#کتاب_پروانه_در_چراغانی🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌷🕊#سردار_شهید_حسین_خرازی 🌷🕊
فصل اول..(قسمت اول )🌹🍃
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین
از خمِ جاده كه گذشتند، يكباره فراموش كرد كجاست. مه، مثلِ چيزي زنده و جاندار از عمق دره بالا مي آمد، بوته هاي بادام كوهي سراشيبي كوه تا كنارِ جـاده را ميپوشاند و درختها از پشت مه سايه هاي سبز رنگي به نظر مـي آمدنـد. غـرق تماشا شد. سردي فلز تيربار را زيرِ دستهايش از ياد برد. صداي سه تيرِ پياپي كه ناگهان در گوش كوه پيچيـد، دلـش را فـرو ريخـت. دست روي ماشة تيربار كه روي ماشيني نصب شده بود گذاشت و آمـادة شـليك خم شد به جلو. با چشم اطراف را پاييد. حالا بوته ها، درختها و سـنگها كمينگـاه بودند. چند لحظه بعد، صداي تير ديگري خيالش را راحت كرد.آنهايي را كه براي شناسايي راه فرستاده بودند، علامت ميدادند كه جاده امن است. برگشت به دنياي خودش و به هر سو چشم چرخاند. چند بار در اين كوهها درگير جنـگ و گريـز شده بودند. حالا آخرين بار بود كه از اين جاده ميگذشت. از كنار اين درختهـا، بوته ها، سنگها كه در سنگيني عـذاب آور آن همـه خـاطرات تلـخ بـا او شـريك بودند.خاطرة اولين باري كه ستوني كمين خورده را ديد؛ برفهاي كنارِ جاده كه از گرماي خون تازه آب ميشدند؛ ماشينهاي شعله وري كه كسـاني درونشـان فريـاد ميكشيدند و بدنهايي كه رگهاي بريدة گردنشان هنوز مي تپيدند. از كردستان ميرفت. درحالي كه تازه كوههايش را شناخته بود؛ با همة سنگها، غارها، راهها و بيراههايش. شهرها را شناخته بود، با آرزو و غصه هاي مردمـانش و حالا حس ميكرد يكي از آنها شده است. و اصفهان چه قدر دور بود. خانـة پـدري در آن محلـة قـديمي. همسـايگان، همكلاسيها، روزهاي مسجد، ظهرهاي بعد از مدرسه كه ميرفـت تـا در خلـوت شبستان بنشيند و به خادم پير نگاه كند كه محراب و منبر را گلاب مي پاشـيد. و او كه با صداي كودكانه اش مكبر ميشد و از ديدن آن همه مردم كه با صداي او بـه سجده ميرفتند، قلبش تند و تندتر مي تپيد... روزهاي دبيرستان؛ هيجان خبرهايي كه گهگاه و در گوشي رد و بدل مـيشـد. خبر اعتراضهاي پراكنده؛ دستگيري و اعدامها و اعلاميه ها و سخنرانيهاي آشـكار و پنهان... و او كه تازه دفترچة اعزام به خدمت گرفته بود. پادگان دنياي ديگري بود. بزرگتر و متفاوت از مدرسه، با آدمهـا و رفتارهـاي گوناگون و گاه عجيب. و او كه نميتوانست زورگويي را ـ فقط به خـاطر اينكـه دستورات است ـ تحمل كند؛ با آنكه بهترين تكت يرانداز شـناخته شـده بـود؛ بـه عنوان تنبيه او را به عمان فرستادند تا عضو گروه كماندوهايي باشد كه قـرار بـود شورشيان ظفار را سركوب كنند. تا نام شاه، به عنوان قدرت نظـامي منطقـه آوازة بلندتري بگيرد. شورِ انقلاب بالا گرفت. حالا از او ميخواستند تفنگش را با همان نشانه گيـري دقيق رو به سينة مردم بگيرد، اما نميخواست. امام دستور داد سربازان، پادگانها را ترك كنند. مردم فتواي امام را با صداي بلند مقابل سربازان ميخواندند. قسم وفاداري به شاه باطل است. فرماندهان تهديد ميكردند: فراريان اعدام خواهند شد. اما او گريخت؛ با سري تراشيده و لباس شخصي. حالا جواني ساده بود در ميان هزاران جوان ديگـر كـه همه سرهايشان را تراشيده بودند تا هيچ كس نتواند سربازان فراري را در جمعشان تشخيص دهد. در آن روزها، دست او با هزاران دست ديگر طناب را بـه گـردن مجسـمه هـا انداختند و از ستونهاي بلند پايين كشيدند.شبِ رفتن شاه، پاهاي او همراه هـزاران يارِ ديگر در خيابانها و كوچه ها رقصيدند. وقت آمدن امام، دستهاي او با دست مردان و زنان ديگر، شهر را شُست و گـل كاشت و وقتي گويندة راديو با صدايي كه از بغض و هيجان ميلرزيد، گفت: اين صداي انقلاب مردم است» او هم همراه هزاران چشم ديگـر گريسـت، خنديـد و دست در گردن مردماني كه ميشناخت، تبريك گفت و نُقل به هوا ريخت و دلش پر شد از همة آرزوها و رؤياهاي خوب عـالم بـراي ايـران. بـراي كشـوري كـه صميمانه آمادة پذيرفتن نظمي تازه، پاك و درست بـود، آرزوي سـاختن بهشـتي كوچك در گوشهاي از زمين كه ايران اش ميخواندند.
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/mahdavieat
#کتاب_پروانه_در_چراغانی🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌷🕊#سردار_شهید_حسین_خرازی 🌷🕊
فصل اول..(قسمت دوم )🌹🍃
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین
فرداي روز پيروزي به «كميتة دفاع شهري اصفهان» رفت. بايـد از آرزوهـايش محافظت ميكرد. شهر در دست مردم بود؛ از حفظ امنيت شهر تا جمع آوري زباله و تقسيم غذا و سوخت،همه را مردم بر عهده داشتند. حسين به سبب آشـنايي اش با تجهيزات نظامي، مسئول اسلحه خانة كميته شد. خيلي ها هنوز هم جوان بيسـت ساله اي را به ياد دارند كه سر بزير و كم حرف، با چشمهايي كه هميشه خنـده اي آرام كناره هايش را چين انداخته بود، با لباس ساده و كفشـهاي كتـاني و موهـا و ريش هاي كوتاه، به كميته ميآمد و آمادة انجام هر كاري مي شد كه زمين مانده بود. شهر، كمكم آرام شده بود. مردم پر از هيجان بودند؛ پر از اميد و نشاط و نيرو. همه احساس ميكردند ميتوانند هر چيزي را در عالم زير و رو كنند و به بهتـرين شكل دوباره بسازند. اما كمي بعد، از شمال كشور خبرهاي نگران كننده اي رسـيد. گنبد و تركمن صحرا ناآرام بود. فداييان خلق زمزمة خودمختاري منطقـه را آغـاز كرده بودند؛ مردم بسيج شدند و از اصفهان صدنفر از اعضاي كميتة دفاع شـهري كه حالا سپاه پاسداران انقلاب اسلامي خوانده ميشد، بـه تـركمن صـحرا اعـزام شدند و حسين مسئول گروه بود. درگيري با ضدانقلاب فقط چند هفته طول كشـيد؛ وقتـي دانشسـراي گنبـد ـ اولين قرارگاه حسين و گروهش ـ پايگاه محكم حفظ امنيت شهر شـد و تـركمن صحرا آرام گرفت، از غرب، زمزمة خودمختاري كردستان و آشوب و كشتار، ايران را مضطرب كرد. ماههاي آخر سال پنجاه و هشت بود كه حسين به كردستان آمد. درگيري از فرودگاه سنندج آغاز شد. وقتي هواپيما بر باند فـرود آمـد، چنـد نفـر همان جا، كنار هواپيما شهيد شدند. شهر، تقريباً به تمـامي در دسـت ضـدانقلاب بود. گروه شصت نفرة حسين، به كمك نيروهاي ديگر، با درگيري و دشواري بسيار شهر را تحت كنترل گرفتند. به تدريج نام گروه ضـربت مشـهور شـد. آنهـا بـا ضربات پراكنده و شديد بر دشمن، افراد كومله و دمكرات را از اطراف شـهر دور كردند و با يافتن كمينهاي دشمن و مقابله با آنها، امنيت ستونهاي نظامي و مردم را در جادهها تأمين كردند. در همين احوال بود كه همة چشمها به سوي جنوب متوجه شـد؛ جـايي كـه راديو لحظه به لحظه خبر سقوط يا محاصرة يكي از شهرهايش را ميداد.بچه هـاي گروه ضربت نگران خرمشهر بودند كه در حال سقوط بود، و آبادان كه به محاصره افتاده بود و اهواز كه در معرضِ خطر قرار داشت. ميگفتند تانكهـا بـا چراغهـاي روشن در دشت عباس جلو ميآيند و هيچ كس نيست كه مقابلشان بايسـتد؛ جـز مردم كه سنگينترين اسلحة ضدتانكشان شيشه هاي صابون و بنزين است. حسين به بچه هاي گروهش قول داد كه به جنوب خواهند رفـت امـا خـودش هنوز نگران كردستان بود كه هنوز آن قدرها امن و آرام نشده بود و دشمن هنـوز شهرها و روستاهايش را تهديد ميكرد. اين آخرين باري بـود كـه گـروه ضـربت تأمين امنيت جاده اي را در كردستان به عهده داشت. پس از آن به جنوب ميرفتند كه هنوز نميدانستند دشمن با آنجا چه كرده است. چهل روز بعد از آغاز جنگ بود كه گـروه ضـربت بـا تمـام تجهيـزاتش بـه خوزستان رسيد. آنها را به محض ورود فرستادند به دارخوين؛ جـايي كـه مـردم روستاهايش دست خالي از مقابل لشكر تانكها ميگريختند و در كنار پـل مـارد كه دشمن آوازخوان و پايكوبان از رويش ميگذشت، جسد خونين هجده مرد بـر جا مانده بود كه تا آخرين لحظه جنگيده بودند. هيچ خط دفاعي اي وجود نداشت. همان روز اول، او و همراهـانش كـه بـراي ديدن و آشنايي به منطقه رفته بودند، با تانكها درگير شدند و آنها را تا لب كارون عقب راندند. حسين و نيروهايش همانجا ماندگار شدند؛ در يك زمين كشـاورزي كه اگر دشمن نميآمد، در آن گندم ميروييد و هيچ سنگري نبود. آنها دست خالي سه ماه زمين را كندند تا از يك شيار هفتاد و پنج سانتيمتري كشاورزي، خاكريزي به طول۱۷۵۰ متر به وجود آوردند كه اولين خط دفاعي منطقه بـود. از همـانجـا دليرانه در مقابل دشمن مقاومت كردند كه به خط شير معروف شد.
