ دیگری گرفت انگار نه انگار که این حبیب همان پسر همسایه بود که بعضی وقت ها اصلا یادم نمی ماند که فامیل هم هستیم و همیشه خیلی معمولی با هم سلام و علیک می کردیم و از کنار هم می گذشتیم از خجالت جمع شدم توی خودم مثل یک بوته گل کوچک زیر چادر سفید عروس. از زیر چادر می توانستم جلوی را ببینم یک تکه پارچه سفید که رویش چند تا گل سرخ و زرد گلدوزی شده بود یک ظرف شیرینی یه کاسه بلور آب برای روشنایی و آیینه و قرآن سفره عقد من همین ها بود خطبه عقد را که خواندند و به هم محرم شدیم خواهر داماد امد و چادرم را از روی سرم برداشت به داماد که هیچ دیگر حتی خجالت می کشیدم به بقیه نگاه کنم سرم را انداخته بودم پایین. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 به کانال مهدویت بپیوندید👇 http://eitaa.com/mahdavieat
🌹🍃 🌷🕊 فصل دوم ...( قسمت چهارم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 و خیره خیره به نقل های ریز سفیدی که بالای سرم می پاشیدند و می ریخت روی لباس و چادرم نگاه می کردم خانه ما یک مجلس خصوصی بود برای اینکه عقد کنیم مجلس مردانه خانه پدر شوهرم بود و جشن زنانه خانه خواهر شوهرم. مهمان ها انجا منتظرمان بودند جشن عقدمان خیلی مفصل برگزار شد حبیب و خانواده اش چیزی کم نگذاشتند تمام دیوارها با فرش پوشانده شده بود جایگاه عروس داماد را طاق نصرت زده بودند چند تا دسته گل بزرگ هم گذاشته بودند گوشه و کنار حیاط که از دست بچه ها در امان نماند بعدا فهمیدم هدیه دوستان داماد بوده تعداد مهمان ها هم زیاد بود اصلا برای همین جشن خانه خودمان نگرفتیم چون کوچک بود و مردم اذیت می شدند اتاق های خانه خواهر داماد و حیاط پر از فامیل و در و همسایه بود توقع چنین جشن مفصلی را نداشتم خیلی از حبیب خوشم آمد بیشتر وقتی که فهمیدم برای شام سفارش داده از بیرون چلو کباب بیاورند ان زمان کم تر کسی از این کارها می کرد من و حبیب از هم خجالت می کشیدیم نمی توانستم توی صورتش نگاه کنم و هیچ حرفی با هم نزدیم اصلا نمی دانستم باید چه بگویم همان بله را هم به زور گفته بودم انگار نه انگار اشرف سادات همیشگی ام صدایم از ته چاه در می آمد بقیه اذیتم می کردند و با شیطنت و کنایه می گفتند چقدر خانم شدی می خندیدم و سرم را پایین می انداختم‌جشن که تمام شد مرا بردند خانه پدرم حبیب هم آمد آن شب برای اولین بار بعد از حدود یک ماه که حرف خواستگاری و نامزدی پیش آمده بود با هم تنها شدیم هیچ وقت فکرش را هم نمی کردم که یک روز بشود شوهرم چیزی توی دلم مانده بود و فکر کردم حالا وقتش رسیده اما نمی دانستم چطور سر حرف را باز کنم حبیب که پرسید از غذا خوشم آمده یا نه سکوت بینمان را شکست و کارم را راحت کرد نشسته بودم کنج اتاق و با گوشه لباس عروسم بازی می کردم حبیب هم که نشسته بود طرف دیگر اتاق. هی این پا و آن پا شدم سرخ و سفید شدم و من من کنان گفتم دست شما درد نکنه هم جشن خیلی خوب بود هم غذا خیلی خوشمزه بود من ... من ... می خواستم یه چیزی بگویم حبیب دو زانو نشست و پرسید چیزی شده بگید گوشم با شماست اب دهانم را به سختی قورت دادم و بعد از مکث کوتاهی پرسیدم انگار شما به مهریه رضا نبودین درسته؟ حبیب سرش را انداخت پایین وقتی آمده بودند برای تعیین مهریه حرف آقا جان و حبیب با هم نمی خواند آقا یک کلام می گفت مهریه هفت تومان باشد و حبیب قبول نمی کرد می گفت ندارم که بدهم ولی آخرش به احترام بزرگ ترها کوتاه آمد و مهر همانی شد که آقا جان خواسته بود سنم زیاد نبود ولی می دانستم دارم چه کار می کنم حبیب هنوز جواب سوالم را نداده بود ادامه داد شما بنویس که من مهریه ام را بخشیدم خودم هم زیرش رو امضا می کنم من چشمم دنبال مهریه نیست حبیب آن موقع ها معمار بود می شناختمش آدم مقیدی بود. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 به کانال مهدویت بپیوندید👇 http://eitaa.com/mahdavieat
