eitaa logo
❥♥مهدویت❥♥
370 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
4.5هزار ویدیو
166 فایل
#ڪلیپ_استورے_مذهبے #پست_ثامن #رمان_از_شهــــــدا #مطالب_پزشڪی #مسابقه😊 ڪپی آزاد به شرط صلوات برای سلامتی آقام امام زمان❤ @mahdavieat 🍃اللهـــــ💞ـــــم عجل لولیڪ الفرج🍃 ارتباط بامدیرکانال @Rostami987
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : شهید داوود دانایی 🌹🍃 فصل دوم..( قسمت چهارم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 آن ها هم با تکان دادن سرشان گفتند که نمی دانیم یکی دو تا سرفه کردم و گفتم آقا داوود غذات سرد شد چرا نمی خوری؟ سرش را اورد بالا و گفت من احساس میکنم اینجا داریم گناه می کنیم یک دفعه جا خوردیم بچه ها گفتند گناه مگه چی کار کرده ایم؟!نگاهی کرد به صورت تک تکمان و گفت ما اینجا کباب زده ایم به شیخ و بوش همه جا را بر داسته اگر این بو خورده باشه به دماغ کسی و دلش هوس کباب کرده باشه آیا این گناه نیست بچه ها متعجبانه به داوود نگاه کردند من هم حقیقتش حرف داوود برایم هضم نشد نه من و نه بقیه دلمان نمی امد طعم لذیذ کباب را با دیگران تقسیم کنیم هر کس سرش را انداخت تو سفره و مشغول به خوردن بقیه غذایش داوود اما همین جور نشسته بود و دست به عذا نمی زد سرش مدام این طرف و آن طرف می چرخاند و به اطراف نگاه می کرد یک پیرمرد چوپانی در فاصله دوری از ما قرار داشت گوسفندهایش را آورده بود به صحرا و ان دور و بر تا بچرند. فاصله اش با ما دویست متدی می شد داوود او را که دید سریع از جایش بلند شد رفت طرف پیرمرد یکی از بچه ها سرش را بالا آورد گفت داوود کجا رفت؟ چوپان را نشان دادم و گفتم رفت غذاش رو با ان چوپان تقسیم کنه داوود رفت و چند دقیقه بعد آمد خودم را زدم به آن راه گفتم چی شد داوود کجا رفتی گفت غذا رو دادم به اون پیرمرد بنده خدا ممکنه گرسنه باشه نگاهی به او کردم گفتم همه غذا رو دادی هیچی نگفت فهمیدم همه اش را به ان چوپان داده زل زدم بهش سختم بود او گرسنه بماند و ما سیر غذا بخوریم هنوز مقداری گوشت مانده بود توی ظرف بلند شدم و دو سیخ کباب آماده کردم و آوردم توی ظرف بلند شدم و دو سیخ کباب آماده کردم و اوردم و گذاشتم جلوس دوباره همان آش شد و همان کاسه نگاهی کرد به ان طرف تر یک خانواده آمده بود و نشسته بود نزدیک های ما کباب ها را برداشت و بلند شد. گفتم دوباره کجا گفت اونجا چند تا بچه هستن بوی کباب می یاد از گلوم پایین نمی ره می خوام کباب ها رو ببرم برا اون ها. آمدم که چیزی بگویم اما او سریع رفت و کباب ها را داد به آن خانواده این بار هم همه کباب ها را داد دوباره امد و نشست یک گوشه بی هیچ حرفی توی دلم گفتم مثلا آمده ایم صحرا خوش باشیم هر جور بود به سختی دو تا کباب دیگه تهیه کردم و گذاشتم جلوش این طرف و آن طرفش را باز نگاه کرد دنبال این بود که کسی دیگه را پیدا کند و همان غذا را هم برای او ببرد متاسفانه یا خوشبختانه دیگر کسی نبود هیچ کس سرش را انداخت پایین بسم اللهی گفت و ان وقت توانست غذایش را بخورد. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ... 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : شهید داوود دانایی 🌹🍃 فصل دوم..( قسمت پنجم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 تو محله ما یک دختری بود که شب ها می رفت کلاس سواد آموزی جوان بود علاقه زیادی هم داشت به تحصیل ار خانه شان تا محلی که کلاس برگزار می شد مقداری راه بود کسی هم از خانواده و آشنای دختر نبود که با او برود برای همین دخترک خیلی می ترسید و تو دلش هول و هراس راه می افتاد خصوصا که آن مسیر خلوت و تاریک و بی بر و بیا بود و ممکن بود جوانک های علاف و چشم چران که سر کوچه ها و خیابان ها می نشستند برای آن دختر مزاحمت ایجاد کنند از طرفی دخترک هم دلش نمی آمد که به خاطر این مسله تحصیلش را رها کند و درسش را زمین بگذارد فقط یک راه برای خروج از این مخمصه به ذهنش رسیده بود یک راه می آمد در خانه داوود را می زد از داوودتقاضا می کرد که همراه او برود و مواظبش باشد تا کسی برایش مزاحمت ایجاد نکند و به او صدمه ای نرساند تو اهل محل خیلی ها بودند که آن دختر می توانست پیششان برود اما بیشتر از همه به داوود اعتماد داشت برای همین سراغ دیگران نمی رفت و فقط در خانه داوود را می زد. داوود هم که می دید آن دختر کسی را ندارد و تک و تنهاست به درخواستش نه نمی گفت باهام بیا تا بریم این دختر رو به جایی که می خواد برسونیم من هم قبول می کردم و باهاش می رفتم داوود مثل کسایی نبود که با هر زن و دختری خیلی راحت رفت و آمد و خوش و بش می کنند و وقتی کسی به آن ها می گوید کارتان حرام است می گویند ما به چشم خواهر برادری و این جورها چیزها به هم نگاه می کنیم نه داوود خیلی حساس بود روی این چیزها یک لحظه هم خودش را در جایی که یک خانم تنها بود قرار نمی داد وقتی می خواستیم حرکت کنیم داوود همان جور که سرش پایین بود و بالا نمی آورد به آن دختر می گفت شما پشت سر ما حرکت کن مقداری که می رفتیم داوود سرش را کمی بر می گرداند و جوری که فقط شبحی از آن دختر ببیند به پشت سرش نگاه می کرد تا ببیند دخترک می آید یا نه آن اوایل که هنوز مکان کلاس سواد آموزی را بلد نبودیم آن دختر از پشت سر به ما می گفت که مثلا بروید سمت چپ یا سمت راست یک شب به داوود گفتم داوود آخه این چه کاریه؟ ما باید پشت سر اون دختر حرکت کنیم نه او پشت سر ما. اون جوری هم نمی خواد این دختر به ما بگه از اینجا و اونجا برین و هم حواسمون دیکه دقیق به اون هست انگار حرف نامتعارفی زا زده بودم رو کرد بهم و گفت اگه ما پشت سر اون دختر حرکت کنیم خواه ناخواه چشممون بهش می افته از مردونگی به دوره که مرد بخواد پشت سر یه زن حرکت کند و لو حواسش هم به چشم هاش باشه یک مطلب را توی پرانتز عرض کنم که نمی دانم این چیزی را که من کردم در این دوره و زمان خریداری دارد یا نه چون آن قدر فرهنگ جامعه تغییر کرده که احساس می کنم خیلی ها به چشم یک مسله عجیب و فریب و عتیقه به این ماجرا نگاه می کنند بگذریم داوود این را که گفت یک دفعه یاد حضرت موسی افتادم زمانی که ایشان برای رفتن به خانه حضرت شعیب جلو حرکت می کرد و دختر حضرت شعیب پشت سر حضرت موسی راه می رفت و نشانی منزل پدرش را می گفت. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ... 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : شهید داوود دانایی 🌹🍃 فصل دوم..( قسمت ششم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 چند جوان بودند دور و اطراف محله مان که با کسی دعوا و جر بحثشان شده بود نمی دانم سر چه با هم اختلافی پیدا کرده بودند اما در هر صورت آن چند جوان حسابی رفته بودند روی دنده لج می خواستند اساسی آن بنده خدا را اذیت کنند و از او زهر چشم بگیرند آن بنده خدا مغازه داشت جنس های تو مغازه اش هم کم نبود همه سرمایه اش را ریخته بود توی آن که بتواند یک کار ک کاسبی راه بیندازد و لقمه ای نان در بیاورد جوان ها با هم دست به یکی کردند که شبانه مغازه آن طرف را بزنند و هیچ چیز را هم برایش باقی نگذارند البته آدم های سابقه دار و دست کجی نبودند اهل دزدی هم نبودند اما خب علیه السلام هم نبودند از آن جوان هایی بودند که دوره کرکری خواندنشان بود و کله شان حسابی باد داشت با آنکه تا آن موقع دست به دزدی نزده بودند اما این قدر با ان بنده خدا سرناسازگا ی گذاشته بودند که حاضر شدند این باز دست به همچنین خلافی بزنند و مغازه آن طرف را شبانه خالی کنند قضیه را فهمیدم ناراحت شدم رفتم پیش جوان ها با ان ها صحبت کردم گفتم شما که تا الان زیاد دور و بر این جور خلاف ها نرفته اید برای چی می خواهید این کار زشت و حرام رو انجام بدید می دونید که اگر گیر پلیس بفتید چی میشه کلی با ان ها صحبت کردم و نصیحتشان کردم اما انگار نه انگار مثل اینکه آب تو هاون می کوبیدم گوششان به این حرف ها بدهکار نبود مصمم بودند زهرشان بریزیند سرخورده از پیششان بلند شدم چیز به ذهنم نرسید با خودم گفتم بروم به داوود بگویم و او در جریان این مسلخ قرار بدهم رفتم و قضیه را به داوود گفتم وقتی دید من با ان ها صحبت کرده ام و ان ها هیچ حرفی تو کتشان نرفته گفت باید به فکر راه دیگه ای باشم گف یعنی چه راهی به پلیس بگیم گفت نه این ها بار اول شونه نباید به دست پلیس بیفته مشکل بدتر میشه باید کاری کنیم که حسابی بترسند و فکر این جور آرتیست بازی ها برای همیشه از کله شون بره.سرش را انداخت پایین و کمی فکر کرد من هم منتظر ماندم ببینم چه میشه کمی که گذشت سرس را بالا گرفت و گفت اهان فهمیدم یک چیزی به دهنم اومد گفتم چی گفت بهت می گم فقط ببین اون جوونا کی می خواهن همچنین کاری رو بکنن به مت خبر بده رفتم و به هر صورتی بود و ته توی کارشان را در اوردم فهمیدم کدام شب و حول و حوش ساعت چند می خواهند از مغازه آن طرف دزدی کنند آمدم به داوود گفتم نشست و نقشه اش را برایم گفت توجیه شدم به یکی دو نفر دیگر از بچه ها هم گفتیم که با ما همکاری کنند همه چیز آماده شد شبی که قرار بود جوان ها به آن مغازه دستبرد بزنند از راه رسید. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ... 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : شهید داوود دانایی 🌹🍃 فصل دوم..