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/mahdavieat
#کتاب_پروانه_در_چراغانی🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌷🕊#سردار_شهید_حسین_خرازی 🌷🕊
فصل اول..(قسمت سوم)🌹🍃
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین
از نيمة دوم بهمن سال۱۳۵۹ هدايت عمليات در منطقة عمومي خوزستان به او واگذار شد و چند ماه بعد، خرداد ماه سال۱۳۶۰ ،او عمليات «فرماندة كل قـوا» را با استفاده از همان خاكريز، فرماندهي كرد. پس از آن، جنگ و گريز ادامه يافت؛ حاصل هر بار عقب تر نشستنِ دشمن بـه جاي گذاشتنِ ادوات نظامي و نفربرها بود و همينها كمكم نيروهـاي حسـين را آن قدر آماده كرد تا با حضور نيروهاي داوطلـب، آن شصـت نفـر بـه يـك تيـپ و سرانجام به لشكرِ امام حسين تبديل شدند. او، ماندگار جبهه شد. وقتي دشمن وجب به وجب از ويرانه هاي بستان عقـب مي نشست، حسين آنجا بود؛ طرح ميداد، فرماندهي ميكرد و گـاه مثـل رزمنـدة سادهاي مي جنگيد. او سوار بر جيپ فرماندهي اش، از اولين كساني بود كه بعـد از آزادي به خرمشهر پا گذاشت؛ در حالي كه از سد آتش دشمن گذشته بود. حسين ماند؛ در كنارِ بچه هاي لشكرش و در برابرِ آتش و مرگ. حتّي وقتـي در طلاييه دستش با تركشي داغ و برنده و بزرگ قطع شد، نخواست در شهر بماند؛ از بيمارستان كه آمد، با كيسة داروها و آستين خالي، چند ساعتي در خانه ماند و بعد نگران به سپاه رفت تا از بچه هاي لشكرش خبر بگيرد، اما به خانـه نيامـد. پـدر و مادرش تا روز بعد به انتظارش ماندند. صـبح تلفـن زنـگ زد. حسـين بـود كـه ميگفت در اهواز است و عذر ميخواست كه بي خداحافظي رفته است و خواهش كرد تا داروهايش را برايش به جبهه بفرستند. او به شهركش برگشت؛ پيش بچه هايش، غواصهايي كـه وقتـي در دورههـاي سخت آموزشي سر از آب سرد كارون در ميآوردند، او را مي ديدند كه نيمه شب براي سر زدن به آنها آمده است و برايشان به تداركات لشكر، دستور تهيـة عسـل ميدهد. بسيجيهاي كم سال وقتي زير سنگيني آتش زمينگير ميشدند، او را ميديدنـد كه تنها از انتهاي نزديكترين خاكريز به دشمن، به سويشان ميآيد. آرام، راسـت و بي هيچ حركت اضافي در بدن. بي اعتنا به مرگي كه بي وقفه ميبارد. آشپزها، راننده ها، دژبان ها و نيروهاي خدماتي لشكر او را زانو به زانويشـان در جمع خود مي يافتند. او همه جا بود؛ در سنگر فرماندهي بـراي هـدايت نيروهـا و اولين نفر پشت خاكريز با آر،پي،جي اي بر شانه كه راه تانكها را ميب ست. حسين ساده بود. هيچگاه از مقامش براي پيشبرد كارهاي شخصي اش اسـتفاده نكرد. فرماندهي لشكر براي او به معناي مسئوليت بزرگتر و كـارِ بيشـتر بـود؛ بـه معناي صبر و اندوهي بي اندازه. وقتي ازدواج كرد، حقوقش مثل دستمزد همة بسيجي ها فقط كفاف يك زندگي ساده را ميداد: دو هزار و دويست تومان در هر ماه! و اين بود كـه وقتـي دژبـان شهرك چهرة گريان رانندة آمبولانس را ديد، كه به جـاي جـواب فقـط هـق هـق گريه اش بلندتر ميشد، با عجله درِ عقب را باز كرد. وقتي شكاف سينة او را ديـد و چشمهاي نيمه بسته اش را، روي زانويش خم شد.آنگاه فريادش همـة لشـكر را خبر كرد تا حاج حسين را روي دستها دورِ شهرك بچرخاننـد و اشـك بريزنـد و آرزو كنند كه اي كاش همه جاي او بودند. بعد از عمليات كربلاي پنج بود كه او فرسوده و بي خـواب بـه مقـر تـاكتيكي لشكر ـ كه به منطقة عملياتي نزديكتر بود ـ آمد و از خستگي افتاد. چنـد سـاعت بعد، با صداي راننده از خواب بيدار شد كه ميگفت وانـتش را زده انـد و غـذاي بچه ها در راه مانده است. او ماشين فرماندهي را در اختيار راننده گذاشت تا زودتر غذا را به خط مقدم برساند. وقتي نفربر حركت كرد. او به صداي انفجارها گـوش سپرد و با آرامش به نتيجة عمليات فكر كرد. بچه ها را از آبگرفتي ها، خاكريزهـاي هلالي، باتلاقها و خورشيدي ها عبور داده بود. آنها را به جزيـرة بـوارين رسانده بود. شبِ گذشته تا صبح كنار بچه هـاي مهندسـي رزمـي جهادسـازندگي بيدار مانده بود تا در دل جزيره، خاكريز دو جداره بزنند. ميخواست بچه ها بهتـر بتوانند مقابل دشمن ـ كه حتماً براي باز پس گرفتن منطقه حمله ميكرد ـ مقاومت كنند. خط حسابي تقويت شده بود. حالا او به خودش اجازه داده بود تا براي چنـد سـاعتي اسـتراحت، بـه مقـر تاكتيكي لشكر بيايد. ماشين غذا كه رفت، احساس عجيبـي كـه ايـن چنـد روزه رهايش نميكرد، دوباره بر او چيره شد. بيقـراري و دلتنگـي، حسـي كـه شـب گذشته با يكي از دوستان درميان گذاشته بود.
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/mahdavieat
#کتاب_پروانه_در_چراغانی🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌷🕊#سردار_شهید_حسین_خرازی 🌷🕊
فصل اول..(قسمت چهارم)🌹🍃
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین
قمقمه را با غيظ كوبيدم روي زمين كنار پاهايش و برخاستم. عباس دوربين را از مقابل چشمهايش پايين آورد و گفت: فكر كنم شك كرده مرگ موش ريختهاي توي آبش سرش را از گلولهاي كه بر لبة خـاكريز خـورد و خـاك بلنـد كـرد، دزديـد. جملهاش را خودم تمام كردم: كه كلكش را بي سرو صدا بكنم! سوت خمپاره همهمان را درازكش كرد. توفان تركشها كه آرام شـد، نگـاهش كردم. چسبيده بود به گونيها. وقتي ديد نگاهش ميكنم، راست نشست. عضـلاتش را شل كرد و سعي كرد آرام و شجاع جلوه كند. نميشد سن و سالش را حـدس زد. از آنهايي بود كه نميتوان گفت سي ساله اند. صورتش صاف بود، فقط سه خط عميق ميان ابروهايش به چشم ميآمد. از آنهايي بود كه اخمي مـدام روي ابروهـا دارند. تلخ، عبوس و بيزار نشسته بود. دستهايش بسته بود اما يقين داشتم ميتواند با دندانهايش خرخرة دستكم يكي از ماها را بجود. صبح گرفته بودندش. عباس آورده بودش كه: تو همزبانش هستي، ازش بپرس آن طرف چه خبر است. و من پرسيده بودم و او هيچ جوابي نداده بود. برايش كمپوت باز كـرده بـودم كه نخورده بود و حتّي قمقمة آب را از دستم نگرفته بود. فقط يكريز اسمِ خودش را تكرار ميكرد و دست آخر هم گفت كه جز با هم درجة خودش هـيچ حرفـي نخواهد زد و بعد هم گرفت و ساكت نشست گوشه اي.