🌹🍃 🌷🕊 فصل دوم ...( قسمت پنجم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 از وقتی تکلیف شده بود یک نماز قضا نداشت از همان نوجوانی که رفته بود سرکار سال خمسی اش معلوم بود شرعیات را خیلی خوب می دانستم البته این ها را بعدا به من می گفت ولی قبل از این هم می دانستیم خیلی به حلال و حرام و شرع مقید است برای همین وقتی می گفت به من واجبه که مهریه زنم رو بدم ولی این قدر ندارم و نمی تونم نمی خوام اول زندگیم رو با دروغ شروع کنم ادا نبود واقعا دلش می خواست صاف و صادق همانی را که هست توی گود بیاورد دلش نمی خواست زیر بار قرضی برود که از عهده اش بر نمی آید من هم دوست نداشتم خودش را زیر دین من بداند این شد که گفتم مهریه را می بخشم. حبیب نگاهم کرد و لبش به خنده باز شد گفت می دونی چیه اشرف سادات من قبل از اینکه بیام خواستگاریت رفته بودم امام رضا از آقا یه همسری خواستم که اهل زندگی باشه تو بالا و پایین باهام بمونه حتی از آقا خواستم سیده باشه من هر چی تو زندگی دارم و به دست بیارم برای خانوادمه ایشالا وضعم بهتر میشه و هر چی باشه مهریه زن دینه به گردنمه. من فقط حرفم این بود زیر قرضی نروم که می دونم از عهده ش بر نمیام حالا تو با این حرفات نشونم دادی همون هدیه امام رضایی تا حالا هر چه قدر می خواستمت از امشب صد برابر پیشم عزیز شدی ته دلم غنج رفت بر خلاف خیلی ها که خوش نداشتند داماد بعد از عقد شب را خانه عروس بماند آقا جان ان شب حبیب را نگه داشت این را بد نمی دانستیم انگار مثل یک قرار نگذاشته داماد می دانست که امانت دار است. نیمه های شب ار خواب بیدار شدم ولی چشم هایم را باز نکردم روز قبلش خیلی خسته شده بودم شب هم از خستگی جفتمان بیهوش شدیم ولی خوابم خیلی سبک بود احساس کردم کسی توی اتاق راه می رود گوشه چشمم را باز کردم و دیدم حبیب ایستاده به نماز زیر لب غر زدم که چقدر زود صبح شد چسبیده بودم به رختخواب نمی توانستم خودم را جدا کنم تا به خودم بجنبم حبیب سلام نمازش را داد و بلند شد دوباره نیت کرد چشم هایم روی هم رفت با سلام اخر نمازش دوباره هوشیار شدم خوف کردم نمازم قضا شود ولی حبیب که دوباره ایستاد به نماز یک دم راحت گرفتم و پتو را کشیدم روی صورتم داشت نماز شب می خواند و من وقت داشتم کمی دیگر بخوابم. بالاخره صدای اذان مسجد محله بلند شد تا خودم را برسانم به حیاط هنوز خواب و بیدار بودم نسیم دم سحر که خورد به صورتم به خودم لرزیدم و مور مورم شد چشم هایم را مالیدم و با خودم گفتم پس نماز شب خوان هم هست بیشتر ازشش خوشم آمد انگار حبیب در چشمم پر رنگ می شد و مهرش در دلم جان می گرفت. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 به کانال مهدویت بپیوندید👇 http://eitaa.com/mahdavieat