( قسمت هفتم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 زودتر از موقعی که قرار بود جوان ها بیایند رفتم و جایی در نزدیکی آن مغازه مورد نظر نشستم تو تاریکی هم نشستم که اگر جوان ها آمدند مرا نبینند اما من خوب بتوانم آن ها را ببینم کم کم سر و کله جوان ها پیدا شد مرموزانه و با احتیاط داشتند می آمدند. طبق نقشه داوود گذاشتم تا خوب بیایند جلو جوان ها همه اش این ور و آن ور نگاه می کردند و رصد می کردند که کسی از آن طرف رد نشود و آن ها را نبینند کسی هم البته آن دور و برها نبود فقط من که داشتم مخفیانه نگاهشان می کردم جوان ها آمدند جلو نزدیک مغازه که شدند طبق نقشه کلید توی دستم را به نشانه علامت روز کرکره مغازه ای که کنارش نشسته بودم کشیدم صدایش بلند شد یک دفعه داوود و یکی دو تای دیگر از کوچه ای که نزدیکم بود در آمدند و فریاد زدند آهای دزد آهای دزد بگیرنش بگیرنش جوان ها کپ کردند انگار برق گرفته بودشان حیران و مات مانده بودند که این آدم ها از کجا پیدایشان شد و از کجا در آمدند و چطور آن ها را دیدند و متوجه قصد آن ها که هنوز کاری هم نکرده بودند شدند هر کدامشان دو پا داشتند دو پای دیگر را هم قرض کردند و در یک چشم به هم زدن فرار کردند دویدند و یک لحظه هم پشت سرشان را نگاه نکردند نقشه داوود حسابی گرفت همان چیزی که شد می خواست می توانست همان اول را پرتشان را به پلیس بدهد اما به شدت مخالف این کار بود می گفت وقتی خودمان می توانیم از انجام این کار حرام پیشگیری کنیم چرا بابد بگذاریم آن‌ جوان ها به دست پلیس بیفتند و برایشان درد سر و بدبختی و نامی درست شود حواسش به همه چیزها بود. دست آخر با نقشه و فراست داوود بهترین نتیجه ممکن را گرفتیم هم ار مغازه آن بنده خدا دزدی نشد و هم آن جوان ها بدون اینکه به دست پلیس بیفتند از آنجا کار حرام بازداشته شدند و برای همیشه فکر دزدی و خلاف از کله شان رفت. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ... 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : شهید داوود دانایی 🌹🍃 فصل دوم..( قسمت آخر )🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 داوود تو زمان شاه دل خیلی پری از سینما داشت. او می دید یکی از عواملی که باعث شده فرهنگ جامعه به نابودی کشیده شود همین فیلم های مبتذل سینما و الگو گرفتن جوانان از بسیاری از بازیگران هرزه و فاسد است برای همین به سینما به عنوان یکی از مراکز اصلی فساد نگاه می کرد. شهر شلوغ شده بود همه مردم ریخته بودند تو خیابان ها تظاهرات بزرگی شکل گرفته بود مردم داشتند از کوچه پس کوچه ها به سیل عظیم جمعیت می پیوستند شعارهای مرگ بر شاه در خیابان های طنین افکن شده بود و داشت اعصاب و روان ماموران را به هم می ریخت جمعیت همگی داشتیم شعارگویان جلو می رفتیم تا اینکه رسیدیم به نزدیکی سینمای شهر عکس های بازیگرهای اجق وجق و هرزه داشت بیرون از سینما خود نمایی می کرد من و داوود کنار هم بودیم یک دفعه داوود چشمش افتاد به سینما و آن عکس های مبتذلی که در انظار مردم و روی دیوار بزرگی چسبانده بودند جمعیت را رها کرد و از من جدا شد متعجبانه نگاهش کردم ببینم کجا می رود و می خواهد چه کار کند رفت طرف سینما از پله ها بالا رفت عکس های مبتذل بازیگران را پایین کشید همه را پاره پاره کرد مسول سینما که داخل نشسته بود چشمش به داوود افتاد کفری و عصبانی آمد بیرون دید همه عکس های ریز ریز شده و به باد هوا داده شده شروع کرد به داد و هوار راه انداختن ک لیچار بار داوود کردن و حرف زشت به او زدن که بچه مگه آزار داری که عکس ها رو پاره می کنی مگه مریضی داوود زل زد تو چشم های او گفت من مریض نیستم شما و این بازیگرهای هرزه و بی حیا که مملکت رو به نابودی کشوندن مریضید. داوود دیگر نماند سریع امد و ملحق شد به تظاهر کننده ها وقتی آمد حس کردم بیشتر شناختمش احساس می کردم جنس دغدغه هامان با هم بسیار تفاوت دارد من مبارزه با رژیم را فقط در مبارزه سیاسی می دانستم و او نبرد با رژیم را در مبارزه سیاسی و بزرگ تر از آن مبارزه فرهنگی می دانست.یک بار فیلمی را توی سینما گذاشته بودند به نام دیار پیامبران خوشحال شدم گفتم نمردیم و یه بار هم یه فیلم مذهبی تو سینما گذاشتند رفتم سراغ داوود گفتم داوود سینما یه فیلمی رو گذاشته که فیلم دینی و مذهبیه اسمش هم دیار پیامبرانه لب و لوچه اش را به نشانه تعجب تکان داد و گفت خب حالا که چی گفتم اومدم سراغت تا با هم بریم ببینیم ابروهاش را بالا انداخت و گفت نه من نمی یام کمی لجم گرفت گفتم دیگه مته به خشخاش نزن داوود اینکه دیگه فیلمش مذهبیه لج بازی نکن. گفت نه من نمی یام به این دلیل که رژیم میدونه افراد مذهبی سمت سینما نمی رن ممکن از عمد اسمش رو مذهبی انتخاب کرده باشه تا من و امثال من رو بکشونه تو سینما و بعد بشنونن پای یه فیلم مبتذل. دوم اینکه گیرم فیلم مبتذل نباشه اما قبل از اون تبلیغ چند فیلم دیگه رو پخش می کنن ممکنه اونا مبتذل باشه سوم اینکه قبل از فیلم یه سرودی گذاشته می شه و همه باید به احترام شاه از جاشون بلند شن من به این دلایل نمی یام با خودم گفتم می روم و بعدش میام پیشش و بهش می فهماند که حرف نت درست بوده رفتم سینما فیلم را گذاشتند مقداری از فیلم گذشت که پشیمان شدم حق با داوود بود فیلمش سراسر ابتذال بود پا شدم و از سینما خارج شدم‌. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ... 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : شهید داوود دانایی 🌹🍃 فصل سوم..( قسمت اول)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 یکی از خصلت های داوود این بود که با آدم های مغرض و کسانی که تعمدانه حلال و حرام خدا را لگد مال می کردند تعارفی نداشت رک حرفش را می زد مثل خیلی آدم های امروزی اهل تساهل و مسامحه و محافظ کاری نبود یک نفری بود که کارش این بود که به مردم نیازمند پول قرض می داد و در قبال آن ازشان نزول و ربا می گرفت از این طریق توانسته بود یک پول و پله ی حسابی به جیب بزند هیچ هم عین خیالش نبود که طبق آیه قرآن دارد با این کار به جنگ با خدا می رود. این شخص با اینکه همه این ها را می دانست باز هم به کار زشت و ننگینش ادامه می داد و در نبرد با خدا شمشیرش را از رو بسته بود یک روز همین آدم نزول خور آمده بود جایی برایش چایی گذاشتند تا بخورد چای را برداشت و سر کشید کمی که ماند بلند شد و رفت داوود فهمید آمد و با یک قیافه درهم و عصبانی استکان طرف را بر داشت و برد آب کشید با اینکه می دانست از لحاظ شرعی آن استکان نجس نیست اما انگار اگر استکان را آب نمی کشید دلش رضا نمی شد نگاهش کردم و گفتم داوود چرا استکان رو آب کشیدی مگه حیوان نجس العین توش آب خورده؟ رو کرد بهم و گفت: نزول خور و ربا خوار از حیوان نجس العین هم نجس تره چون ریال به ریالی که می کنه تو شکمش حرامه. جا خوردم یک دفعه این جواب را اگر بعضی انسان های جاهل و بی خبر از دین می شنیدند شاید فکر می کردند که داوود آدم تند و افراطی اسا اما وقتی انسان می بیند دین درباره ربا و ربا خواری با چه لحنی سخن می گوید به عنق جمله داوود می رسد که این ها از حیوان نجس العین هم نجس ترند.دور و اطراف منزل ما یک آدم مشکل داری بود که نجاست و مشروبات الکلی می خورد اصلا تو قید و بند هیچ چیزی نبود ازاد ازاد یک بار حسابی شراب خورد و آمد تو محل در همان حال مستی و خماری کنار مسجد نشست و به دیوار ان تکیه داد داوود از کنارش رد شد وضعیت و حال و روز افتتاحش را نگاه کرد دید که چطور مست و از خود بی خود شده و در همان حال هم کنار خانه خدا نشسته طوری هم به دیوار مسجد تکیه داده بود که انگار به بالشی از جنس پر قو در خانه اش تکیه داده است. با قلدری و بی خیالی خدا و مسجد و مقدسات را به تمسخر گرفته بود و عملا داشت به آن ها دهن کجی می کرد صحنه اش بین اهل محل، یک قبح شکنی بزرگ بود کسی هم سرش برای دعوا درد نمی کرد که برود چیزی به طرف بگوید داوود رفت سمت شراب خوار ناراحت و عصبانی خواست طرف به خودش بیاید محکم گفت به اینحا تکیه نده بلند شو برو تو خونت بشین طرف متوجه داوود شد کش و قوسی به خودش داد و از جاش بلند شد گفت چرا مگه تکیه دادن به دیوار جرمه؟ ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ... 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
🌹🍃 : 🌷🕊🌷🕊 فصل اول..(قسمت اول)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊 انقلاب اسلامی ایران . این واژه ای است که بیش از سه دهه خواب را از چشمان همه ظالمان و سیاه اندیشان گرفته است. آن ها که ثروت جهان را متعلق به خود می دانند و مردمان را بردگانی بیش نمی دانند آن ها که از انسانیت فقط حیات حیوانی خود را می شناسند و جز زبان زور نمی فهمند. آن ها بودند که با انقلاب اسلامی و بیداری اسلامی مردم منطقه منافع خود را در خطر دیدند و همه گونه تهاجم را بر ضد این نهضت آغاز کردند. از ترورها و کودتاهای نافرجام گرفته تا جنگ هشت ساله و تهاجم فرهنگی و نبرد اقتصادی. اما آنچه بیش از همه نصیب دشمنان گردید صلابت و پایداری این ملت بود. آری، این ملت همه سختی ها را به جان خرید اما از آرمان های خود دست نکشید. صدها هزار شهید تقدیم کرد اما ایمان خود را نفروخت. حال برای آن ها که پس از گذشت سال ها پا به عرصه وجود می گذارند باید گفت. باید گفت که این خاک و این ایمانی که امروز به دست ما رسیده چگونه حفظ شد. باید گفت اگر نگوییم، دشمن به گونه ای دیگر برای نسل آینده خواهد گفت. به گونه ای که خودش می خواهد. نسل انقلاب تا به خود آمد درگیر جنگی تمام عیار شد نبردی که می رفت تا ایمان و عزت ما را هدف قرار دهد. لذا شیر بچه های انقلاب ما به مصاف دیو رفتند و با شجاعت از ایمان خود محافظت کردند. در این سال ها کتاب های زیادی در خصوص دفاع مقدس نوشته شد؛ کتاب هایی در خور تقدیر اما هنوز حرف برای گفتن بسیار است. اما حوادث پی در پی بعد از انقلاب ما را از یک مطلب مهم غافل کرد. این انقلاب چگونه پیروز شد؟ دیروز چه کسانی جان خود را برای امروز ما نثار کردند؟ ما درباره انقلاب و فداییان انقلاب کم کاری کردیم آن ها را به آیندگان معرفی نکردیم. باور کنید اگر شخصیت هایی مانند طیب در هر فرهنگ دیگر پیدا می شد صدها کتاب و فیلم و تحقیق در زمینه او انجام شده بود و ما در این مجال بعد از گذشت یک، قرن از تولد و نیم قرن از شهادت به سراغ زندگی او می رویم. خداوند اصحاب کهف که نخواستند زیر بار حکومت ظالمان بروند را جوانمرد می دانند صفتی که مومنان واقعی را با این صفت آراسته اند. بعضی دیگر گفته اند: جوانمرد یعنی بخشش و سخاوت است و خودداری از آزار دیگران و ترک شکایت از حوادث و مشکلات و روزگار و پرهیز از گناهان و به کار گرفتن فضائل انسانی. و همه این صفات برازنده اوست برازنده کسی که دلیری و استقامت او برای عیاران و لوطی صفتان این مرز و بوم سرافرازی را به ارمغان آورد. واپسین لحظات افتخار آفرینش تجسمی شد از زندگی بزرگانی مثل حر و زهیر. آن ها دیر آمدند ولی خوب آمدند. او طیب آمد و طاهر رفت او گواهی داد که تاریخ افسانه نیست او مقتدای صدها انسان آزاده ای شد که بعد از او راه آزادگی را پیمودند. او سپر بلای مردمانی شد که در دین داشتند و با کلام مقتدای خود خمینی کبیر به خیابان ها آمدند و نیمه خرداد را برای همیشه تاریخ جاودانه کردند. آری، طیب و حاج اسماعیل اولین فدائیان نهضت اسلامی بودند. آن ها راه مبارزه با ظلم را به ما نشان دادند و خود اولین شهدای راه شدند. طیب و طیب ها برای همیشه تاریخ زنده اند. نقل خاطرات آن ها سینه به سینه خواهد و تا ایران و اسلام پا بر جاست یاد این جوانمردان بزرگ زنده خواهد ماند. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
🌹🍃 : 🌷🕊🌷🕊 فصل اول..(قسمت دوم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊 پدرم طیب خان عصرها در خانه بود روال کار بازار میوه به صورتی بود که نیمه شب به میدان میوه می رفت. تا ساعت هفت صبح بیشتر کارهایش را انجام می داد. بعد صبحانه می خورد و تا قبل از ظهرکار فروش محصولات را به پایان می رساند طیب خان ظهر به پاتوق همشیگی خودش می رفت حدود ساعت دو عصر به خانه می آمد. بعد از جواب دادن به مراجعان و حل مشکلات مردم مشغول استراحت می شد پدر غروب ها با ما صحبت می کرد از گذشته، از دورانی که مشغول کار و تحصیل بوده و ... برای ما حرف می زد. فراموش نمی کنم یک بار درباره پدر بزرگم از ایشان سئوال کردم گفت: پدر من حسینعلی بیک، از آدم های سفره دار و لوطی منطقه خراقان قزوین بود. این مرد از انسانهای متدین بود که خیلی به فقرا کمک می کرد در آن روستا چند زن بی سرپرست بودند که پدرم با آن ها ازدواج کرد من و طاهر از یک مادرم بودیم صغری خانم. آقا مسیح از یکی دیگر از خانم ها بود اکبر آقا هم از دیگر از خانم های پدرم بود. پدر ادامه داد: موقعی که من هنوز به دنیا نیامده بودم یعنی حدود سال ۱۲۸۵ پدرم از قزوین به تهران آمد او در صام پزخونه یا همان صابون پز خانه محله ای بین چهار راه مولوی و میدان اعدام که از ضلع جنوبی به دروازه غار منتهی می شد ساکن شدند پدرم در کار جمع آوری هیزم و تهیه زغال برای نانوایی ها بود من سال ۱۲۹۰ به دنیا آمدم دوره دبستان را در همان محل گذراندم و به دبیرستان نظام رفتم. مدرسه نظام وابسته به ارتش بود بیشتر کسانی که از آنجا فارغ التحصیل می شدند در پست های نظامی و دولتی گماشته می شدند بعد پدر به خاطره ای از دوران شاه اشاره کرد: یک روز سرکلاس درس بودیم آن روز رضا خان به کلاس ما آمد البته آن موقع هنوز رضا شاه بود او وارد کلاس شد و به معلم گفت: می خوام سئوال بپرسم. بهترین شاگرد این کلاس کیه؟ معلم کلاس ما که هول شده بود مرتب به بچه ها نگاه می کرد من دستم را بالا آوردم رضا خان من را صدا کرد و گفت بیا اینجا همه ترسیده بودند اما من با شجاعت جلو رفتم رضا خان به نقشه روی دیوار نگاه کرد و گفت: قشنگ برای من توضیح بده. همسایه های ایران چه کشورهایی هستند، چه شرایطی دارند و ... من هم که شاگرد درس خوان کلاس بودم شروع کردم برایش توضیح دادند از هیچ هم نترسیدم. اینجا ترکیه است مردم این کشور مسلمان و دولت آن ها... اینجا افغانستان ... اینجا خلیج فارس و ... کاملاً نقشه را توضیح دادم. خیلی از مطالبی که من گفتم شاید خود رضا خان هم نشنیده بود وقتی توضیحات من تمام شد رضا خان من را تشویق کرد. پدر ادامه داد: من از مدرسه نظام به خاطر شرایط خشک و اطاعت بی چون و چرا از مافوق خوشم نیامد. با اینکه جزء شاگردهای ممتازین مدرسه بودم و خصوصا در درس ریاضی شاگرد اول بودم. اما این مدرسه را در سال های آخر به خاطر محیط خشک نظامی رها کرد و دیگر دیپلم نگرفتم آن ایام فقط من درس خواندم. آقا مسیح که هم سن من بود کوره آجر پزی داشت پدرم مسیح را خیلی دوست داشت هر روز مسیح در کنار پدر بود و از لحاظ اعتقادی خیلی مومن شد مثل پدرمان. طاهر هم جزء باستانی کارهای بزرگ تهران بود و درس نخواند. اکبر هم آن زمان کوچک بود. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 http://eitaa.com/mahdavieat
🌹🍃 : 🌷🕊🌷🕊 فصل اول..(قسمت سوم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊 دوران تحصیل من تمام شد مدتی دنبال ورزش باستانی و ... بودم. در همان ایام نوجوانی هوس زیارت کربلا داشتم با چند نفر از دوستان راهی سفر شدیم به کرمانشاه رفتیم و از همان منطقه راهی عتبات شدیم عشق به امام حسین از کودکی در وجود ما بود پدر ما جز عاشقان آقا ابا عبد الله بود از کودکی مجلس روضه در خانه ما برقرار بود خاصه اولین سفر ما در سنین قبل از بیست سالگی انجام شد.وقتی به تهران بر گشتیم دوباره مدتی را به دنبال کار و ورزش و ... بودیم جو بد آن زمان باعث شد که در چندین دعوا حضور داشته باشم می خواستند من را دستگیر کنند برای همین رفتم سراغ یکی از دوستانم به نام هادی مندلی گفتم: هادی اوضاع خوب نیست می یای با هم بریم کربلا با هادی راه افتادیم رفتیم کرمانشاه تا از طریق مرز به کربلا برویم توی کرمانشاه دنبال یه جای خوب برای ناهار می گشتیم یکی به ما گفت: برید فیض آباد اونجا همه چیز هست! ما هم رفتیم فیض آباد آنجا یک رستوران و کافه بود بسیار مجموعه بزرگی بود ده ها تخت توی محوطه چیده بودند و همه مشغول بودند.انواع غذا نوشیدنی مشروب و مواد و ... مهیا بود من و هادی مشغول خوردن ناهار شدیم در میز کناری ما سه جوان کرد با هیکل درشت مشغول خوردن زهر ماری بودند یکی از این ها دست یک نوجوان معصوم را گرفته بود و به حالت خاصی با او حرف می زد از چشم های این بچه ترس و مظلومیت می بارید این سه جوان با لحن خاصی با او حرف می زدند کاملا مشخص بود که قصد سو دارند.پدر ادامه داد من از بچگی در خانه پدری بزرگ شده بودم که بسیار غیرت داشت حتی اجازه نمی داد افراد غریبه مورد اذیت واقع برای همین غیرتم اجازه نمی داد چند بار خواستم بلند بشم که هادی دستم رو گرفت. هادی گفت: طیب تو نمی توانی با اینا درگیر بشی ول کن ما میخوایم فردا از اینجا بریم اما وقتی دیدم که این موجودات پست می خوان کار خودشون رو عملی کنن از جا بلند شدم رفتم جلوی میز اون ها.می دونستم که این کار ممکنه به قیمت جون من تموم بشه همه میزها پر از آدم بود و همه همشهری بودند من و هادی توی اونها غریب بودیم.جلوی میز ایستادم دست پسرک نوجوان را از دست اون نامرد در آوردم نگاه من تو چشمای اون ها بود منتظر عکس العمل اون سه نفر بودم. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
🌹🍃 : 🌷🕊🌷🕊 فصل اول..(قسمت چهارم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊 سکوت کافه فیض آباد کرمانشاه را گرفته بود. یک جوان بلند قد تهرانی با سن حدود بیست سال جلو میز جوان هایی که می خواستند پسرک نوجوانی را همراه خود ببرند ایستاده بود هادی با رنگ پریده من را نگاه می کرد من به حرف آمدم و گفتم: شما مرد نیستید، غیرت ندارین.... هنوز این حرف من تمام نشده بود که یکی از آن ها از جا بلند شد یک دفعه مشتش را به سمت من رها کرد من ناخودآگاه نشستم و ضربه ای به شکم او زدم نفر بعدی بلافاصله به من حمله کرد که من هم جا خالی دادم یک صندلی چوبی کنار میز بود که آن را برداشتم و زدم تو سر نفری بعدی. شخص دیگری از پشت سر به سمت من حمله کرد که دوباره با صندلی به او ضربه زدم. یک دفعه دیدم از همه طرف به سمت من حمله شد. چوب و سنگ و چاقو بود که از اطراف به سمت من پرتاب می شد دیگر جای درنگ نبود صندلی هنوز در دست بود این صندلی سپر دفاعی خوبی بود دست پسرک را گرفتم و سریع به سمت بیرون دویدیم. جمعیت بسیاری به دنبال ما بودند مرتب چاقو و سنگ به سمت ما پرتاب می شد خلاصه کل محله به هم ریخته بود. پانصد متر دورتر از فیض آیاد ، یکی از میدان های اصلی کرمانشاه بود. آنجا مرکز پلیس بود و چندین نگهبان داشت هر طور بود خودم را رساندم به آنجا و دویدم داخل و در را بستم تازه فهمیدم که چند جای بدنم غرق خون است نمی دانی چه خبر شده بود اراذل کرمانشاه همه به دنبال من بودند. جمعیت پشت درپاسگاه موج می زد همه آن ها سراغ من را می گرفتند می گفتند باید اون بچه تهرون رو بفرستید بیرون و گرنه... مامورهای کلانتری تعجب کرده بودند آن ها به سختی مردم را متفرق کردند من هم پسرک را به مسئول پاسگاه تحویل دادم. گفتم: قضیه از این قراره خود پسرک هم حرف های من را تایید کرد. اما آن ها من را هم بازداشت کردند وقتی مشخصات من را پرسیدند با شهربانی تهران تماس گرفتند فهمیدند که من در تهران پرونده دارم و فراری هستم. برای همین روز بعد من را با چند متهم دیگر راهی تهران کردند. در تهران من را به شهربانی و دادگاه بردند. یکی از دوستانم را در دادگاه دیدم. با تعجب گفت: طیب خان تویی؟! گفتم: طیب خان ؟ طیب خان دیگر کیه؟ گفت: آره بابا همه جا حرف شماست. ماشین هایی که از کرمونشاه بار آوردن می گن یه بچه تهرون فیض آباد رو تعطیل کرد می گن اسمش طیب خان مامورای تهران دنبالشن می گن بچه صام پز خونه است و خیلی دل جرات داره. پدر ادامه داد: چند ماهی به خاطر پرونده قبلی و درگیری کرمانشاه در زندان بودم تا اینکه آزاد شدم. اما وقتی توی کوچه و بازار راه می رفتم خیلی ها من رو با دست به هم نشون می دادن می گفتن: این همون طیب خان هستش که کرمانشوه رو به هم ریخت البته نصر الله خالقی از دوستان پدرم می گفت: در ماجرای کرمانشاه طیب با مامورهای شهربانی هم درگیر شد او اسلحه یک مامور را گرفت و شکست برای همین طیب را دستگیر کردند. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 http://eitaa.com/mahdavieat
