#کتاب_طیب_حر_نهضت_امام_خمینی🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌷🕊#شهید_حاج_طیب_رضایی🌷🕊
فصل اول..(قسمت چهارم )🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊
#طیب_خان
سکوت کافه فیض آباد کرمانشاه را گرفته بود. یک جوان بلند قد تهرانی با سن حدود بیست سال جلو میز جوان هایی که می خواستند پسرک نوجوانی را همراه خود ببرند ایستاده بود هادی با رنگ پریده من را نگاه می کرد من به حرف آمدم و گفتم: شما مرد نیستید، غیرت ندارین....
هنوز این حرف من تمام نشده بود که یکی از آن ها از جا بلند شد یک دفعه مشتش را به سمت من رها کرد من ناخودآگاه نشستم و ضربه ای به شکم او زدم نفر بعدی بلافاصله به من حمله کرد که من هم جا خالی دادم یک صندلی چوبی کنار میز بود که آن را برداشتم و زدم تو سر نفری بعدی. شخص دیگری از پشت سر به سمت من حمله کرد که دوباره با صندلی به او ضربه زدم. یک دفعه دیدم از همه طرف به سمت من حمله شد. چوب و سنگ و چاقو بود که از اطراف به سمت من پرتاب می شد دیگر جای درنگ نبود صندلی هنوز در دست بود این صندلی سپر دفاعی خوبی بود دست پسرک را گرفتم و سریع به سمت بیرون دویدیم. جمعیت بسیاری به دنبال ما بودند مرتب چاقو و سنگ به سمت ما پرتاب می شد خلاصه کل محله به هم ریخته بود. پانصد متر دورتر از فیض آیاد ، یکی از میدان های اصلی کرمانشاه بود. آنجا مرکز پلیس بود و چندین نگهبان داشت هر طور بود خودم را رساندم به آنجا و دویدم داخل و در را بستم تازه فهمیدم که چند جای بدنم غرق خون است نمی دانی چه خبر شده بود اراذل کرمانشاه همه به دنبال من بودند. جمعیت پشت درپاسگاه موج می زد همه آن ها سراغ من را می گرفتند می گفتند باید اون بچه تهرون رو بفرستید بیرون و گرنه...
مامورهای کلانتری تعجب کرده بودند آن ها به سختی مردم را متفرق کردند من هم پسرک را به مسئول پاسگاه تحویل دادم. گفتم: قضیه از این قراره خود پسرک هم حرف های من را تایید کرد. اما آن ها من را هم بازداشت کردند وقتی مشخصات من را پرسیدند با شهربانی تهران تماس گرفتند فهمیدند که من در تهران پرونده دارم و فراری هستم. برای همین روز بعد من را با چند متهم دیگر راهی تهران کردند. در تهران من را به شهربانی و دادگاه بردند. یکی از دوستانم را در دادگاه دیدم. با تعجب گفت: طیب خان تویی؟! گفتم: طیب خان ؟ طیب خان دیگر کیه؟ گفت: آره بابا همه جا حرف شماست. ماشین هایی که از کرمونشاه بار آوردن می گن یه بچه تهرون فیض آباد رو تعطیل کرد می گن اسمش طیب خان مامورای تهران دنبالشن می گن بچه صام پز خونه است و خیلی دل جرات داره. پدر ادامه داد: چند ماهی به خاطر پرونده قبلی و درگیری کرمانشاه در زندان بودم تا اینکه آزاد شدم. اما وقتی توی کوچه و بازار راه می رفتم خیلی ها من رو با دست به هم نشون می دادن می گفتن: این همون طیب خان هستش که کرمانشوه رو به هم ریخت البته نصر الله خالقی از دوستان پدرم می گفت: در ماجرای کرمانشاه طیب با مامورهای شهربانی هم درگیر شد او اسلحه یک مامور را گرفت و شکست برای همین طیب را دستگیر کردند.
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
http://eitaa.com/mahdavieat