🌹🍃 : 🌷🕊🌷🕊 فصل دوم..(قسمت پنجم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊 ابراهیم از دوران کودکی عشق و ارادت خاصی به امام خمینی داشت. هر چه بزرگتر می شد این علاقه نیز بیشتر می شد. تا اینکه در سال های قبل از انقلاب به اوج خود رسید. در سال ۱۳۵۶ بود هنوز خبری از درگیری ها و مسائل انقلاب نبود. صبح جمعه از جلسه ای مذهبی در میدان ژاله (شهدا) به سمت خانه بر می گشتیم. از میدان دور نشده بودیم که چند نفر از دوستان به ما ملحق شدند ابراهیم شروع کرد برای ما از امام خمینی تعریف کردن بعد هم با صدای بلند فریاد زد: درود بر خمینی ما هم به دنبال او ادامه دادیم چند نفر دیگر نیز با ما همراهی کردند تا نزدیک چهار راه شمس شعار دادیم و حرکت کردیم دقایقی بعد چندین ماشین پلیس به سمت ما آمد ابراهیم سریع بچه ها را متفرق کرد در کوچه ها پخش شدیم دو هفته گذشت از همان جلسه صبح جمعه بیرون آمدیم ابراهیم در گوشه میدان جلوی سینما ایستاد بعد فریاد زد درود بر خمینی و ما ادامه دادیم جمعیت که از جلسه خارج می شد همراه ما تکرار می کرد صحنه جالبی ایجاد شده بود دقایقی بعد قبل از اینکه مامورها برسند ابراهیم جمعیت را متفرق کرد بعد با هم سوار تاکسی شدیم و به سمت میدان خراسان حرکت کردیم دو تا چهار راه جلوتر یکدفعه متوجه شدم جلوی ماشین ها را می گیرند و مسافران را تک تک بررسی می‌کنند چندین ماشین ساواک و حدود ۱۰ مامور در اطراف خیابان ایستاده بودند چهره ماموری که داخل ماشین ها را نگاه می کرد آشنا بود او در میدان همراه مردم بود به ابراهیم اشاره کردم متوجه ماجرا شد قبل از اینکه به تاکسی ما برسند در را باز کرد و سریه به سمت پیاده رو دوید مامور وسط خیابان یکدفعه سرش را بالا گرفت ابراهیم را دید و فریاد زد خودشه خودشه بگیرش مامورها دنبال ابراهیم دویدند ابراهیم رفت داخل کوچه آن ها هم دنبالش بودند حواس مامورها که حسابی پرت شد کرایه را دادم از ماشین خارج شدم به آن سوی خیابان رفتم و راهم رو ادامه دادم... ظهر بود که آمدم خانه از ابراهیم خبری نداشتم تا شب هم هیچ خبری از ابراهیم نبود به چند نفر از رفقا هم زنگ زدم ان ها هم خبری نداشتند خیلی نگران بودم ساعت حدود یازده شب بود داخل حیاط نشسته بودم یکدفعه صدایی از توی کوچه شنیدم دویدم دم در با تعجب دیدم ابراهیم با همان چهره و لبخند همیشگی پشت در ایستاده من پریدم.تو بغلش. خیلی خوشحال بودم نمی دانستم خوشحالی ام را چطور ابراز کنم گفتم داداش ابرام چطوری؟ نفس عمیقی کشید و گفت خدا رو شکر می بینی که سالم و سر حال در خدمتیم گفتم شام خوردی گفت نه مهم نیست سریع رفتم توی خانه سفره نان و مقداری از غذای شام را برایش اوردم رفتیم داخل میدان غیاثی بعد از خوردن چند لقمه گفت: بدن قوی همین جاها به درد میخوره خدا کمک کرد با اینکه ان ها چند نفر بودند اما از دستشون فرار کردم ان شب خیلی صحبت کردیم از انقلاب از امام و بعد هم قرار گذاشتیم شب ها با هم برویم مسجد لر زاده پای صحبت حاج آقا چاووشی. شب بود که با ابراهیم و سه نفر از رفقا رفتیم مسجد لر زاده حاج آقا چاوشی نترس بود حرف های روی منبر میزد که خیلی ها جرات گفتنش را نداشتند حدیث امام موسی کاظم که می فرماید: مردی از قم مردم را به حق فرا می خواند گروهی استوار چون پاره های اهن پیرامون او جمع می شوند خیلی برای مردم عجیب بود صحبت های انقلابی ایشان همین طور ادامه داشت. ....🌹🍃