خط شلوغ بود. عراقيها طوري ميجنگيدند كه تا آن وقت نديده بـودم؛ يـك جوري از ته دل و با تمام وجود، انگار هر چه داشـتند رو كـرده بودنـد. عبـاس گفت: احتمالاً چند روزي همين جا هستيم تا از نَفَس بيفتند يا نَفَس ما را بِبرند. آسمان هم به قدر زمين شلوغ بود؛ بالاتر هواپيماها و هليكوپترهـا و پـايينتـر توپها و گلوله ها. اسير عراقي و لجبازي عصباني كننده اش را به دورتـرين گوشـة ذهنم راندم. آن وقت حواسم را جمعِ روبه رويم كردم؛ خرمشهر آنجا بود. از ايـن فاصله فقط دو سه ساختمان بلند ديده ميشد. عباس گفت: يعنـي همـة شـهر را خراب كردهاند، كه فقط همينها به چشم ميآيد يا خانه ها كوتاهتر از آن بوده كه ما فكر ميكرديم؟ از دور، از انتهاي خاكريزي كه عراقيها براي حفاظـت از شـهر زده بودنـد و حالا دست ما بود، جيپ آهويي ميآمد. حسين آقا خودش پشـت فرمـان بـود، و بيسيم چي كنارش. تا حالا چندبار سر زده بود. عادت داشت خودش خط را كنترل كند. كناري ترمز كرد. ماشين هنوز روشن بود و دستهاي او روي فرمـان. عبـاس گفت: دست و دلباز آتش ميريزند رو سرمان. پرواز هليكوپترهايشان بيشتر شده. دارند از سمت اروند مهمات ميرسانند به نيروهاي داخل شهر... حسين گفت: شما پشت ضدهوايي باشيد، با يك خط آتش، راه هليكوپترها را ببنديد، آسمان را براي پروازشان ناامن كنيد اگر راه تداركاتشان بسته نشود، اين جنگ ميتواند هفته ها طول بكشد. يادتان باشد اگر تا بغداد هم برويم، مردم از مـا آزادي خرمشهر را ميخواهند. دنده را جا زد تا حركت كند. پريدم جلو و گفتم: اسـير داريـم حسـين آقـا، ماندنش هم اينجا خطرناك است. تخلية اطلاعاتي هم نشده، افسر است. گفتـه بـا كمتر از هم درجة خودش حرف نميزند. حسين خنديد و گفت: خُب، ميگفتي سپهبدي! حالا كجاست؟ ماشين را خاموش كرد و آمد پايين. عراقي، پشت گونيهـا تكيـه داده بـود بـه ديوارة خاكريز. حسين، رو كرد به من و گفت: تو عربي بلدي؟ گفتم : من عربي بلدم، اين بابا حرف زدن بلد نيست! گفت: بگو كه من فرماندة تيپ ام. ترجمه كردم. چيزي نگفت. نگاهي به چهرة جوان حسين و لباسـهاي سـاده و بيدرجهاش انداخت. پوست كنارة چشمهايش كمي جمع شد. انگـار حرفمـان را جدي نگرفته بود. حسين گفت: بگو اصلاً مهم نيست باور كني يا نـه، مهـم ايـن است كه خرمشهر آنجاست. دست شماست و ما هم آمدهايم آن را پس بگيـريم و حتماً هم ميگيريم. صبر كرد تا حرفهايش را ترجمه كنم. بعد بيآنكه منتظر جواب او بشود، ادامه داد: «لشكرهاي ما شهر را محاصره كردهاند. اميد شما به گردان تانكتان است كـه ميخواهد از شلمچه نفوذ كند و حلقة محاصره را بشكند. اما مطمئنّـاً نمـيتوانـد. ميدانم. دوباره مكث كرد. من ترجمه كردم و او باز ادامه داد: ميفهمي چـه خطـري دوستانت را تهديد ميكند؟ با خط آتش راه هليكوپترهايتان را ميبنديم. چه قدري ميتوانيد مقاومت كنيد؟ يك هفته؟ يك ماه؟ يك سال؟ تا نفر آخر كشته ميشـوند يا از گرسنگي ميميرند؟
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/mahdavieat
#کتاب_پروانه_در_چراغانی🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌷🕊#سردار_شهید_حسین_خرازی 🌷🕊
فصل اول..(قسمت پنجم)🌹🍃
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین
اسير عراقي چشمهايش را به زمين دوخته بود. حسين اما بـا چنـان سـماجتي چشم دوخته بود به پشت پلكهاي فرو افتادة او كه سرانجام سرش را بـالا آورد و چشم در چشم او شد. حالا توجهش جلب شده بود. حسين بعد از مكثي طـولاني گفت: فقط تو ميتواني به آنها كمك كني! من ترجمه كردم و همراه اسير عراقي با تعجب و انتظار به لبهاي حسين خيـره شدم. آزادت ميكنم بروي. به آنها بگو ما مردمان بدي نيسـتيم امـا از يـك وجـبِ خاكمان هم نميگذريم. خرمشهر را پس ميگيريم اما نميخـواهيم خـونين شـهر شود... برو به آنها بگو تسليم شوند و به هر حال، اين وضعيت خيلي بهتر از مردن است. همين! هنوز ترجمة حرفهايش را تمام نكرده بـودم كـه سـرنيزهاش را درآورده و بـه سوي اسير عراقي رفت و چشمهاي او از وحشت گرد شد. حسين جلو رفت و بند پوتيني را كه دور دستهاي او با گرههاي كور بسته شده بود، بريد. حواس عراقـي ديگر به من نبود. به دستش نگاه كرد و به حسين كه حالتي جدي اما تشويق كننده داشت. اسير عراقي لبهاي خشك داغمه بستهاش را چند بار آرام به هم زد. انگـار براي گفتن حرفي ترديد داشت. بعد از چند لحظه، شمرده و آرام پرسيد: تـو كـي هستي؟ پيش از آنكه من جمله اش را ترجمه كنم، حسين فهميد و جواب داد حسـين، حسين خرازي؛ فرماندة تيپ امام حسين. عراقي براي اولين بار مستقيم به من نگاه كرد و بـه اسـلحه اي كـه در دسـت داشتم و به عباس كه همراه حركات دست و سر ميگفت: ولش ميكنيد برود؟ به همين سادگي؟ ميدانيد چه قدر خطر دارد؟ بعد آرام برگشت، پشت به ما كرد و راه افتاد. با چنان حالتي ميرفت كه انگار هر لحظه منتظر ضربهاي از پشت سر بود. كمي كه دور شد با چرخشـي، ناگهـان روبه ما برگشت. جوري كه بخواهد ما را در حال نشانه رفتن پشتش غافلگير كند، اما حسين مشغول صحبت با بيسيم بود و من داشتم رفتن او را نگـاه مـيكـردم و عباس غرغركنان از شيب خاكريز بالا ميرفت. حسين، با يك دست گوشي بيسيم را گرفته بود و با دستي ديگر سعي داشـت قمقمهاش را از كمر باز كند. كه كرد و بعد آن را پرت كرد طرف اسـير عراقـي و گفت «بگير.» عراقي ميان زمين و هوا قمقمه را گرفت، لحظهاي نگاهش كرد و بعـد خميـده اما سريع به سوي شهر دويد، چنانكه گويي از مرگ فرار ميكند. خورشيد روي خط افق ميانِ انبوه ابرهاي سرخ شـناور بـود. عبـاس از پشـت ضدهوايي پايين آمد. انگشتها و عضلات بازويش آشكارا از خسـتگي مـيلرزيـد. چند ساعتي بود كه براي ايجاد يك خط آتـش يكسـره شـليك كـرده بـوديم. دو هليكوپتر افتاده بود اما منطقه حساس شده بود. شدت آتش روي سرِ ما بـي سـابقه بود. عباس گفت: «كار خودش را كرد. گراي دقيقِ ضدهوايي و فرمانـدة تيـپ را داده به توپخانه شان. عباس اصرار داشت از آنجا برود. اما او از صبح مانده بود و همـان دو گـوني شن را سنگر فرماندهي كرده بود. و به وسيلة بيسيم با ديگران در ارتباط بود. پيكها پشت سر هم پياده يا با موتور ميآمدند، خبر ميدادند و دستور ميگرفتند. بچه هـا در شلمچه هنوز با تانكها درگير بودند و نيروهاي سمت گمرك ميگفتند: نااميدي شجاعشان كرده است. ميگفتند: بيشتر از پانزده هزار نفر در شهر هستند و اگر انگيزة جنـگ از آنهـا گرفته نشود، كار سختتر از اين خواهد شد... هوا داشت رو به تاريكي ميرفت. وقت اذان مغرب بود.حسين كـه در همـين يكي دو ساعت آشكارا كم حرف و بيقرار شده بود، آستينش را بالا زد تا وضـو بگيرد كه صدايي دور، همهمة گلوله ها و شليك را شكست. الله اكبر، دخيل الخميني... حسين سرآسيمه از خاكريز بالا رفـت. دوربـين را مقابـل چشـمها گرفـت و چهرهاش براي لحظه اي شكفته شد. كنارش ايستادم؛ دوربين را بي هيچ كلامي امـا با لبخندي گشوده، به من داد. نگاه كردم تا چشم كار ميكرد سـتوني از سـربازان عراقي بود كه زير پيراهنهاي سفيدشان را به علامت تسليم بـالاي سرشـان تكـان ميدادند و پيشاپيش همه، همان اسير اخموي لجباز بود. آتش سبك شد. مقاومت دشمن درهم شكست.