🌹🍃 : 🌷🕊🌷🕊 فصل اول..(قسمت پنجم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊 من یک دفعه گنده شدم. درسته که اون موقع ورزش باستانی می رفتم و بدنی قوی داشتم اما یک باره خیلی از لوطی ها و بزرگان باغ فردوس و مولوی و بازار و سنگلچ و ... رو به عنوان یه آدم مهم قبول کردم. خیلی ها دور اطراف من می اومدن و می خواستن با من باشند. هر چند من از معروف شدن خوشم نمی آمد. اما شرایط اون موقع خیلی با حالا فرق داشت هر جوانی که ورزش می کرد و برای خودش کسی می شد اهل دعوا و چاقو کشی می شد تفریح جوان ها همین مسائل بود یا اهل دعوا و چاقو، یا اهل کافه و کاباره. خیلی کم می شد که جوانی سر به راه بمونه. البته اون موقع کلانتری و پاسگاه هم خیلی کم بود. من هم اون موقع مرتب در زورخانه ورزش می کردم البته نه مثل برادرم طاهر یکی از حرفه ای های ورزش باستانی بود اوایل دوران پهلوی بود آن موقع من رضا خان را دوست داشتم می گفتند خیلی آدم خوبیه مقتدره با خداست به مردم کمک می کنه و ... من دیده بودم که رضا خان توی محرم میون دار دست تکیه دولت بود. خلاصه خیلی از رضا خان خوشم اومد. برای همین روی بدنم تصویر سر رضا خان رو خالکوبی کردم اما وقتی که به قدرت رسید فهمیدم که این نامرد مهره خارجی هاست وقتی شروع کرد چادر رو از سر زن ها بگیره خیلی از لوطی های تهران با مامور ها و دولت رضا درگیر شدند من هم چند بار با اون نامردها درگیر شدم نمی گذاشتم توی محله ما کسی به ناموس مردم بی حرمتی کنه. نمی گذاشتم کسی چادر از سر زن ها بگیره. بعد از اون ماجرا رضا خان با امام حسین هم درگیر شد وقتی که اجازه برگزاری عزاداری نداد همون گور خودش رو کند ما اون موقع توی خونه خودمون مجلس روضه برگزار می کردیم ایام محرم که می شد در و دیوار رو سپاه پوش می کردیم و خرج می دادیم اما من در غیر ایام محرم ،مرتب به دنبال دوست و رفیق بودم ورزش باستانی می کردیم شب ها هم مرتب از این کافه به اون کافه از این قهوه خانه به اون قهوه خانه و ... سال ۱۳۱۶ بود که با مامورهای دولتی و پاسبان ها درگیر شدم آن روز نتوانستم فرار کنم و به خاطر این درگیری دستگیر و به دو سال حبس محکوم شدم آن موقع حبس برای کسی که گنده یک محله حساب می شد یه افتخار بود همه از او حساب می بردند حکومت هم هر کسی روکه می خواست اذیت کنه می فرستاد بندر عباس. زندان بندر عباس تبعیدگاه عجیبی بود خیلی از کسانی که سرشان باد داشت رو سر به راه می کرد. شرایط زندان بندر عباس طوری بود که خیلی ها نمی توانستند تابستان های آنجا را تحمل کنند و همان جا می مردند. در دورانی که در بندر عباس زندانی بودم خیلی ها می آمدند پیش و من می گفتند: شنیدیم شما گنده لوطی های تهران هستید بعد شروع می کردند با من حرف زدن و رفیق شدن. یک بار چند تا از خان های بندر عباس پیش ما در زندان آمدند مدت ها با من حرف زدن آنجا پول داشتیم و آن ها را مهمان کردیم خیلی از من خوششان آمد باز هم به دیدن من آمدند آن ها فکر نمی کردند من با سواد و اهل ورزش و ... باشم. پس از دوران حبس آمدم تهران هنوز شغلی نداشتم روزگار من از طریق ورزش و قهوه خانه و بعضی وقت ها دعوا و ... می گذشت اما سعی می کردم با معرفت باشم لوطی باشم و مرام داشته باشم تا اینکه یک اتفاق شغل آینده من و مسیر زندگی من را تغییر داد. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
🌹🍃 : 🌷🕊🌷🕊 فصل اول..(قسمت ششم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊 پدرم می گفت : از زندان بندر عباس که برگشتم مدتی بیکار بودم ورزش و تفریح و رفاقت با دوستان و ... تا اینکه یک روز با رفقا به خانه ارباب زین العابدین رفتیم. ارباب زین العابدین ادم خوب و با خدایی بود. بازار سبزی و میوه امین السلطان متعلق به ایشان بود. اما رفقا می گفتند ارباب خیلی ناراحت است و حتی قصد خودکشی دارد گفتم: ارباب چی شده چرا این قدر به هم ریختی؟ گفت: دشمن دارم می خوان نابودم کنن. گفتم: ناراحت نباس ما باهات هستیم. پدرم ادامه داد: فردا رفتم بازار امین السلطان. این بازار در قسمت جنوبی خیابان ری نرسیده به میدان شوش قرار داشت. جایی که الان صابون فروشی ها هستند. چند روزی پیش ارباب بودم ارباب زین العابدین خیلی من رو دوست داشت. خیلی از حضور ما خوشحال بود. تا اینکه خود ارباب یک مغازه به من داد و آرام آرام من را وارد دنیای کاسبی کرد یکی از دوستان پدر می گفت: طیب بعد از ورود به میدان و بازار میوه خیلی از مسائل گذشته را رها کرد. چند نفری در این دوران همراه او بودند و برای او کار می کردند رضا گچکار، قدم، ابرام خان و... یکی از کارهایی که در آن دوران رواج داشت و الان هم به نوعی هست گرفتن عوارض از محصولات خریداری شده بود آن زمان به این عنوان اصطلاحاً « در باغی» می گفتند ارباب زین العابدین طیب را مسئول گرفتن در باغی بازار میوه کرد. طیب در همین زمان در بازار امین السلطان حجره هم داشت و به کار خرید و فروش مشغول بود. ایامی که طیب مشغول به کار شد مصادف با دوران ۱۳۲۰ و جنگ جهانی و اشغال ایران. اوضاع اقتصادی مردم بسیار وخیم بود قحطی، بسیاری از مناطق ایران را فرا گرفته بود مردم به نان شب محتاج بودند انبار غله ایران برای تامین مواد غذایی ارتش متفقین خالی شده بود آمارهایی که از آن موقع ثبت شده از مرگ دسته جمعی مرمدم در برخی شهرهای بزرگ نظیر اصفهان و تهران و ... خبر می دهد چیزی که امروزه باور آن بسیار سخت است. قحطی همه گیر بود بسیاری از مردم با سختی روزگار می گذراندند اما طیب پول خوبی به دست می آورد. درست از این زمان بود که روحیه ی مردم دوستی و خدمت به خلق در وجود او نمایان شد طیب مقدار زیادی نان تهیه می کرد و به خانه افراد مستحق می رساند ایشان ادامه داد: مبلغی که طیب از راه درباغی دریافت می کرد همه را برای افراد بی سرپرست و بی بضاعت هزینه می کرد آن موقع خودش مغازه داشت و حتی از درآمد خودش به دیگران کمک می کرد. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 http://eitaa.com/mahdavieat
🌹🍃 : 🌷🕊🌷🕊 فصل اول..(قسمت هفتم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊 کار و کسب طیب رو به راه شده بود. با سفارش خانواده و پا در میانی مادر و خواهر راضی شد که ازدواج کنه. آن موقع دیگر سی ساله بود. برای جوانی در آن زمان سن بالایی به حساب می آمد. عفت خانم همسر طیب خان شد آن ها زندگی خوبی را در محله صابون پز خانه تهران آغاز کردند بعدها به اطراف میدان خراسان آمدند در محله ای در نزدیکی میدان که به محل کار پدر نزدیک بود. پدر طی سال های ۱۳۲۰تا ۱۳۲۵ سخت مشغول کار شد آن موقع آغاز امور سیاسی پهلوی دوم بود. اما متاسفانه در این دوران پدرم چند بار دستگیر و حتی تبعید شد خداوند در این دوران دو فرزند به نام های علی اصغر و فاطمه به ایشان عطا کرد البته اکنون هم عفت خانم هم این دو فرزند ایشان مرحوم شده اند. حدود سال ۱۳۲۷ پدرم دوباره ازدواج کرد خانم فخر السادات همسر دوم پدرم بود که در همان محله زندگی می کرد. من هم در صابون پزخانه به دنیا آمدم و بعد به اطراف میدان خراسان آمدیم هر دو خانه پدری ما در یک محله و با یک کوچه اختلاف قرار داشت خداوند از سال ۱۳۳۰ به بعد شش فرزند از همسر دوم به پدر ما عطا کرد که من بزرگ ترین آن ها بودم پنج پسر و یک دختر. پیامبر اسلام فرمودند: نگاه به نامحرم تیر زهر آلودی از تیرهای شیطان است و هرکس آن را از ترس خدا ترک کند، خداوند چنان ایمانی به او عطا کند که شیرینی اش را در دل خویش احساس کند. در آن دوران بیشتر خانواده های ایرانی و اکثر مردان اهل غیرت بودند. برای زنان خود آزادی قائل بودند اما اجازه نمی دادند که حریم حریم زن و مرد آلوده شود این حفظ حرمت ها در میان لوطی های قدیم بیشتر بود. پدر ما هم که در یک خانواده مذهبی بزرگ شده بود از این قاعده جدا نبود بارها با پدر به تفریح و پارک می رفتیم مادر هم با ما بود اما به توصیه پدر چیزی شبیه پوشیه به صورت می زد هیچ کس نمی توانست همسر طیب را ببیند. در آن دوران بدترین آدم ها را کسی می دانستند که نسبت به ناموس خودش غیرت نداشته باشد مثل حالا نبود که... فراموش نمی کنم پدرم وقتی در داخل کوچه راه می رفت سرش پایین بود. هیچ گاه سرش را بالا نمی آورد تا نکند نگاهش به زن نامحرم بیفتد. شب های تابستان بیشتر مردم روی پشت بام خانه ها می خوابیدند. پشت بام همه خانه ها به همدیگرراه داشت. پدرم وقتی به سمت پشت بام می آمد دولا دولا راه می رفت نکند نگاهش به خانه همسایه بیفتد. آن موقع با اینکه امکانات مثل حالا نبود اما حریم بین زن و مرد در کل جامعه رعایت می شد حیا و عفت و غیرت از مهم ترین صفات مردم بود. یک بار مردم به پدر اعتراض کردکه چرا اکرم خانم زن همسایه به شما سلام کرده ولی شما چرا جواب ندادی؟ پدر گفت: حاج خانم چه چیزایی می گی؟ من توی کوچه که سرم رو بالا نمی یارم از کجا بدونم کی بوده که به من سلام کرده توی محل همه مردم پدر ما را می شناختند. خانه ما دو در داشت یک در کوچک برای اهل خانه و یک در ماشین رو برای پدر. هر کس هر گفتاری و مشکلی داشت سراغ پدرم می آمد بعضی وقت ها صدای همه ما در می آمد پدر دو ساعت دم در ایستاده بود و مشغول حل مشکلات مردم بود. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
