#کتاب_پروانه_در_چراغانی🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌷🕊
#سردار_شهید_حسین_خرازی 🌷🕊
فصل آخر..(قسمت آخر )🌹🍃
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین
حسين گفت: نوش، تو بخور كه داري از دست مي ري! ناصر گفت: «ما هيچ، خودي هستيم ولي جلو عراقيها زشته فرماندة لشكر مـا اينقدر لاغر باشد. حسين جواب داد: «بزرگي به آن است، نه به اين! با حركت دست برآمدگي شكم ناصر را در هوا نشـان داد. ناصـر گفـت: «بـا وجود اين، حاجيات ده نفر را حريف است. حسـين گفـت: امتحـانش مجـاني است. برخاست. آستين خالياش را به كمك دندان گـره زد و رو بـه ناصـر گفـت: برويم حياط، اما اگر زمينت زدم. بايد همة اين جماعت را بستني بدهي. ناصر همانطور كه آستينهايش را رو به بالا لوله ميكرد، گفت: وقتي بـردم، بايد همهتان براي منِ تنها بستني بخريد، با نان اضافه! خيلي خوش ميگذره چهطور منم بيام بالا؟ اين را محسن گفت كه راننده بود. سرعتش را كم كرده بود و از پنجره، رو بـه بچه ها كه عقب سوار شده بودند و حالا هياهوي خندهشان بلند بود، فرياد زده بود. وقتي حسين فرز و چابك پريد عقب وانت، هيچ كس حاضر نشد بنشيند جلو. همه در جواب تعارف محسن گفته بودند، بالا خوشتر ميگذرد، همه با هم هستيم و حالا شور مجلس جشن را با خودشان به خيابان آورده بودند. ناصر گفته بود: «حالا نصف شبي بستني كجا بود؟ و حسين نشاني جايي را در آن سوي شهر داده بود كه هميشه باز بـود. ناصـر كه باخته بود، دست كرده بود توي جيب و گفته بود: پس دانگي، ما هم بياييم. خيابان خلوت بود. آسمان سرمهاي رنگ و قرص كامـل مـاه بسـيار نزديـك. درختهاي كاج ميان بلوار زير نور چراغها برقي طلايي داشتند.محسن تند ميرفـت و صداي خندة بچه ها را در هوا جا ميگذاشت. حسين چهرهاش را بـا چشـمهاي بسته و لبهاي گشوده به لبخند، به باد سپرده بود؛ خنك و، پر از بوي نمناك برگهـا و چمن تازه زده شده. بوي محمدي و شاهپسند آمد. حسين چشمهايش را باز كرد. از كنارِ تكيه شهدا ميگذشتند. از پشت نردههـا، نورافكنهـاي سـبز و سـفيد بـالاي قابهـا را ديـد و پرچمهاي رنگارنگ را كه با نرمه بادي تكان ميخوردند. چند بار به سقف وانـت ضربه زد كه؛ يعني بمان. و محسن ترمز كرد بچهها به يكباره ساكت شـدند و راه دادند تا حسين پياده شود. بي هيچ حرفي همه پايين آمدند و پشت سر حسين كـه جلو در ايستاده بود و دست به سينه زيارت ميخواند، جمع شدند: «السـلام علـي اهلِ لااله الااالله...» زيارت تمام شد اما او همچنان ميخواند. حالش جور ديگري شده بود و لحن صدايش پر بود از التماس. حسرت و دلتنگي. مسئول تكية شـهدا آنهـا را ديـد و پيش آمد. حسين را شناخت. سلام عليك كردند و از اوضاع جبهه پرسيد. حسـين گفت: خبرهاي اصلياش ميآيد اينجا.» رديف قبرها را نشان داد. وقتي سراغ چند نفر از اقوام را گرفت كه درآخـرين بمباران هوايي كشته شده بودند، مسئول آنجا مزارشان را نشان داد كه دو سه قبـر اول از يك قطعة تازه بود. حسين دست او را گرفت و كنار كشيد. بچهها نگاهشان ميكردند. حسين با دست به وسط زمين اشاره كرد كه فرو نشسته بود و خرابترين نقطة آن بود. آهسته گفت: «محلِ مزار من است. مرا همين جا خـاك كنيـد؛ ميـان دوستانم. اين، وصيت من است. بچهها جبوتر آمدند. حسين آقا، اتفّاقي افتاده؟ طوري شده، حاج حسين؟ حسين خيره به فرورفتگي زمين بود. رو برگردانيد اما چشمهايش هنوز آنجا را نگاه ميكرد. سرانجام نگاهش را از زمين كند و به دوسـتانش نگريسـت؛ چنانكـه گويي آنها را نميشناخت. از خود بيخود مينمود. بعد انگار از خواب پريده باشد. رو كرد به آنها و با خنده گفت: «چيزي نيست؛ نه هيچ چيز. و دست زد روي شانة ناصر: «ما تكليف حلوايمان را روشن كـرديم.حـالا تـو نمي خواهي تكليف بستني ما را معلوم كني؟
http://eitaa.com/mahdavieat