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/mahdavieat
#کتاب_پروانه_در_چراغانی🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌷🕊#سردار_شهید_حسین_خرازی 🌷🕊
فصل اول..(قسمت ششم)🌹🍃
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین
هواپيماي باري ساده بود؛ بدون صندلي يا هيچ چيـز ديگـري بـراي نشسـتن. برزنتي تيره و كثيف را سرتاسر پهن كرده بودند و حالا دور تا دور نشسته بودنـد. جمعي بودند تكيه داده به بدنة فلزي هواپيما كه هيچ پوشش داخلي نداشت و بـه تمامي فلز بود، و سيمها و پيچهايي كه درهم تنيده بودند. اول كه سوار شدند، با ديدن هواپيما كلّي خنديد. متلك و شوخي كرد اما حالا هيچ كس حرفي نميزد. صداي موتور چنان بلند بود كه هر صداي ديگري را خفه ميكرد. با اين همه، جواني كه بيست و يكي دو ساله مينمود، تكيه داده بـود بـه ساك و پشت سرش را چسبانده بود به بدنة هواپيما و پـايش را از ميـان وسـايل درهم ريخته، دراز كرده بود و چشمهايش را بسته بود. يك نفر پوشش زرد رنگ بسته بيسكويتي را باز كرد، دو تا برداشت و بسته را داد به بغل دستياش و با اشاره تعارف كرد و خواست تـا همـه آن را دسـت بـه دست كنند. آنكه كنار دست جوان نشسته بود، يكي برداشـت و بسـته را گرفـت مقابل جوان و با پشت همان دست، آرام به بازويش زد. اما او چشم باز نكرد، مرد كه موهايش بيشتر سفيد بود تا خاكستري، لبخندي زد و پيش خودش گفت: «ايي جوان!» همان وقت هواپيما چنانكه در چالهاي افتاده باشد، پايين رفـت، تـه دلِ همـه خالي شد. لحظهاي بعد، دوباره اوج گرفتند و بار ديگر پايين آمدند. چند نفر بلنـد شدند و از پنجره بيرون را نگاه كردند و با اشارة دست و لبخندي از سر آسودگي، به ديگران خبر دادند كه رسيده اند. ارتفاع هواپيما كم و كمتر شد. بعضيها كه خسته تر بودند و بيصبرتر، زودتـر از ديگران باقي ماندة تخمهها، ميوهها و خوراكيها را در ساكها جا دادنـد و بنـد اسلحه ها را روي شانه انداختند و رو به در ايستادند و آمادة بيرون رفتن شدند. هواپيما به زمين نزديك شد.حالا درختها، سـاختمانها و آدمهـا معلـوم بودنـد. نزديك به اندازة واقعيشان. در همين لحظه، هواپيما تكان شديدي خورد و دوباره اوج گرفت. آنها كه ايستاده بودند تا از پنجره بيرون را ببينند، به طرف ديگر پـرت شدند. جوان برخاست؛ هواپيما دوباره تعادلش را به دسـت آورد. او، چشـم هايش را ماليد و بعد و با هر ده انگشت موهاي كوتاهش را شانه كرد. در همـان حـال، بـا حركت دست و صورت از كنار دستياش پرسيد چه خبر شده است؟ كسي درست نميدانست. كسي اشاره كرد به بيرون و چيزي گفت. كلمه هايش در غرشِ مهيب هواپيما بلعيده شد. جوان برخاست؛ بيرون را نگاه كـرد. آدمهـا را ديد كه پشت ساختمانها، درختها و ماشينها پنهان ميشدند. بسرعت ميدويدنـد و به زمين ميافتادند. عدهاي لباس نظامي پوشيده بودند و بقيه لباس كردي بـه تـن داشتند. اسلحه ها چندان مشخص نبود، صداي تيراندازي هم. اما مطمئن شـد كـه فرودگاه امن است. حالا هواپيما اوج گرفته بود و همان جا ميچرخيد. واضح بود سوخت كـافي براي دور شدن ندارد و اين، همه را نگران كرده بود. هواپيما از فرودگاه گذشت و روي سنندج دور زد اما شهر در محاصرة كوهها بود. هيچ جادة صـاف و مناسـبي براي فرود ديده نميشد. وقتي هواپيما دوباره به آسمان فرودگاه برگشت، اطـراف باند خلوت بود. به نظر ميرسيد مدافعان، دشمن را از آنجا رانده اند. هواپيما بسرعت پايين آمد، چنانكه آنها احسـاس كردنـد رو بـه بـالا كشـيده ميشوند و چيزي نمانده تا به سقف برخورد كنند. سرانجام چرخ هاي هواپيما بـاز شد و با ضربهاي شديد روي باند نشست. همه بسرعت آمـاده شـدند و جلـو در خروجي صف بستند. هواپيما طول باند را طي كـرد و درسـت مقابـلِ سـاختمان ايستاد. به محض باز شدن در كه رو به پايين باز ميشد و پلكان هـم بـود، همـه براي پياده شدن هجوم بردند. چند نفر داد زدند: يكي يكي، هل ندهيد و با عجله ديگران را در يك صف مرتب كردند. با خاموش شدن موتور صداي تيراندازي خيلي واضح شـنيده شـد. دو نفـر از پلكان پايين رفتند، اولي درست روي پلة آخر تيـر خـورد و معلـوم نبـود تيـر از كجاشليك شد. دومي بسرعت برگشت بالا و خود را انداخت ميان جمع. خطرناك است. همين جا بمانيد كنار باند فرود، پاي ديوار ساختمان آجري، كسي با لباس سربازي با صـورت به زمين افتاده بود. آسفالت كنار سر و سينهاش سرخ و خيس بود. خلبان آمد. بـا حركت شديد دستها و با صداي خفهاي كه انگار ميترسيد مردهاي مسلح بيـرون بشنوند، گفت: پياده شويد؛ ماندن در اينجا خيلي خطرناك اسـت. ممكـن اسـت هواپيما را هدف بگيرند، همهمان ميرويم روي هوا جوان كه حالا داشت از پنجره با دقت و احتياط بيرون را نگاه ميكرد، گفـت: اول بگذار بفهميم چه خبر است. بعد به سمت ديگر هواپيما رفت و دوباره به بيرون چشم دوخت
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/mahdavieat
#کتاب_پروانه_در_چراغانی🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌷🕊#سردار_شهید_حسین_خرازی 🌷🕊
فصل اول..(قسمت آخر)🌹🍃
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین
از پشت يك ماشين سرخ رنگ آتشنشاني به سويشان شليك ميشد. حالا ارتشيهـا پشـت دو نفربرِ نظامي سمت غربِ محوطه، موضع گرفته بودند. جوان رو به جمع برگشت وبا صدايي كه همه را ساكت كرد، فرياد زد: از ساختمان رو به رو شليك ميكنند، بالاي پشت بام هستند، شش، هفت نفر يا بيشتر، درست نديـدم. پشـت دو پنجـرة سمت راست مقابل ما سنگر گرفتهاند، پشت ماشين آتشنشاني هم. تقريباً محاصره شدهايم، بجز سمت غرب كه خودي هايند. كسي از ميان جمع، چنانكه چاره بخواهد، گفت: خُب؟ مردي حدود سي ساله با اندام نه چندان درشت اما ورزيده گفـت: خُـب كـه خُب، فاتحة خودمان را ميخوانيم و راست ميرويم توي شكمشان! جوان گفت: يكي با من بيايد، بقيه زير خط آتـش مـا بپرنـد پـايين و پشـت نزديكترين ماشين به ساختمان موضع بگيرند، پشت همان تويوتاي آبي بعد، رو به مرد كرد و گفت: شما با من بيا. مرد پلكهايش را خواباند و سرش را كمي خم كرد كه، قبول. جوان گفت: من ساختمان را دارم، شما حواست به آنجا باشد كه از پشت تير نخوريم. با دست محوطة ميان ساختمان و باند فرود و ماشين آتشنشـاني را نشـان داد. آن وقت بدون آنكه منتظر جواب مرد شود، به سـوي پلكـان رفـت.اسـلحه را از ضامن خارج كرد و آن را روي رگبار گذاشت و بسرعت بيرون زد. اسلحه را بـه سينه چسباند، در خود گرد شد و از آن سوي پلكان كه نرده نداشت، پريد پـايين، شانهاش كه به زمين رسيد، باز شد، غلتيد و پشت پلكان موضـع گرفـت.در ايـن لحظه،سوي پنجره كه نزديكترين هـدف شود،شـليك كـرد.صـداي فـرو ريخـتن شيشه هايي كه هنوز نشكسته بودند،در محوطه پيچيـد.دوبـاره شـليك كـرد. مـرد همراهش هم بعد از او پريد. هر دو زير شكم هواپيما پشت به پشت هم به دو سو شليك ميكردند. گلوله ها از رو به رو هم، بي وقفه مـيباريـد، بـه بدنـة هواپيمـا مي نشست يا در برخورد با فلز پلّه ها كمانه ميكرد. زير خط آتش آنها، نيروهاي ديگر يكي يكي از پله ها مي پريدند. فقط اسـلحه و خشاب با خود داشتند. آخرين نفر كه پريد، ميان زمين و هوا تيـر خـورد، فريـاد كوتاهي كشيد و افتاد. از بالاي ساختمان كسي با لباس و دستار كـردي برخاسـت. جـوان، موشـك آر،پي،جي را بر شانهاش ديد و دلش فرو ريخت. پيش از آنكه بتواند عكس العملي نشان دهد، موشك شليك شد. جوان براي لحظه اي چشمهايش را بست و احساس كرد آتش گرفته است.