🌹🍃 : 🌷🕊🌷🕊 فصل اول..(قسمت هفتم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊 کار و کسب طیب رو به راه شده بود. با سفارش خانواده و پا در میانی مادر و خواهر راضی شد که ازدواج کنه. آن موقع دیگر سی ساله بود. برای جوانی در آن زمان سن بالایی به حساب می آمد. عفت خانم همسر طیب خان شد آن ها زندگی خوبی را در محله صابون پز خانه تهران آغاز کردند بعدها به اطراف میدان خراسان آمدند در محله ای در نزدیکی میدان که به محل کار پدر نزدیک بود. پدر طی سال های ۱۳۲۰تا ۱۳۲۵ سخت مشغول کار شد آن موقع آغاز امور سیاسی پهلوی دوم بود. اما متاسفانه در این دوران پدرم چند بار دستگیر و حتی تبعید شد خداوند در این دوران دو فرزند به نام های علی اصغر و فاطمه به ایشان عطا کرد البته اکنون هم عفت خانم هم این دو فرزند ایشان مرحوم شده اند. حدود سال ۱۳۲۷ پدرم دوباره ازدواج کرد خانم فخر السادات همسر دوم پدرم بود که در همان محله زندگی می کرد. من هم در صابون پزخانه به دنیا آمدم و بعد به اطراف میدان خراسان آمدیم هر دو خانه پدری ما در یک محله و با یک کوچه اختلاف قرار داشت خداوند از سال ۱۳۳۰ به بعد شش فرزند از همسر دوم به پدر ما عطا کرد که من بزرگ ترین آن ها بودم پنج پسر و یک دختر. پیامبر اسلام فرمودند: نگاه به نامحرم تیر زهر آلودی از تیرهای شیطان است و هرکس آن را از ترس خدا ترک کند، خداوند چنان ایمانی به او عطا کند که شیرینی اش را در دل خویش احساس کند. در آن دوران بیشتر خانواده های ایرانی و اکثر مردان اهل غیرت بودند. برای زنان خود آزادی قائل بودند اما اجازه نمی دادند که حریم حریم زن و مرد آلوده شود این حفظ حرمت ها در میان لوطی های قدیم بیشتر بود. پدر ما هم که در یک خانواده مذهبی بزرگ شده بود از این قاعده جدا نبود بارها با پدر به تفریح و پارک می رفتیم مادر هم با ما بود اما به توصیه پدر چیزی شبیه پوشیه به صورت می زد هیچ کس نمی توانست همسر طیب را ببیند. در آن دوران بدترین آدم ها را کسی می دانستند که نسبت به ناموس خودش غیرت نداشته باشد مثل حالا نبود که... فراموش نمی کنم پدرم وقتی در داخل کوچه راه می رفت سرش پایین بود. هیچ گاه سرش را بالا نمی آورد تا نکند نگاهش به زن نامحرم بیفتد. شب های تابستان بیشتر مردم روی پشت بام خانه ها می خوابیدند. پشت بام همه خانه ها به همدیگرراه داشت. پدرم وقتی به سمت پشت بام می آمد دولا دولا راه می رفت نکند نگاهش به خانه همسایه بیفتد. آن موقع با اینکه امکانات مثل حالا نبود اما حریم بین زن و مرد در کل جامعه رعایت می شد حیا و عفت و غیرت از مهم ترین صفات مردم بود. یک بار مردم به پدر اعتراض کردکه چرا اکرم خانم زن همسایه به شما سلام کرده ولی شما چرا جواب ندادی؟ پدر گفت: حاج خانم چه چیزایی می گی؟ من توی کوچه که سرم رو بالا نمی یارم از کجا بدونم کی بوده که به من سلام کرده توی محل همه مردم پدر ما را می شناختند. خانه ما دو در داشت یک در کوچک برای اهل خانه و یک در ماشین رو برای پدر. هر کس هر گفتاری و مشکلی داشت سراغ پدرم می آمد بعضی وقت ها صدای همه ما در می آمد پدر دو ساعت دم در ایستاده بود و مشغول حل مشکلات مردم بود. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
🌹🍃 : 🌷🕊🌷🕊 فصل اول..(قسمت نهم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊 (قسمت آخر ) طبق نامه های ارسالی به بندر عباس، جرم نزاع و قتل و درگیری در زندان عنوان شده و همراه او سیزده نفر دیگر به زندان بندر عباس تبعید شدند مرحوم نصر الله خالقی می گوید: من و حسین رمضان یخی، ناصر فرهاد ، کاظم موزرد ، حسین چوچو ، حسن ورامینی، حسین کلاغ و ... همراهان طیب بودیم. زندان بندر عباس بدترین تبعیدگاه بود. کمتر کسی می توانست تابستان های گرم و شرجی آنجا را تحمل کند آتش از زمین و آسمان می بارید زمستان فقط یک زیر پیراهن می پوشیدیم. صبح ها دو ساعت همراه مامور به بازار می رفتیم و خرید می کردیم و بر می گشتیم زندان من همراه آن ها بودم اما هجده ماه بعد آزاد شدم اما طیب خان باید سه سال را تحمل می کرد روزی که خواستم برگردم هیچ پولی نداشتم طیب خان خرج برگشت من را داد در یکی از روزها سال ۱۳۲۴ در زندان درگیری و به عنوی شورش ایجاد شد که محور آن طیب حاج رضایی بود طبق سند موجود در ساواک زندانیان ساعت ۸ صبح با شکستن درب های زندان به درب اصلی می رسند و قصد کندن درب را داشتند. در این موقع ماموران با کمک نیروی ارتش و با حضور فرماندار و دادستان قصد آرام کردن زندانیان را داشتند که موثر واقع نمی شود آن ها نیز با بستن رگبار به سوی زندانیان تعدادی را کشته و تعدادی را مجروح می کنند. و این گونه اغتشاش زندان بندر عباس به پایان می رسد. بیژن حاج رضایی ضمن بیان خاطراتی از پدر در این باره می گوید: آن ها بعد از قضیه اغتشاش می خواستند من را داخل سلول خودم بکشند می گفتند مقصر اصلی طیب است اما بعد از اغتشاش من را به مکان دیگری در بندر عباس بردند بیابانی که هوایگ رم و شرجی داشت. این زندان فقط یک سایبان داشت آن قدر اوضاع آنجا خراب بود که شدیدا مریض شدم جوش های بزرگ روی بدنم به وجود آمده بود بعد بدنم کرم انداخت دیگر امیدی به زنده ماندن نداشتم از زخم های بدنم نوعی کرم خارج می شد که هر روز حالم را بدتر می کرد انگل در بدنم دیده می شد دیگر کارم تمام بود مامور همراه من منتظر مرگ من بود تا به محل کار خودش برگردد. شاید بدترین لحظات عمر من همان ایام در بندر عباس بود. هیچ چیز نمی توانستم بخورم. روز به روز ضعیف تر می شدم.یک روز دیدم شرایط بدتر شده از جوش های چرکی بدنم کرم های بزرگی بیرون می آمد دیگر از خودم قطع امید کردم و از همه جا ناامید شدم آماده مرگ شده بودم روز بعد مشاهده کردم گروهی از زنان عشایر از آنجا عبور می کنند یکی از آنان متوجه من شد چند چوب کبریت به من داد بعد یک روش ساده محلی برای از بین بردن این کرم ها به من یاد داد. کار خدا بود باور نمی کردم این روش عملی باشد من مدت ها تلاش کرده بودم اما مشکلم برطرف نشده بود اما با این روش در مدت کوتاهی تمام کرم های بدنم از بین رفت. پدرم ادامه داد: سال ۱۳۲۵پس از پایان دوران تبعید به تهران برگشتم دیگر همه سال گذشته ام را کنار گذاشتم. در مغازه خودم در میدان میوه مشغول شدم و خدا هم برکت خوبی در سرمایه من قرار داد. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
🌹🍃 : 🌷🕊🌷🕊 فصل اول..(قسمت آخر )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊 حسابی گرم کار شد. دیگران آن مسائل گذشته طیب خان خبری نبود. حالا او پدر خانواده بود و مردم هم خیلی روی او حساب می کردند. از سنت هایی که در روایات اهل بیت بسیار به آن تاکید شده زیارت امام حسین در کربلاست. می گویند زیارت کربلا مشکلات روحی و حتی اخلاقی انسان را بر طرف می کند. انسان را عاقبت به خیر می کند و ... طیب در دوره جوانی چند مرتبه با سختی به زیارت کربلا رفت. بعد از دوران تبعید هم یک بار دیگر راهی کربلا شد. از آن به بعد عهد کرد مجلس عزای امام حسین را با شکوه بیشتری بر پا کند. مرحوم نصرالله خالقی در خاطرات خود می گوید: وقتی طیب خان از کربلا برگشت به من گفت: نصر الله با اربابم دوستی کردم از آن روز بود که نماز و روزه طیب خان سروقت شد. اعمال و رفتارش هم بهتر از قبل شد. سال های ۱۳۲۶ و سال بعد از آن هم راهی کربلا شد آن موقع کربلا رفتن به راحتی امروزه نبود. واقعا کربلا رفتن خون می خواست. خون دل برنامه رفتن به کربلا تا سال ها بعد و تا زمانی که هنوز راه بسته نشده بود ادامه داشت حتی چندین بار با کل خانواده راهی عتبات شد طیب خان در این سفرها بود که با یکی از اهالی لبنان آشنا می شود. او متوجه می شودک ه طیب خان بار فروش میوه است لذا با او برای پخش موز در ایران صحبت می کند. طیب هم قبول می کند او دستگاه پرورش موز را به ایران وارد و طیب خان تحویل می دهد. بعد از سال ۱۳۲۷ وارادت موز خام که اصطلاحا به آن خیار موز می گویند پرورش آن که توسط کاربیت یا گوگرد انجام می شود در میدان توسط طیب آغاز می شود. وارادات موز سود سرشاری را عاید طیب خان کرد. آن ایام بازار میوه نیز از محل بازار امین السلطان به مکان وسیع تری در پایین همان خیابان ری و خیابان انبار گندم منتقل شد. رفته رفته طیب خان یکی از مالکان و با نفوذ ترین ارکان بزرگ بازار میوه گردید وقتی از درب شرقی میدان میوه تره بار وارد می شدیم مغازه های طیب در جلوی دید بودند. آن زمان ارباب زین العابدین و حاج خان خداداد از زمین داران و بزرگان میدان میوه و سبزی بودند اما رفته رفته نفوذ طیب خان بیشتر از بقیه شد. طیب خان در سال های بعد نیز جهت هماهنگی در وارادات سیب و پرتقال به لبنان رفت. اما کماکان و مهم ترین و تنها وارد کننده و در اصطلاح بازارهای سلطان موز ایران در آن زمان طیب خان بود و تا اوایل دهه چهل این روند ادامه داشت. چندین دهنه مغازه، بارانداز وسیع جهت تخلیه و بارگیری انبار بزرگ جهت پرورش موز، قهوه خانه میدان تره بار، قسمتی از ثروت او بود. در این زمان رفته رفته نحوه ارسال بار از روستاها و شهرها به تهران تغییر کرد. تا قبل از این بیشتر توسط گاری و ... بود. اما از اواخردهه بیست باسکول بزرگی در جلوی مغازه های طیب خان نصیب شد. بارها از این بعد با کامیون به تهران می آمد. طبق اسناد موجود طیب خان نوزده هزار تومان پرداخت کرد و در باسکول شریک شد حالا طیب خان یکی از بزرگترین و پرنفوذ ترین کاسبان تهران و بازاریان میدان میوه است. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