🌹🍃 🌷🕊 فصل سوم...( قسمت اول)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 یک وقت هست آدم با خانواده شوهرش مشکلی ندارد و فقط رفت و آمد می کند یک وقت هست که با خانواده شوهرش صمیمی می شود خودمانی و خانه یکی محبتشان را به دل می گیرد ما این شکلی بودیم من هر چی ازشان دیدم خوبی بود همراه دو تا جاری دیگرم و مادر شوهرمان توی یک خانه زندگی می کردیم روزمان تا امدن مردها دور هم می گذشت. نو عروس بودم ولی مستقل چند ماه اول پخت و پزم از مادر شوهرم جدا بود خودم خواستم و سفره یکی شدیم گفتم دو نفر ماییم دو نفر شما ان هم توی یک خانه چرا دو تا سفره پهن کنیم؟ عروس ده ماهه بودم که دخترم به دنیا امد پدر شوهرم اول بزرگ خانواده خودش بود بعد فامیل بزرگ تری اش هم فقط به سن و سال و ریش سفید نبود ان قدر دلسوز و مهربان بود که خودش و حرفش روی چشممان جا داشت اسم بچه را گذاشت فاطمه و ما هم روی حرفش حرف نزدیم حبیب مرد زحمت کشی بود صبح زود می رفت سر ساختمان و اخر شب خسته بر می گشت بنایی کار راحتی نبود اصلش هیچ کاری راحت نیست مردها صبح به صبح می رفتند و اخر شب به سختی خودشان را تا خانه می کشاندند یکی لقمه غذا خورده و نخورده چشمشان گرم خواب می شد گاهی برای کار و کاسبی بهتر می رفت یک شهر دیگر و روزها می گذشت و ازش بی خبر بودم من می ماندم و فاطمه که برایم مثل عروسک بود حسابی سرم را گرم کرده بود منتها مریضی ام خوب نشده بود و بقیه خیلی مراقبم بودند عزیز بیشتر از همه غصه می خورد و فکرش مانده بود پیش من گاهی که می رفتم خانه شان احوالم را خبر می گرفت و مدام از دیروز و روز قبلش می پرسید باید خیالش را راحت می کردم که خوبم ولی هم او هم بقیه می دانستند ار حال رفتن من خبر نمی کند می گفت اگر بی هوا وقتی بچه تو بغلته بیفتی من چه خاکی به سر کنم؟ همه می ترسیدند که وقتی می افتم سرم به جایی بخورد و درد سر شود این بود که با اوستا حبیب صحبت کردیم و قرار شد برویم طبقه بالای خانه آقا جانم زندگی کنیم این طوری خیال ان ها هم راحت بود مادر و خواهرهایم دور و برم بودند همان جهیزیه مختصر را بستیم و خانه جدید بازشان کردیم هر طوری بود سرم را گرم می کردم وقت که اضافه می آوردم و بچه خواب بود گاهی مشغول خیاطی می شدم یک بلوز ساده برای خودم یا فاطمه می دوختم و کلی ذوق می کردم. نوزده ماه بعد از اینکه دخترم را دادند بغلم دوباره راهی بیمارستان شدم خورشید داغ تابستان وسط آسمان بود انقدر حالم بود که برگ سبز درخت ها را سیاه می دیدم زایمان خیلی سختی داشتم اما نوزاد را که گذاشتند توی بغلم تمام درد هایم یادم رفت حالا یک پسر هم داشتیم اسمش را گذاشتیم محمد. مراد ماه سال ۱۳۴۹ بود. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 .🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 به کانال مهدویت بپیوندید👇 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
🖤تنها🖤: ‌قسمت 4⃣2⃣ 💢امام زمان صلوات‌الله‌علیه جانشین خداست و خدا اسرار مردم را پیش او قرار داده و او را آگاه می‌کند. چون باید هدایتشان کند. 💢پس آقا امام زمان ارواحنافداه باید من را نگاه کند. اگر من فکر کنم خودم در اتاق تنها هستم و هر کاری بکنم، موبایلم را باز کنم هر کانالی بروم، هر چیزی را نگاه کنم؛ 🔅خدا می‌فرماید: مگر نمی‌دانی من دارم تو را نگاه می‌کنم؟ مگر نمی‌دانی پیامبر و ائمه اطهار دارند تو را نگاه می‌کنند؟ 💢امام زمانت دارد تو را نگاه می‌کند. از امام زمان ارواحنافداه شرم کن! آقا را ناراحت می‌کنی. عملت را درست انجام بده! 👈این باعث می‌شود که انسان به امام زمان ارواحنافداه وصل شود. 💢 یعنی همین که امام زمان ارواحنافداه نگاه می‌کند و می‌بیند که تو عملت را مطابق خواسته‌ ایشان انجام می‌دهی و می‌خواهی رضایت ایشان را جلب کنی، این راهِ اتصال به حضرت است. .... ‌ به کانال مهدویت بپیوندید👇 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