گلوله در هوا منفجر شد، درست بالاي هواپيما. جوان رو كرد به ديگران ـ كه حالا زير شكم هواپيما بودند و سعي داشتند بـا شدت آتش، دشمن را از ساختمان بيرون برانند ـ و فرياد زد: پراكنده شويد،پشت ماشينها سنگر بگيريد. آر،پي،جي دارند با دست، نزديكترينشـان را هـل داد و بـه دنبـال مـرد آر،پي،جـيزن چشـم چرخاند؛ نبود. اما بوي خطر را احساس ميكرد. مردي كه با جـوان پـايين پريـده بود، با فرياد گفت: «من ميروم سمت ماشين، از پشت هوايتان را دارم خيز برداشت. از زير شكم هواپيما، خميده به سوي ماشين آتشنشـاني دويـد. بارش گلوله چنان بود كه نميشد به ساختمان نزديك شد. چند نفر پشت تويوتاي آبي رنگ سنگر گرفته بودند. ميكوشيدند تيرباري را كه پشت پنجرة سمت چـپ كمين كرده بود، خاموش كنند. جوان بار ديگر آر،پي،جيزن را پشت پنجره ديد. دنـدانهايش را بهـم فشـردو تمام گلوله ها را به سوي او شليك كرد. وقتي قاب پنجره از حضور مرد خالي شد،جوان نَفَسي از سر آسودگي كشيد. سينهخيز تا نزديك پلكان رفت. اسلحهاي را از كنار جسدي كه همانجا افتاده بود، برداشت و به سينه چسباند. به سوي تويوتـاي آبي غلتيد. آنها كه تنگ هم نشسته بودند، جمعتر شدند و او پشت لاسـتيك جلـو جا گرفت. نَفَسزنان پرسيد: «نارنجك نداريد؟» هيچ كس نداشت. همه با سلاحهاي سبكي كه از سپاه اصفهان گرفتـه بودنـد، اعزام شده بودند. جوان، رو به آنها گفت: «بايد خودمان را به سـاختمان برسـانيم، چارهاي نيست. نبايد تعدداشان زيادتر از ما باشد.» با دست به آنها كه هنوز زير شكم هواپيما بودند، علامـت داد تـا بـا پوشـش آتش، گروهش را حمايت كنند. در همين لحظه، كسي از كنـارش گفـت: «آنجـا را...» جوان سرش را چرخاند و به سويي نگاه كرد كه او با انگشـت نشـان مـيداد. ماشين آتشنشاني پر گاز به سوي آنها ميآمد.پشت فرمان مردي نشسته بود كه از هواپيما پايين پريد.كسي با لباسِ نظامي كنارش بود. انفجاري درست كنار ماشين، زمين را لرزاند و تكههاي آسفالت را به هوا برد. ماشين به راست و چـپ كشـيده شد و دوباره تعادلش را به دست آورد. جوان بسرعت به سوي ساختمان برگشـت و با چشم همه جا را در پي آر،پي،جيزن كاويد.
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/mahdavieat
#کتاب_پروانه_در_چراغانی🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌷🕊#سردار_شهید_حسین_خرازی 🌷🕊
فصل اول..(قسمت آخر)🌹🍃
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین
از پشت يك ماشين سرخ رنگ آتشنشاني به سويشان شليك ميشد. حالا ارتشيهـا پشـت دو نفربرِ نظامي سمت غربِ محوطه، موضع گرفته بودند. جوان رو به جمع برگشت وبا صدايي كه همه را ساكت كرد، فرياد زد: از ساختمان رو به رو شليك ميكنند، بالاي پشت بام هستند، شش، هفت نفر يا بيشتر، درست نديـدم. پشـت دو پنجـرة سمت راست مقابل ما سنگر گرفتهاند، پشت ماشين آتشنشاني هم. تقريباً محاصره شدهايم، بجز سمت غرب كه خودي هايند. كسي از ميان جمع، چنانكه چاره بخواهد، گفت: خُب؟ مردي حدود سي ساله با اندام نه چندان درشت اما ورزيده گفـت: خُـب كـه خُب، فاتحة خودمان را ميخوانيم و راست ميرويم توي شكمشان! جوان گفت: يكي با من بيايد، بقيه زير خط آتـش مـا بپرنـد پـايين و پشـت نزديكترين ماشين به ساختمان موضع بگيرند، پشت همان تويوتاي آبي بعد، رو به مرد كرد و گفت: شما با من بيا. مرد پلكهايش را خواباند و سرش را كمي خم كرد كه، قبول. جوان گفت: من ساختمان را دارم، شما حواست به آنجا باشد كه از پشت تير نخوريم. با دست محوطة ميان ساختمان و باند فرود و ماشين آتشنشـاني را نشـان داد. آن وقت بدون آنكه منتظر جواب مرد شود، به سـوي پلكـان رفـت.اسـلحه را از ضامن خارج كرد و آن را روي رگبار گذاشت و بسرعت بيرون زد. اسلحه را بـه سينه چسباند، در خود گرد شد و از آن سوي پلكان كه نرده نداشت، پريد پـايين، شانهاش كه به زمين رسيد، باز شد، غلتيد و پشت پلكان موضـع گرفـت.در ايـن لحظه،سوي پنجره كه نزديكترين هـدف شود،شـليك كـرد.صـداي فـرو ريخـتن شيشه هايي كه هنوز نشكسته بودند،در محوطه پيچيـد.دوبـاره شـليك كـرد. مـرد همراهش هم بعد از او پريد. هر دو زير شكم هواپيما پشت به پشت هم به دو سو شليك ميكردند. گلوله ها از رو به رو هم، بي وقفه مـيباريـد، بـه بدنـة هواپيمـا مي نشست يا در برخورد با فلز پلّه ها كمانه ميكرد. زير خط آتش آنها، نيروهاي ديگر يكي يكي از پله ها مي پريدند. فقط اسـلحه و خشاب با خود داشتند. آخرين نفر كه پريد، ميان زمين و هوا تيـر خـورد، فريـاد كوتاهي كشيد و افتاد. از بالاي ساختمان كسي با لباس و دستار كـردي برخاسـت. جـوان، موشـك آر،پي،جي را بر شانهاش ديد و دلش فرو ريخت. پيش از آنكه بتواند عكس العملي نشان دهد، موشك شليك شد. جوان براي لحظه اي چشمهايش را بست و احساس كرد آتش گرفته است.گلوله در هوا منفجر شد، درست بالاي هواپيما. جوان رو كرد به ديگران ـ كه حالا زير شكم هواپيما بودند و سعي داشتند بـا شدت آتش، دشمن را از ساختمان بيرون برانند ـ و فرياد زد: پراكنده شويد،پشت ماشينها سنگر بگيريد. آر،پي،جي دارند با دست، نزديكترينشـان را هـل داد و بـه دنبـال مـرد آر،پي،جـيزن چشـم چرخاند؛ نبود. اما بوي خطر را احساس ميكرد. مردي كه با جـوان پـايين پريـده بود، با فرياد گفت: «من ميروم سمت ماشين، از پشت هوايتان را دارم خيز برداشت. از زير شكم هواپيما، خميده به سوي ماشين آتشنشـاني دويـد. بارش گلوله چنان بود كه نميشد به ساختمان نزديك شد. چند نفر پشت تويوتاي آبي رنگ سنگر گرفته بودند. ميكوشيدند تيرباري را كه پشت پنجرة سمت چـپ كمين كرده بود، خاموش كنند. جوان بار ديگر آر،پي،جيزن را پشت پنجره ديد. دنـدانهايش را بهـم فشـردو تمام گلوله ها را به سوي او شليك كرد. وقتي قاب پنجره از حضور مرد خالي شد،جوان نَفَسي از سر آسودگي كشيد. سينهخيز تا نزديك پلكان رفت. اسلحهاي را از كنار جسدي كه همانجا افتاده بود، برداشت و به سينه چسباند. به سوي تويوتـاي آبي غلتيد. آنها كه تنگ هم نشسته بودند، جمعتر شدند و او پشت لاسـتيك جلـو جا گرفت. نَفَسزنان پرسيد: «نارنجك نداريد؟» هيچ كس نداشت. همه با سلاحهاي سبكي كه از سپاه اصفهان گرفتـه بودنـد، اعزام شده بودند. جوان، رو به آنها گفت: «بايد خودمان را به سـاختمان برسـانيم، چارهاي نيست. نبايد تعدداشان زيادتر از ما باشد.» با دست به آنها كه هنوز زير شكم هواپيما بودند، علامـت داد تـا بـا پوشـش آتش، گروهش را حمايت كنند. در همين لحظه، كسي از كنـارش گفـت: «آنجـا را...» جوان سرش را چرخاند و به سويي نگاه كرد كه او با انگشـت نشـان مـيداد. ماشين آتشنشاني پر گاز به سوي آنها ميآمد.پشت فرمان مردي نشسته بود كه از هواپيما پايين پريد.كسي با لباسِ نظامي كنارش بود. انفجاري درست كنار ماشين، زمين را لرزاند و تكههاي آسفالت را به هوا برد. ماشين به راست و چـپ كشـيده شد و دوباره تعادلش را به دست آورد. جوان بسرعت به سوي ساختمان برگشـت و با چشم همه جا را در پي آر،پي،جيزن كاويد.