🌹🍃 : 🌷🕊🌷🕊 فصل دوم..(قسمت اول )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊 پیامبر اسلام فرمودند: هر که حاجت برادر مومنین را روا کند روز قیامت کنار تراوزی اعمالش می ایستم. اگر اعمالش خوب نبود و موفق نشود، من از او شفاعت خواهم کرد. طیب از همان زمان که وضع مالی خوبی نداشت به دنبال کمک به دیگران بود. هیچ کس از مراجعه به او پشیمان نمی شد. زمانی که اوضاع مالی او بهتر شد بهتر از قبل به دیگران کمک می کرد بارها دیده بودیم که به رسم پهلوانان قدیم برای دیگران مراسم« گلریزان » برگزار می کرد. گلریزان یکی از سنت های قدیمی و متاسفانه فراموش شده دیار ماست. از روزگار قدیم تا همین اواخر، برای هر کس که ورشکست شده بودند یا می خواست کاسبی خود را آغاز کند و یا دچار مشکل شده بود مراسم گلریزان برگزار می شد. به این ترتیب که جمعی از بزرگان و معتمدان شهر در زورخانه جمع می شدند و مراسم ورزش باستانی برگزار می شد. بعد از پایان ورزش، توسط یکی از بزرگان حاضر در جلسه، گلدانی را می چرخاندند و هر کس بنا به توانایی خود کمک هایش را داخل گلدان می ریخت. اینن پول معمولا قابل توجهی می شد. شخصی که برای او گلریزان شده بود با این مبلغ می توانست زندگی و کاسبی مجدد برای خود آغاز کند. طیب خان برای بسیاری از افراد این مراسم را برگزار کرد خیلی از قدیمی های تهران، کاسبی و زندگی خود را مدیون مراسم گلریزان می دانند که طیب برای آن ها برگزار کرد. او هر ساله حدود صد مراسم گلریزان بر گزار می کرد اما وقتی که طیب، صاحب ثروت و قدرت شد بسیاری از مشکلات مردم را به تنهایی بر طرف می کرد بارها دیده بودیم که انسان محتاجی به او مراجعه می کند و طیب خان هر طور می توانست مشکل او را حل می کرد. فرزند او در این باره می گوید: پدرم ظهرها از محل کار به خانه می آمد اما وقتی وارد خانه می شد ساعت سه عصر بود. بیشتر روزها صف طولانی پشت درب خانه ما تشکیل می شد هر کس حاجتی داشت خانه ما به نوعی دارالحکومه بود من ندیم کسی به پدرم گرفتاری خود را بگوید و پدرم کاری برای او انجام ندهد. برخی از مردم مشکل مالی داشتند این مشکلات را به روش های مختلف حل می کرد. برای برخی مقرری هفته ای تعیین می کرد. برای برخی کار و شغل فراهم می کرد و ... تعداد زیادی از افراد بیکار توسط پدرم در میدان و پا به توصیه ی پدرم در جاهای مختلف مشغول به کار شدند. برخی مشکلات دیگری داشتند پسرشان زندان بود شوهرشان از کار افتاده بود مشکل اداری داشت و ... در اینجا پدرم با توجه به نفوذی که در میان وزرا و امرای مملکتی داشت تلاش می کرد وتا مشکل افراد برطرف شد. یاد دارم که پیر زن گریه می کرد و می گفت: می خواهند پسرم را به سربازی ببرند، من هیچ کسی را ندارم و فرزندم خرجی خانه را می دهد. پدرم مشخصات فرزند او را نوشت و گفت: فردا پیگیری می کنم. روز بعد شاهد بودم که یک ماشین میوه توسط پدرم برای پادگان فرماندهی ارتش ارسال شد بعد هم پدرم تماس گرفت و از فرمانده پادگان خواست تا فرزند آن پیرزن معاف شود پدرم آن قدر پیگیری کرد تا توانست کارت معافیت برای آن پسر بگیرد من با تعجب به پدرم گفتم: شما یک بار میوه به خاطر آن پیر زن دادی؟! اما پدرم از این عمل خوشحال بود گویی می دانست که در روایات آمده: هر کس مشکل برادر دینی خود حل کرده و رفع کند خداوند متعال در مقابلش هفتاد مشکل او را در دنیا و آخرت رفع می کند. و شبیه ماجرای این زن بسیار زیاد بود. چه بسیار افرادی که از پدرم قرض می گرفتند و کاسبی خوبی راه انداختند اما هیچ گاه پدرم به دنبال دریافت قرض خود نرفت و آن ها هم... تنها برخی مسائل که پدرم هرگز برای آن ها کاری نمی کرد مثلا کسانی که به دنبال ناموس مردم بودند و به خاطر درگیری ناموسی به زندان رفته بود. یا کسانی که آلوده به مواد مخدر بودند و در زندان به سر می بردند، برای آن ها هیچ کاری نمی کرد. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 http://eitaa.com/mahdavieat
🌹🍃 : 🌷🕊🌷🕊 فصل دوم..(قسمت دوم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊 این ماجرا را هم از پدرم شنیدم، هم از مادرم. یکی از بزرگ ترین درگیری های تهران در اوایل ۱۳۳۰ اتفاق افتاد. جریان از این قرار بود که در حوالی چهار راه مولوی و باغ فردوس در کنار قهوه خانه ها تعداد زیادی شیره کش خانه ایجاد شد. این مکان ها به محل اغفال جوانان و نوجوانان تبدیل شده بود. بسیاری از کسانی که به خانه ما مراجعه می کردند و تقاضای حل مشکلات داشتند می خواستند که پدرم کاری برای جمع کردن این مراکز فساد انجام دهد. اوایل تابستان سال ۱۳۳۰ بود. پدرم از حسین اسماعیل پور معروف به حسین رمضان یخی که به نوعی بزرگ و لوطی منطقه باغ فردوس و مولودی بود خواست تا جلوی این مراکز را بگیرد. حسین، از نحوه بیان پدرم خوشش نیامد و کلام پدرم را نوعی دخالت دانست پدرم می گفت: یک روز به پاتوق همیشگی به نام کافه سرفه رفتم هنوز چیزی نخورده بودیم که دیدم حسین رمضون یخی همراه با برادرش و هفت کچلون آمدند. حسابی به من نزدیک شدند و در اطراف من قرار گرفتند یکی از آن ها گفت: چطوری طیب خان ؟ من قمه های آن را در زیر کت هایشان می دیدم. فهمیدم که این ها به قصد دعوا آمده اند. گفتم از اینجا برید بیرون من می یام باغ فردوس اینجاهمدیگر رو می بینیم. مادرم می گفت: آن روز ما را گذاشت خانه و گفت: زود بر می گردم هر چی التماس کردم که تو رو خدا نرو بی فایده بود. طیب سال ها بود که از این کارها جدا شده و کاسبی می کرد اما این دفعه اگر نمی رفت می گفتند: ترسیده . به سفارش مادرم غلامعلی، پسر دایی ما به دنبال پدر راه افتاد. در جلوی باغ فردوس همه چیز آماده یک دعوای تمام عیار بود. خیلی ها در اطراف ایستاده بودند و می خواستند ببینند چه می شود. غلامعلی می گفت: طیب خان به محض اینکه از راه رسید به سمت حسین و تقی رمضون یخی رفت. طیب همیشه یک چاقوی ضامن دار کوچک داخل جیب داشت. اما چیزی که در دستان حسین و اطرافیانش بود فراتر از چاقو بود درگیری شدیدی شروع شد ضربات مشت و بعد چاقو خوردن و ... هیچ کس جرئت نمی کرد برای سوا کردن آن ها جلو برود. از طرفی آن ها چند نفره به او حمله کردند اما طبیب ورزشکار بود و از لحاظ قدرت بدنی قوی تر از آن ها. در حین درگیری طیب خواست به سمت مغازه قصابی برود تا ساتور را بردار پایش به مانع کنار جوی آب گیر کرد و افتاد توی آب. تقی رمضان یخی از این فرصت استفاده کرد و با چاقو به کمر طیب زد. تا طیب بلند شد شخص دیگری چاقوی خود را به شکم طیب فرو کرد طیب با همین وضع به دنبال آن ها می رود. او با چاقو چندین ضربه به تقی می زند. ضربه ای هم به صورت حسین وارد می کند به طوری که بینی حسین مدت ها بسته آسیب دیده می شود. همان موقع مادر ما که نه ماهه باردار بود از راه می رسد با داد و فریاد غلامعلی را صدا می زند بعد طیب خان را سوار می کند تا به بیمارستان برسانند. مادر می گفت: تقی رمضان یخی هم در کنار خیابان افتاده و در حال جان دادن بود یکی از آشناها را صدا کردم خواهش کردم که تو رو خدا این را هم به بیمارستان برسانید اگر تقی بمیرد طیب را اعدام می کنند. غلامعلی ماشین را برداشت و حرکت کردند پدر مرتب می گفت: من رو به بیمارستان دولتی نبرید که من رو می کشند. ماشین به سرعت به سمت پیچ شمرون رفت. در کنار خیابان کاخ سابق متوجه تابلوی یک زایشگاه می شوند زایشگاه و بیمارستان دکتر بیژن. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 http://eitaa.com/mahdavieat
🌹🍃 : 🌷🕊🌷🕊 فصل دوم..(قسمت سوم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊 با دکتر بیژن که مسئول آن بیمارستان و زایشگاه بود صحبت کردیم او هم قبول کرد که طیب را بستری کنند چندین ضربه کاری به طیب خورده بود. دکتر بیژن مشغول عمل جراحی شد. ما هم پشت در اتاق عمل مشغول دعا بودیم. من آن موقع حال خودم را فراموش کردم چند روز دیگر باید اولین فرزندم را به دنیا می آوردم ساعتی بعد دکتر بیرون آمد در حالی که انگشت دستش غرق خون بود با تعجب گفتم: دکتر چی شده؟ گفت: چاقو تو کمر طیب شکسته و الان دستم رو برید! خلاصه بعد از ساعت ها عمل جراحی، کمر طب را پانسمان کردند و رفتند سراغ شکم. وقتی چاقو به شکم طیب خورده بود خودش بریدگی شکم را محکم گرفت تا روده ها بیرون نریزد اما ضربه آن قدر کاری بود که دچار خونریزی داخلی شد. دکتر بیژن ساعت ها مشغول شست و شوی داخل و بخیه زدن شکم طیب بود اما می گفت: نمی دانم خوب می شود یا نه؟ از طرفی دیگر از پزشکان همان بیمارستان مشغول مداوای تقی بود. تقی رمضان یخی بی هوش بود و وضعیت بدتری نسبت به طیب داشت اما با یاری خدا مشکل او سریع تر از طیب برطرف شد. مادر می گفت: یک روز از آخرین عمل طیب گذشت غروب بود که متوجه شدم شکم طیب در محل بخیه ها باد کرده او بی هوش روی تخت خوابیده بود. دکتر آمد و بعد از عکس و آزمایش، من را صدا زد و گفت: اگر خونوریزی داخلی باشد، کاری از دست ما ساخته نیست تا ظهر فردا تکلیف او مشخص خواهد شد یا زنده می ماند یا نه. خب امکانات پزشکی در سال ۱۳۳۰ با حالا کاملا فرق می کرد من کاری نمی توانستم بکنم الاّ توسل و ناله. مادرم ادامه داد: به همراه دو نفر از بستگان، در کنار تخت طیب نشسته بودم گریه می کردم و دعا آن شب تا صبح خواب به چشمانم نیامد صبح بود که بعد از نماز، همین طور کنار تخت خوابم برد. ساعتی بعد با نهیب صدای طیب از خواب پریدم! طیب نشسته بود روی تخت . کاملا به هوش آمده بود داد زد: چرا نشستید؟! پاشید باید بریم! دو روز دیگه اول محرمه، ما هنوز تکیه نبستیم. با خوشحالی گفتم: به هوش اومدی حالت خوبه؟ به زخم شکم او نگاه کردم. هیچ اثری از خونریزی و عفونت و باد کردن نداشت دکتر هم او را معاینه کرد گفت: هیچ مشکلی نیست خونریزی داخلی هم ندارد برای همین ساعت یازده ما را مرخص کرد. اما قبل از رفتن ما مشکل دیگری پیش آمد اتفاقی افتاد که طیب خان دو روز دیگر در همان بیمارستان ماند. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
🌹🍃 : 🌷🕊🌷🕊 فصل دوم..(قسمت چهارم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊 دل من شدیدا درد گرفته بود حالت خاصی داشتم از دیگران شنیده بودم که درد زایمان به این صورت است وقتی همراه طیب می خواستیم از بیمارستان خارج شویم به طیب گفتم من شرایط عادی ندارم او هم سریع با دکتر صحبت کرد و من را بستری کردند یکی از خانم های پزشک من را معاینه کرد و ... روز بعد طیب خان با دسته گل و شیرینی به بیمارستان آمد. اولین فرزند من پسر بود. طیب رفت سراغ رئیس بیمارستان و حسابی از او تشکر کرد پول خوبی هم به او داد بعد گفت: به پاس تشکر از زحمات شما می خوام اسم این پسر را بگذارم بیژن. این برای من سئوال بود چرا در بین همه فرزندان طیب فقط اسم من این گونه است؟ برادر و خواهر بزرگم علی اصغر و فاطمه بودند بعد از من هم حسین و حسن و علی و فاطمه بودند بعد از من حسن و حسین و علی و محمد و طیبه بودند پس چرا نام من بیژن است؟ یک بار از پدر علت این مام را پرسیدم پدر هم داستان دکتر بیژن برای من تعریف کرد مادر ادامه داد: چند روزی که من در بیمارستان بودم پدرت مرتب به دنبال راه اندازی هیت بود. در محل بنگاه حاج علی نوری تکیه را بست و علامت و کتل و طبق و ... همه چیز را برای محرم آماده کرد قبل از اینکه از بیمارستان مرخص شویم از شهربانی آمدند و به طیب گفتند ما می دانیم که مقصر دعوا چه کسی بوده لطفل برای شکایت اینجا را امضا کنید طیب گفت: من از کسی شکایت ندارم ما دو تا رفیق بودیم که یه مشکلی بین ما پیش آمد و برطرف شد بعد هم ما را به خانه برد پدرت اخلاق بسیار خوبی داشت کینه از کسی نمی گرفت توی خانه هم بسیار محبت و دلسوز بود. مدتی بعد با وساطت تیمور و بختیاز فرماندار نظامی و ارباب زین العابدین در محل هیئت با حسین رمضان یخی آشتی کرد. آن ها هم در باغ فردوس هیئت داشتند طیب به آنجا رفت و خلاصه مراسم آشتی کنان برگزار شد عکسی هم به یادگار گرفتند. این ها بعدها دوستان بسیار خوبی برای هم شدند. دسته عزاداری حسین اسماعیل پور از باغ فردوس حرکت می کردند این دو دسته در میدان قیام به هم ملحق می شد و بزرگ ترین جمعیت عزادار را در پایتخت تشکیل می دادند. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
🌹🍃 : 🌷🕊🌷🕊 فصل دوم..(قسمت پنجم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊 (قسمت اول) طیب در خانواده ای مذهبی بزرگ شده بود محرم و امام حسین جایگاه ویژه ای در خانواده آن ها داشت. از روزگار کودکی مراسم روضه خوانی در خانه آن ها بر پا بود در روزگاری که همه دشمنان برای از بین بردن نام اهل بیت و دین این مردم متحد شده بود طیب برنامه هیئت خود را راه اندازی کرد. ابتدا در منزل و سپس در منزل جدید در اطراف میدان خراسان، برنامه روضه خوانی محرم داشت اما رفته رفته جمعیت زیاد شد و این اماکن دیگر پاسخگوی جمعیت فراوان حاضر در جلسات نمی شد لذا بنگاه حاج علی نوری را در خیابان انبار گندم آماده برگزاری هیئت کرد در ایام محرم کل بنگاه فرش شد و سیاه پوش می شد حوض بزرگ داخل بنگاه را حسابی می شستند و هر شب پر از آب و یخ و شربت سکنجبین می کردند عده بسیاری داخل هیئت دور می زدند و با شربت از میهمانان پذیرایی می کردند هیئت طیب فقط به عزداری اکتفا نمی کرد بهترین و جذاب ترین سخنران ها در این هیئن دعوت می شدند علاوه بر آن، از شخصی برای بیان احکام دعوت می شد تا این هیئت بار معنوی کاملی داشته باشد از دسته عزاداری طیب که به قول دوست و دشمن، بزرگ ترین هیئتی بود که تهران تا به حال به خود دیده سخنان و نقل های بسیاری گفته و شنیده شده. دسته عزادار از وقتی از نزدیکی میدان شوش به راه می افتاد ابتدا و انتهایش مشخص نبود دوازده علامت و صدها بیرق و کتل نشانه دسته او بود. جمعیت به راه می افتاد هر علامت جلوی دسته ای از مردم بود. پشت سر علامت، دسته ای سینه زن و دسته ای زنجیر زن بودند بعد علامت بعدی و دسته بعدی و ... بارها دیده بودم که ابتدای دسته به نزدیکی بازار و چهار راه سیروس رسیده بود و انتهای آن هنوز در نزدیکی میدان شوش بود جمعیتی که توصیف آن مشکل است. این دسته از شوش به سمت میدان قیام و بازار و بعد به سمت گلوبندک می رفت و از خیابان خیام بر می گشت و از سمت مولوی به حسینیه اش بر می گشت. مسیر طولانی بود اما مردم عاشقانه حرکت می کردند. بسیاری از بزرگان مملکتی در مراسم عزاداری طیب شرکت می کردند از اسدالله علم و امینی نخست وزیر ایران تا برخی وزرا و نمایندگان مجلس و ... طیب در دوران محرم دست به هیچ خلافی نمی زد صورت خود را با تیغ نمی تراشید خود را به طور کامل وقف عزاداری سالار شهیدان می کرد در روز تاسوعا و عاشورا پابرهنه می شد سر گل می مالید و در عزای امام شهیدان گریه می کرد. در روزهای تاسوعا و عاشورا کمتر آب و غذا می خورد با پای برهنه بود و شمایل یک انسان مصیبت زده را داشت. به سخن دیگر، باید گفت که او آزاد مردی و جوانمردی را از مکتب امام حسین آموخته بود که در برابر زورگویی ها و ستمگران از خود مقاومت نشان می داد. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
🌹🍃 : 🌷🕊🌷🕊 فصل دوم..(قسمت ششم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊 (قسمت آخر) او به اعتقادات مذهبی خود پایبند بود. در این مورد حجت الاسلام ناصری می گوید: طیب یک عِرق مذهبی خاصی داشت؛ مثلاً، در ماه محرم و رمضان ریش خود را نمی زد مسجد می آمد و خیلی کارها را کنار می گذاشت در ایام عاشورا، این ها دسته ای داشتند و خرج های زیادی در تاسوعا و عاشورا می دادند یادم هست در عاشورایی صحبتش بود که طیب یازده تن برنج پخته آن موقع هیئت طیب در خرج دادن سر زبان ها بود. یکی از نزدیکان طیب در این باره می گفت: هر شب در حسینیه طیب نزدیک به پنج هزار نفر اطعام می شدند. این رقم در روز عاشورا عیجب و غریب بود. وقتی دسته طیب به تکیه بر می گشت تا ساعت ها مشغول پذیرایی بودیم در آن روزگار سینی های گرد بود که یک نان در کف سینی می گذاشتیم و برنج و خورشت برای سه نفر داخل آن می ریختند. هر کس هر چقدر می خواست می خورد و می توانست غذا ببرد ما در هر تاسوعا و عاشورا بالای بیست هزار نفر مهمان داشتیم. یک بار دیگ های غذا را شمردم. بیش از یکصد دیگ مسی پر از برنج و خورشت برای عزاداران آماده شده بود. یکی از اهالی میدان میوه می گفت: طیب خان صدها گوسفند را گرفته و در میدان رها می کرد این گوسفندها از پس مانده ی میوه و سبزی میدان استفاده می کردند همه می دانستند که این گوسفندها نذر آقام حسین است. دو سه ماه بعد که این ها پروار می شدند محرم فرار رسیده بود. همین عشق به الگوی آزادگان جهان، طیب را نجات داد و این برای اولین بار نیست که عشق به امام حسین فردی را از لجن زار دنیا به عرش آسمان ها می برد و آخرین بار نیز نخواهد بود. حجت الاسلام شیخ حسین انصاریان که خانه پدری وی در محله زندگی طیب بوده درباره این خصوصیت وی می گوید: « خصوصیات بارز طیب عشق و محبتش به حضرت سیدالشهدا بود. مجلس روضه خوانی و دسته سینه زنی او در ایام محرم از شلوغ ترین مجالس بود. آن پیراهن مشکی که تنش می کرد به خاطر اعتقادش بود او در عاشورا پا برهنه را می رفت یا فرض کنید سه روز آخر آب نمی خورد و نذر داشت که در اوج عزاداری تشنه باشد. بیژن حاج رضایی که در آن زمان شاهد بسیاری از رفتارهای پدرش بوده از علاقه مندی پدرش به امام حسین می گوید: پدرم، عجیب حساسیت و علاقه به خاندان عصمت و طهارت به خصوص امام حسین داشت این را واقعا می گویم که او عاشق بود. حتی در برابر بعضی از اعتراضات مادرم درباره خرج های عزاداری اش می گفت: من زندگی ام و پولی را که به دست می آورم دو قسمت می کنم یک قسمت آن را خرج خودم و مردم می کنم و قسمت دیگری را خرج امام حسین، حالا یا برای او عزداری می کنم یا در راه او خرچ می دهم. ارادت به آقا ابا عبدالله تا آخرین روز در وجود طیب ادامه داشت تا اینکه سه روز بعد از آخرین عاشورا ماجرای پانزده خرداد پیش آمد و .... 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