#ادامه دارد....
http://eitaa.com/mahdavieat
#کتاب_پروانه_در_چراغانی🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌷🕊#سردار_شهید_حسین_خرازی 🌷🕊
فصل دوم..(قسمت اول)🌹🍃
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین
مرد روي پشت بام بود و داشـت موشك تازه را در اسلحهاش جا ميداد.جوان نشانه گرفت و گلولـه هـايش را بـه سوي او شليك كرد. دستهاي مرد چنانكه ضربهاي سنگين به سينهاش خورد باشد، گشوده شد و آر،پي،جي از دستش افتاد. بعد با صداي خشكي به زمين خـورد. او هم در پي اسلحه اش به پايين پرت شد و بيحركت افتاد روي زمـين. ماشـين بـاصداي شديد كشيده شدن لاستيكها بر آسفالت، كنارِ آنها ترمز كرد. جوان، رو به همراهانش داد زد: سوار شويد دو درِ عقب ماشين باز شد. چند سرباز دستشان را دراز كردند تا آنها را در بالا رفتن كمك كنند. جوان پريد روي ركاب و با يك دست سقف ماشين را چسبيد و با دست ديگر اسلحهاش را. لولة اسلحه به سوي ساختمان بود. ماشين حركت كرد؛ با سرعت از سه پلة كوتاهجلو ساختمان بـالا رفـت و از سكوي پهن مقابل سالن گذشت.جوان دستش را با اسلحه جلو صورت گرفـت و سرش را خم كرد. در بزرگ آهني كه شيشه هايش ريخته بود، در برخورد با پـوزة پهن ماشين آتشنشاني گشوده شد و با لولههاي شكسته افتـاد. حـالا آنهـا وسـط سالن بودند. وقتي از ماشين بيرون پريدند، ده دوازده نفر، شليك كنان از درِ ديگـر سالن با عجله بيرون ميرفتند. صداي تيراندازي در سالن بزرگ انعكاسي كركننده داشت. مرد ميانسالي كه شلواري كردي به پا داشت و پيراهن سـادهاي پوشـيده بـود، روي لبة پنجره خم شده بود. باريكة خـون از دهـانش قطـره قطـره روي آجرهـا ميريخت. تيربار داغش هنوز كنار پايش روي زمين افتاده بود. حالا ديگر شـدت آتش كم شده بود. جوان در جستوجوي راه پلّه، به اطراف نگاه ميكرد كه در زاوية شرقي سالن به طور مارپيچ بالا رفته بود. دويد و از پلّه ها بالا رفت. نه؛ كسي نبود، فقط دو نفر كنار ديوارك كوتاه لبة بام افتاده بودند. برگشت كه پايين بيايد، ناله اي او را بر جا ميخكوب كرد. چرخيد و به سوي آن دو نفر رفت. يك نفر زنده بـود؛ بـا زخمـي گشوده در شكم و چند گلوله در كتف. نشسـت. دسـتهايش را زيـرِ زانـو و سـر زخمي سراند و بسختي از جا بلند شد. مرد درشت اندام بود. چهرة مرد كه آفتاب سوخته بود، حالا از درد، خاكستري ميزد. از ميان پلكهاي مرطوب و نيمهبـازش او را نگاه ميكرد. از ميان لبهاهاي خشكش كه از درد جمع شده بود، صداي نفير مانند نَفَسهايش بريده بريده به گوش ميرسيد. جوان او را از پله ها پايين برد. ارتشيها و نيروهاي تازه نَفَس در سالن به ايـن سـو آن سـو مـيرفتنـد.چنـد نفر،زخميها را به طرف تويوتايي كه بيرون پارك شده بود، ميبردند. تعدادي هم جنازهها را رديف هم كنار ديواري كه از آفتاب دورتر بود، ميچيدند. دو نفر به سويش آمدند.آهسته زخمي را از روي دستهاي خستهاش برداشـتند. از در پشتي سالن بيرون را نگاه كرد. دو ماشين، پشت سر هم بسرعت از فرودگاه دور ميشدند و پشت سرشان انبوهي از گرد و غبـار برجـا مـيگذاشـتند. لبهـاي خشك جوان به لبخندي خسته گشوده شد. كنارة لبها تـرك خـورد و يـك قطـره خون شفاف سرخ رنگ بيرون زد. سنگيني دستي را روي شانهاش احسـاس كـرد. برگشت. خلبان بود؛ كنار افسري كه بيسيم روشن در دستهايش خرخر ميكرد و به او لبخند ميزد. خلبان باز به شانة او زد، چنانكه بخواهد خاك را از لباسش بتكاند و با لبخندي پر از تحسين و رضايت گفت: دست مريزاد. افسر كه ميانسال بود و رد عرق از شقيقه تا چانهاش كشيده شده بـود، گفـت: خوش آمديد، شما مسئول گروه هستيد؟ جوان با لبخندي خجول جواب داد: اين جور ميشود گفت! خلبان با چشمهايي كه پر از صميميت بود، گفت: اميـدوارم دوبـاره ببينمتـان آقاي... جوان جواب گفت: خرازي؛ حسين خرازي.
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/mahdavieat
#کتاب_پروانه_در_چراغانی🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌷🕊#سردار_شهید_حسین_خرازی 🌷🕊
فصل دوم..(قسمت دوم)🌹🍃
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین
مرد كه ته رنگ نارنجي حنا ميان ريشـهاي كوتـاه سـفيد و مشـكياش ديـده ميشد، شبكلاه ابريشمي سياهش را برداشت. دستمال چهارخانة سفيد و آبياش را محكم روي سر و گردن عرق كردهاش كشيد. آنگاه از روي شانة راست جوان، به نفر بعد نگاه كرد و گفت: شما اخوي. اما جوان كه بلند قد بود، با صورت مهتابي و موهاي روشن خرمايي رنگ،كنار نرفت. كج ايستاد و گفت: جواب مرا نداديد، حاج آقا مرد گفت: جواب ندارد ديگر، اينجا كه مغازه نيست لباسـهايش نمـره داشـته باشد.اصلاً شما لباس گرفتي كه بروي جنگ، خلعت دامادي كه نخواستي؟ آنكه پشت سر ايستاده بود، با خنده گفت: خلعت شهادت، انشااالله! جوان با دلخوري برگشت و به او خيره شد. دوباره به پيرمرد گفت: من با اينها نميروم. و دستهايش را با آستينهاي آويزان بالا آورد. مرد، بيحوصله گفت: برو ببين ميتواني با كسي عوض كني يا نه، اين تنها راه چاره است. نفر بعد.. جوان بناچار كنار رفت و آنسوتر ايستاد. دوباره به خـودش نگـاه كـرد و بـه شلوار كه خيلي كوتاه بود.و پيراهن كه بلند بود و بياندازه گشاد، بدون دكمة آخر و آستينهايي كه انگار تا زانو ميرسيد. دو نفري كه در صف پشت سرش بودند، حالا لباس گرفته بودند، متلكگويان و خنـدان، پيراهنهـاي نظـامي دسـت دوم را پوشيدند. كنارش ايستادند. يكيشان كه بزرگتر بود، جلو آمد و با سـخني از سـر همدردي گفت: حالا زياد هم بد نيست. دومي كه كم سن و سالتر بود، ادامه داد: «شايد شانس آوردي و يك تركشِ با سليقه پاهايت را كوتاه كرد و شلوار اندازهات شد. خدا را چه ديدي! جوان رو برگرداند.حوصلة شوخي نداشت. فكر كرد اگر شلوار را گتـر كنـد، كوتاهياش كمتر به چشم ميآيد، اما در اين گيرودار، كش كجا بود. همان جا ايستاد و با بلاتكليفي در محوطه چشم گرداند: صفلباس شخصيها جلو پنجرة اتاقي كه لباس و پوتين مي دادند، خاكي پوشهايي كه گروه گروه اينجـا و آنجا ايستاده بودند، حرف ميزدند و با آسودگي ميخنديدند. پدرها و مادرهايي كه طاقت نياورده بودند حالا با جعبه اي گز يا شيريني دنبال فرزندشان ميگشـتند، و صداي آهنگران همة محوطه را پر كرده بود: «بنما سلاحت امتحان، آماده بـاش، آماده باش. آن طرف محوطه، كنارِ سكوي كوتاهي، ديگ بزرگ شـربت سـرخ رنـگ بـا تكه هاي بزرگ يخ به چشم ميخورد؛ سيني پر از ليوانهاي جور واجـور كنـارش؛ پيرمردي با موهاي كوتاه و ريشهاي بلند و سفيد با ملاقـة بزرگـي ليوانهـا را پـر ميكرد. رو برگرداند. دو نفر با بغلي پر از پرچم از ساختمان بيرون آمدند. پرچمها رنگارنگ بودند و همه مرتب پيچيده شده دورِ چوبهاي كلفت. چند نفر جلو رفتند، پرچمها را گرفتند و ميان ديگران تقسيم كردند. جوان فكر كرد برود و يكي از آنها را بردارد اما منصرف شد. پرچم او را ميان ديگران مشخص ميكرد، آن هم با اين لباسها. صداي سرودي تند و پر از ضربههاي سنگين طبل با صداي آهنگران قاطي شد. جوان روبه صدا چرخيد.تويوتاي نظامي،با دو بلندگوي بـزرگ روي سـقف، وارد شد اما ازدحام جلو در، مانع ورودش بود. از آن سوي تويوتا، از راه باريك ميـان اشين و در، دوچرخهسواري بسختي وارد شد. جواني بيست و پنج شش ساله بـا موهاي تيرة كوتاه و صورتي لاغر و پيراهنِ آبي كمرنگ. چند نفر متوجهاش شدند و دوره اش كردند. جوان انديشيد: لابد براي خداحافظي آمده، اگـر اعزامـي بـود، دوچرخه نميآورد. دوچرخه سوار،صحبتكنان و خندان پايين پريد، دوچرخه را به ديوار تكيه داد و به سوي ساختمان رفت. راه، كم كم باز شد و ماشين با دو بلندگوي بزرگ روشنش وارد محوطه شـد. آهنگ تند سرود همه جا را پر كرد. دو نفري كه كنار جوان ايستاده بودند،از ميـان هياهوي بلندگو، با فرياد و حركات تند دست و صورت رو به راننده تويوتـا كـه حالا داشت نزديك آنها پارك ميكرد، ميگفتند كه صداي نوارش را كم كند. ماشين ترمز كرد و سرانجام با خاموش شدن بلندگوها صداي آهنگران ناگهـان در محوطه پر گرفت: «اين همه لشكر آمده، عاشق ديدار حسين... يكي از آن دو، رو به جوان گفت: «شما فرماندة لشكر را ميشناسيد. ـ نه چه طور؟ ـ از آن جلو ميگفتند آمده اينجا، گفتم اگر ميشناسيدش، به مـا هـم نشـانش بدهيد. سه نفر از تويوتا پياده شدند. راننده، لباس پلنگي پوشيده بـود. دو نفـر ديگـر لباس فرم، يكدست سبز و شلوارهاي گتر كردة مرتب روي پوتينها و چفية سفيد با چهارخانه هاي ريز مشكي دور گردن. جوان با اشتياق به آنها نگاه كرد كه در كنار هم به سوي ساختمان ميرفتند.
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/mahdavieat
#کتاب_پروانه_در_چراغانی🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌷🕊#سردار_شهید_حسین_خرازی 🌷🕊
فصل دوم..(قسمت سوم)🌹🍃
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین
جوان، همان جا كنار ديوار نشست و به رو به رو نگاه كرد. عاقله مردي، منقل پر از زغال را به شدت باد ميزد.چند نفر، پرچمهاي لوله شده را باز مـيكردنـد، پدر و مادرهايي اينجا و آنجـا دسـت در گـردن فرزنـدان، بـا آنهـا خـداحافظي ميكردند. چند نفر عكس ميگرفتند.اگر به خاطر بگو مگويش بـا مسـئول تقسـيم لباسها نبود و اين آستينهاي بلند و شلوار كوتاه، از تكتك اين صحنه ها چه قدر به هيجان ميآمد. جلو ساختمان ناگهان شلوغ شد. در ميان هياهو، صداي صـلوات پـر گرفـت. جمعيت انگار موج برداشت. دو نفر كنار او گردن كشـيدند. يكـيشـان رو بـه او گفت: «گمان كنم خودش باشد، اگر ميخواهي برادر خرازي را ببيني، بدو. جوان كنجكاو شد.برخاست و خاك شلوارش را تكاند. با دقت بـه رو بـه رو چشــم دوخــت. جلــو رفــت. كنــار در، نزديــك منقــل بــزرگ پــر از زغــال ايستاد.دوچرخه،حالا زير پا افتاده بود. جوان آبيپوش از راهي كه جمعيت برايش باز كرده بودند، جلو آمد و در آن ازدحام،با چشم كنارة ديوار را كاويد. دوچرخه را ديد كه روي زمين افتاده است. جلو رفت و به كسي كه روي آن ايستاده بـود. چيزي گفت. او كه ازحركات صـورت و دسـتش معلـوم بـود دارد عـذرخواهي ميكند، خم شد و دوچرخه را بلند كرد. زنجير از دور چرخ بيرون آمده بود. همان كه دوچرخه را از زمين برداشته بود، خم شد تا زنجير را جـا بينـدازد. جـوان بـا اشارة دست مانعش شد. خودش نشست و زنجير را جا انـداخت، بعـد فرمـان را گرفت و راه افتاد. آنگاه صحبتكنان از ميانِ جمعيت گذشـت. كنـار سـعيد كـه رسيد، عاقله مرد تُندتُند چند مشت پر، اسفند روي آتـش شـعلهور ريخـت و بـا صداي بلند دورگه اش فرياد زد: سلامتي فرماندة رشيد اسلام صلوات... دوچرخهسوار از دروازه كه گذشت، سوار شد و حركت كرد. جوان حس كرد به دنبال او كشيده مـيشـود. و او پـيش از آنكـه دور شـود، برگشت و فرمان را رها كرد و دست تكان داد و رفـت. دلِ جـوان فشـرده شـد. احساس كرد اين حركت آخر مال او بوده است؛ فقط براي او. هر چند خيلي هـاي ديگر، در پاسخ دوچرخه سوار دست تكان داده باشند و لبخند زده باشند... از پياده رو گذشت. كنارِ خيابان ايستاد و به او نگاه كرد؛ با پيراهن نخـي آبـي رنگ كه انگار روي شانه ها از شدت شستن يا تابشِ آفتاب كمرنگتـر شـده بـود. شلوار مخمل كبريتي تيره، دوچرخة قديمي با بدنة نايلون پيچي شدة سرخ و آبـي و كتانيهاي چيني تخت سبز. جوان برگشت؛ كنار در خم شد و پاچة گشاد شـلوارش را دور سـاق پـايش پيچاند و جوراب سياه را كشيد روي آن. بعد آستينها را سه بار تا زد و چينهـايش را روي مچاش مرتب كرد. پايين پيراهن را داخل شلوار گذاشت و كمربنـدش را سفتتر كشيد. نگاهي به سرتا پاي خود انداخت و به سوي گوشة حياط راه افتاد. بزرگترين ليوان پلاستيكي را كه سفيد بود و دستهدار، از وسط سيني مسي برداشت و به سوي پيرمرد دراز كرد آنگاه با رضايت، به سرخي درخشان شربت نگاه كـرد كه ملاقة فلزي به ليوانش ميريخت و صدايي شبيه يك خنده طولاني داشت. پيشانيام را چسبانده بودم به خاك مرطوب و دندانهايم را به هم ميفشردم. بـا هر نَفَس، بينيام پر ميشد از ذرات خاك دشمن. ناخنهايم بياختيار در خاك فـرو رفته بود.ميخواستم زمين، بغل واكند؛ آغوشي پنـاه و امـن در آن توفـان سـرب مذاب. چشمهايم بسته بود اما گوشهايم بيآنكه بخواهم سوت كشدار خمپاره ها و صداي كر كنندة انفجار را ميشنيد. عبور تند و تيز تركشها كه هوا را ميشـكافت و از بالاي سرم رد ميشد، آن قدر نزديك بود كه داغياش را حس مـيكـردم و بوي موهاي سوختهام را تشخيص ميدادم. زمينگير شده بوديم.