🌹🍃 : 🌷🕊🌷🕊 فصل دوم..(قسمت آخر )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊 می گویند جوان و نوجوان به الگو نیاز دارد حتی خداوند نیز در قرآن برای ما اسوه و الگو معرفی کرده تا راه را اشتباه نرویم. در جایی دیگر از قرآن اشاره دارد که برخی به جهنم می روند و علت آن رفاقت با برخی اشخاص است. روزگاری بر این شهر و دیار گذشت که اسوه های جوانان ما افرادی بودند با ویژگی های خاص خود حق می دادند و حق می گرفتند. چاقو کشی، زور زیاد، صدای خشن، سبیل کلفت، موهای فرفر روی سینه ، یقه باز تا وسط شکم ، عربده کشی، دیوانه بازی، خاموش کردن سیگار روی دست، فدای برادر، خاک زیر پای رفیق ، تعدد بخیه ها به خصوص بخیه های روی صورت، آمار دعواها و ... این ها در جامعه ی آن دوران ارزش محسوب می شد و به آن افتخار می کردند البته زیاد از آن دوران فاصله نگرفته ایم. شاید کمتر از نیم قرن از اوج این مسائل می گذرد. هر چند همه ارزش ها آن زمان ها این مسائل نبود آن ها احترام و ادب هم داشتند. ضعیف کشی نمی کردند احترام ناموس مردم را داشتند و ... بسیاری از افراد در کنار صفات یاده شده به صفات جوانمردی نیز آراسته بودند. در آن دوران جوان ها در اتجماع بودند و اسطوره های آن ها در دسترس بودند اما متاسفانه جوان امروزی توی خانه و با اینترنت و ... سرگرم شده الگوی جوان امروزی عده ای فوتبالیست و خواننده شده اند کسانی که بویی از معرفت و جانمردی نمی دهند و صد افسوس که ثروت بیت المال به جیب این الگوهای کاذب ریخته می شود، تا هر روز با چهره ی مردانی زن نما و بی هنر بیشتر مواجه شویم زمانی که طیب طیب در تهران راه افتاد، لوطی ها و گنده لات های زیادی در تهران بودند شاید هر محله حداقل یک گنده لات برای خودش داشت در آن زمان امنیت محله ها خصوصاً در زمان ضعف دولت مرکزی با این لوطی ها دچار فساد می شدند و از طریق زور امرار معاش می کردند اما اکثر آن ها انسان های خوبی بودند لوطی ها هر کدام صفتی با یک ویژگی داشتند که به آن خوانده می شدند و معمولا هر کدام از آن ها از یکی دیگر از گنده های تهران حساب می بردند و ... اما همه آن ها تائید می کردند که طیب خان از همه لوطی تر است او شهرت زیادی پیدا کرد این شهرت حاصل این بود که خیلی سخاوتنمد بود خانواده های زیادی را تحت پوشش قرار داده بود اما وقتی در زندگی او دقت می کنیم به این نکته می رسیم که او به دنبال بزرگ کردن خودش نبود اصلا از شهرت خوشش نمی آمد از دعوا و چاقو کشی فراری بود بنا به گفته خودش فقط برای دفاع چنین کاری می کرد طیب یک بار گنده شد و اسم او روی زبان ها افتاد تا جایی که هر کس می خواست ادعای بزرگی بکند یا در کنار طیب بود یا با او دعوا می کرد تا بگوید من آن قدر قوی هستم که با طیب رو در رو شدم. با معیارهای لوطی های آن زمان به طیب نمره بالایی می دادند مثلا می گفتند چه کسی از همه بهتر است؟ یکی می گفت ناصر فرهاد، چون دعوایی بود و خوب داد می زد یکی می گفت حسن رمضان یخی چون اگه یک سیلی به صورت کسی می زد حتما استخوان های صورتش خرد می شد یکی می گفت: اما بعد از مدتی همه بالاتفاق می گفتند: طیب از همه این ها بهتر و بالاتر است و قهرمان لوطی گری است زیرا برای هر کسی لقب می گذاشتند اما طیب تنها کسی بود که لقب نداشت. می گفتند طیب خان از همه بیشتر حبس رفته شاید تا عمرش بیش از هشت بار که یک بار آن به اتهام قتل بود. از همه بیشتر در دعوا پیروز بود از همه بیشتر دست تو جبیش کرده؛ از همه بیشتر پول میز حساب کرده از همه بیشتر سفره انداخته از همه بیشتر دست مردم را گرفته و ... 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 http://eitaa.com/mahdavieat
🌹🍃 : 🌷🕊🌷🕊 فصل سوم..(قسمت اول)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊 اصغر بنایی معروف به اصغر شاطر یکی ازپهلوانان و لوطی های قدیم بود. او باشگاه و زورخانه شاه مردان را در خیابان انبار گندم اطراف میدان میوه تاسیس کرد. می گفتند هیچ کس مثل او دل و جرئت نداشته هیکل ورزشکاری مناسبی داشت حتی یک نیش و یا جای خراش چاقو روی بدنش نبود اصغر شاطر حریف همه بود هیچ کس نمی توانست با او رو در رو شود. او از دوستان صمیمی طیب خان بود خیلی به همدیگر احترام می گذاشتند اصغر آدم خدا ترسی بود نماز اول وقتش ترک نمی شد ایشان دسته عزاداری بزرگی داشت توی جنوب شهر جمعیتی به بزرگی دسته اصغر شاطر نبود. در دوران جنگ جهانی و زمانی که فقر و ناتوانی بر زندگی هر ایرانی سایه افکنده بود، او هر چه داشت خرج مستضعفان کرد. خانواده اصغر همگی مومن و تحصیل کرده بودند پدرش در آن زمان کتابخانه شخصی داشت اصغر یکی از فرزندان شاطر رضا بود. اصغر شاطر چون در خانواده مذهبی رشد کرده بود دارای اعتقادات مذهبی استواری بود او با علما و روحانیون ارتباط داشت دوره جوانی اصغر شاطر با دوره سلطنت رضا شاه مصادف بود و باید به سربازی می رفت اما اصغر شاطر زیر بار سربازی اجباری نرفت و چندین بار با افسران و درجه داران درگیر شد کستی و ورزش های باستانی علاقه خاص او بود سرعت چرخیدن او در زورخانه مثال زدنی بود فن آرنج اصغر شاطر در کشتی زبانزد بود اصغر شاطر بزرگ منطقه میدان خراسان بود مغازه نانوایی ، کبایی و چهار قهوه خانه داشت. باشگاه شاه مردان هم برای او بود. او با توجه به گرایش های مذهبی و آگاهی سیاسی خاصی که داشت دست به انتشار روزنامه ای به نام پیکار زد که اخبار مهم را به مردم اطلاع دهد. اصغر شاطر به امام حسین و اهل بیت عشق می ورزید. بارها به دسته جات سینه زنی و زنجیر زنی با ماموران دولت درگیر شد. در دوره رضا شاه که عزاداری ممنوع شده بود در ماه محرمم و صفر مراسم روضه خوانی بر پا می کرد. برپا کنندگان چنین مراسمی تحت پیگرد بودند اما اصغر شاطر کوچه را آب پاشی می کرد تا مردم بفهمند که در این مکان مراسم روضه برقرار است. اگر ماموران بو می بردند و میخواستند مراسم را به هم بزنند اصغر شاطر وارد میدان می شد و با درگیری ماموران را مشغول می کرد تا شرکت کنندگان در مراسم روضه خارج شوند بارزترین خصلت اصغر شاطر یتیم نوازی بود. تا آخرین لحظات زندگی اش به خانواده های یتیم و بی سرپرست می رسید. اصغر شاطر جوانی حدوداً سی و پنج ساله بود که مریض شد و در بیمارستان روس ها بستری شد چند روز بعد در نهایت ناباوری خبر مرگ او پخش شد خیلی ها اعتقاد داشتند که عقاید ضد کمونیستی اصغر باعث شد که او را بکشند به هر حال یکی از لوطی های بامرام و بزرگ تهران که همه احترام او را داشتند در سال ۱۳۲۳ از دنیا رفت. پس از مرگ اصغر شاطر، مادرش تمام اموال او را به غیر از باشگاه و نانوایی فروخته و پول آن را در قم به آیت الله بروجرودی تحویل می دهد. طیب خان خیلی از مرگ اصغر ناراحت بود. مراسم تشییع اصغر یکی از بزرگ ترن تجمعات مردمی در تهران بود. همه می گفتند با مرگ اصغر شاطر راه او و دسته عزاداری از بین می رود. هر چند چنگیز رضوان راه عزاداری و دسته اصغر شاطر را ادامه داد. اما دسته عزاداری جوانان شهر جنوب شهر بسیار باشکوه تر از قبل توسط لوطی دیگری به نام طیب خان ادامه پیدا کرد. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 http://eitaa.com/mahdavieat
🌹🍃 : 🌷🕊🌷🕊 فصل سوم..(قسمت دوم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊 (قسمت اول) در میان لوطی های تهران کسانی هم بودند که در آن روزگار نامشان بسیار مطرح شد کسانی که در این کتاب نیز نامی از آن ها آمده لذا به برخی از ویژگی های آن ها و دوران حضورشان اشاره می کنیم. هفت کچلون یا برادران هفت کچلان به برادران حاج عباسی اشاره داردکه از لوطی ها و به اصطلاح از گنده لات های جنوب شهر تهران در محله باغ فردوس خیابان مولوی به شمار می آمدند. آن ها هشت برادر به اسامی: عباس، محمد، غلامعلی، صفر، شعبان، احمد، محمود و امیر حاج عباسی بودند آنها گرچه هشت نفر بودند و گرچه هیچ یک از آن ها کچل نبودند اما خود نیز خودشان را به همین نام می خواندند ظاهرا از آنجا که در جوانی و نوجوانی با موهای تراشیده و کله های تیغ زده در جلوی مردم ظاهر شده و به اتفاق یکدیگر در دعواها و چاقوکشی ها شرکت می کردند اسم در کردند و به هفت کچلون مشهور شدند دار و دسته هفت کچلون جز دوستان و اطرافیان حسین رمضون یخی محسوب می شدند و به اصطلاح دنباله او بودند آن ها در اقدامات و جار و جنجال هایی که حسین رمضون یخی به راه می انداخت به نفع او به میدان می آمدند و مبارزه و بزن بزن راه می انداختند. آن ها در دعوای معروف سال ۱۳۳۰ در دسته حسین رمضان یخی بودند و با طیب درگیر شدند سپس با یکدیگر آشتی کردند بعد از آن هفت کچلون عملاً به اطرافیان طیب پیوستند برادران هفت کچلون در جریان وقایع ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ مانند طیب جز افرادی بودند که به نفع محمد رضا شاه به خیابان های تهران آمدند اما وقایع خرداد ۱۳۴۲ میان لوطی ها دو دستگی و بلکه چند دستگی ایجاد شد عده ای مثل شعبون بی مخ همچنان حامی شاه باقی ماندند و از این طریق به نان و نوایی رسیدند. جمعی دیگر که شاخص آن طیب حاج رضایی و حسین رمضان یخی بود جز هواداران امام خمینی تلفی شدند که اولی به همراه حاج اسماعیل رضایی به شهادت رسید و حسین مدتی متواری شد و جان سالم به در برد اما هفت کچلون گرچه در ۲۸ مرداد در متن وقایع حاضر بودند اما در ۱۵ خرداد واکنش مشخصی از خود نشان ندادند. طیب را می توان از بنیانگذاران دسته عزاداری در میان لوطی ها دانست. بعد از او حسین رمضون یخی نیز به برپایی هیئت عزاداری و راه انداختن در دسته در ایام دهه ماه محرم اقدام کرد که هفت کچلون نیز جز دسته او بودند. هفت کچلون بعدها برای خود هیئت مستقلی راه اندازی کردند که هیئت معروف به ابوالفضل ها تا امروز در باغ فردوس برقرار است. در محرم دسته رمضون یخی و هفت کچلون به دسته طیب خان ملحق می شدند و جمعیت بی نظیری جمع می شد. در آن سال ها در ضلع شمال چهار راه مولوی پرچمی نصب می شد که بر روی آن نوشته شده بود هیئت عزاداران حسینی جوانان جنوب شهر که بر روی آن آرام دو دست به هم پیوسته دیده می شد که نشانی از آن اتحاد و صمیمت طیب خان و حسین رمضان یخی بود. در میان گردن کلفت ها و لوطی های آن زمان اشخاص بسیاری بودند که هر کدام درگوشه ای از شهر برای خودشان برو بیایی داشتند. برخی از آن ها به دلیل درگیری و شرارت هایی که انجام دادند منفور مردم شدند اما از برخی هنوز نام نیک به جا مانده شخصیت های منفور زیاد هستند که از بردن نام آن ها صرف نظر می کنیم. یکی دیگر از لوطی ها مصطفی بود. مصطفی پادگان دادکان که به مصطفی دیونه معروف شد یک بار در روزگار جوانی با طیب درگیری لفظی پیدا کرد. مصطفی با قمه به جلوی خانه طیب رفت. طیب از پنجره خانه اش نگاهی به او کرد و گفت: الان گروهبانی برو هر وقت سرهنگ شدی بیا او هم رفت بعد ها این دو نفر حسابی با هم رفیق شدند. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 http://eitaa.com/mahdavieat