#ادامه_دارد
#یاحسین🖤
#کتاب_پروانه_در_چراغانی🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌷🕊#سردار_شهید_حسین_خرازی 🌷🕊
فصل دوم..(قسمت چهارم)🌹🍃
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین
دشت صاف بود؛ بي هيچ پستي و بلندي و نه حتّي بوتهاي كه بشود پشت آن پناه گرفت. ما خيلي راحت هدف رگبار تيرها بـوديم كـه اگـر سربلند ميكرديم، اولينشان روي پيشانيمان مينشست. به خودم نهيب زده بودم: نترس! و چشم دوخته بودم به خاكريز هلالـي شـكل رو به رو و به دوشكايي كه موازي زمين، با همة قدرت شليك ميكرد. بـا خـودم تكرار كردم: تو بايد، بايد، بايد، او را خفه كني. چارة ديگري نيست. نارنجك را در دستهايم فشردم و خيز برداشتم. گلوله هـا مثـل هـزاران سـوزن سرخ به چشم فرو ميرفت. دو سه تا قدم جلوتر، طرف راست سرم آتش گرفـت، تا خواستم دستم را روي گوش خونآلودم بگذارم، كتفم سوخت. نه؛ چيز مهمـي نبود. گلوله فقط گوشت را شيار داده بود. افتادم روي خاك. سعي كردم درد را در ذهنم عقب برانم. با خودم تكرار كردم: آخرش تمام ميشود. محسن صدايم زد. روبرگرداندم نارنجكش را نشانم داد. بـا انگشـت بـه جلـو اشاره كرد. دوباره سردي نارنجـك را ميـان انگشـتانم حـس كـردم و همپـاي او برخاستم. قدمي را كه برداشته بوديم، به زمين نرسيده بود كه چيـزي بـه صـورتم پاشيد. محسن بيهيچ صدايي به زمين افتاد؛ درست پيش پاي من سوراخ كوچكي ميان چشمها و حفرة بزرگ خونآلودي پشت سر. خودم را پرت كردم روي زمين و صورتم را چسباندم به خاك. محسـن پـيش رويم افتاده بود و تنش از ضربههاي تير ميلرزيد. چنانكه گويي هنوز زنده اسـت. تن جوانِ محسن جان پناه من شده بود. من بيزار وخشمگين داشتم از درد منفجـر ميشدم. دلم ميخواست سرتمام عالم داد بكشم، اما گلويم از خشكي ميسوخت؛ چنانكه از آهك پر كرده باشند. چند نفر ديگر هم سينهخيز يا خميده به قصد خاموش كردن دوشكا رفتند جلو، اما همه نرسيده به قوس خاكريز هلالي به زمين افتاده بودنـد. كلافـه بـودم. چـرا مرتضي كاري نميكرد؟چرا خبري به ستاد نميدادند؟ صبح نزديك بود. ميدانستم با اولين پرتوهاي آفتاب قتل عام خواهيم شد. خشك شده بودم؛ بـي هـيچ حسـي. حتّي درد زخمهايم را احساس نميكردم. نقشة منطقه را همانطور كه مرتضـي در جلسة توجيهي نشان داده بود، پشت پلكهاي بستهام مجسم ميكردم. نه؛ هيچ راهي نبود، حسابي ما گير افتاده بوديم... در هياهوي انفجار از عمق خاك صدايي آمـد. سـرم را بـيآنكـه بلنـد كـنم، چرخاندم. صورتم به شن ريزههاي تيز ساييده شد.گوشم را چسباندم به زمين.صدا پر حجم و گنگ بود،مثل خُرد شدن سنگها زير شني تانك.وحشت زده پيش رويم را نگاه كردم؛ خبري نبود. خيره شدم به پشت سرم. در روشني رو به خاموشي يـك منور، سايه هايي را ديدم كه جلو ميآمدند. بيش از ده تانك و وانتي كه جلـوتر از آنها حركت ميكرد. به خودم گفتم: الان ميزنندش. منتظر بودم هر لحظه به كوهي از آتش تبديل شود. ماشين جلو آمد و با فاصلة كمي از ما ترمز كرد. سايهاي سريع و چابك از پشت فرمان پايين پريد. آن وقـت با كسي كه برآمدگي بيسيم را پشتش ميديدم و خميده مينمود، صحبت كرد. بعد خودش را آرام كشيد بالا و در زير باران تير ايستاد روي كاپوت ماشين. درسـت سينه به سينة آتش. آرام مينمود، پنداري هجوم تيرهاي سرخ كه چنانكه تن شـب را پاره ميكردند. از رو به رو ميآمدند، جرقه هاي يك آتشبازي كودكانـه اسـت. دستش را بالا آورد و چيزي را مقابل صورتش گرفت. دوربينِ ديد در شـب بـود. شتابي در حركاتش نبود. صداي برخورد تيرها با فلز و كمانه كردنشـان را خيلـي واضح ميشنيدم و دلهرهاي سنگين قلبم را ميفشرد. از آن كرختي سرد بيرون آمده بودم. دوباره تپش دردناك زخمهايم را حس ميكردم. به او نگاه كـردم؛ بـيهـيچ حركت اضافي در بدن، از آن بالا، خاكريزِ هلالي را زير نظر گرفته بـود. وحشـت دقيقه هاي پيش، با ديدن او انگار ترسي كودكانه بود كه ميشد با خوانـدن آوازي، طلسمش را شكست... كمي بعد، با همان دست به جايي در رو به رو اشاره كرد و به بيسيمچـي كـه حالا روي زمين كنار ماشين نشسته بود، به فرياد چيـزي گفـت كـه از آن فاصـله نامفهوم بود... كمي بعد، صدايي صاف و بيلرزش فرياد كشيد: االله اكبر! دشت ناگهان روشن شد.تانكها با چراغهاي روشن و نورافكنهاي گردان و آتش يكريز مسلسل هايشان به حركت درآمدند. گُردان به مژه برهم زدني سينه از خـاك برداشت و شب، يكسره هياهو و فرياد شد. او، همچنان ايستاده بود، بر بلندترين مكان و گويي تيرها از او واهمه ميكردند. صبح بود؛ او، در زمينة نارنجي درخشانِ آسمانٍ پشـت سـرش هيبتـي افسـانهوار داشت. باد صبحگاه ميوزيد و آستين خـالياش را، چنانكـه پرچمـي، در امتـداد تيرها حركت ميداد. تانكها جلو افتاده بودند، خودم را به يك خيز از خاك كن
#ادامه_دارد
#من_حسینیم
#نسل _حسینی
http://eitaa.com/mahdavieat
#کتاب_پروانه_در_چراغانی🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌷🕊#سردار_شهید_حسین_خرازی 🌷🕊
فصل دوم..(قسمت پنجم)🌹🍃
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین
اولي كه قد بلند بود، ساك كوچك سرمهاياش را دست به دست كرد و رو به همراهش گفت: قرآن داري؟ جوان كه كوتاهتر بود؛ با صورت آفتاب سوخته و گونه هاي كودكانـه و گـرد گفت: نه، براي چي؟ اولي كه كلافه بود وكمكم صدايش از عصبانيت اوج ميگرفت، گفت: قسـم بخوريم، پسرخالة صدام نيستيم! بعد چندبار روي برگهاي كه در دست داشت زد و گفـت: «ايـن همـه مهـر و امضا! بغداد كه نميخواهيم برويم. دژبان كه كم سن و سال بود، با لبـاس مرتـب نظـامي، شـلوار گتـر كـرده و پوتينهاي براق با لحني خسته كه سعي ميكرد جدي و بياعتنا باشد، گفت: بايـد برگه تان درست باشد. من مسئول اينجا هستم. جوان قد بلند كه حالا پاك از كوره در رفته بود، گفـت: وقتـي تـو كالسـكه سوار ميشدي. ما اينجا با تانكهاي عراقي مـيجنگيـديم. حـالا مقـررات يادمـان ميدهي؟ دومي ساكش را زمين گذاشت و آشتيجويانه و با حوصله دوباره توضيح داد: اخوي جان، اين برگه تا همين دو ساعت پيش درسـت بـوده، حـالا چـه فرقـي ميكند سه ساعت صبح مرخصي باشيم يا سه سـاعت عصـر؟ دو قـدم تـا شـهر ميرويم و برميگرديم. حمام اينجا هم كه كفارة گناه است، نه حمام. يا ذات الريـه ميكني يا ميسوزي. جوان دژبان فقط گفت: «شرمنده اخوي.» اولّي عصباني از چانهزدنهاي بيهوده داد زد: «من ميخواهم بزرگتر تو را ببينم.» اما دژبان حواسش به نفربري بود كه بدون كـم كـردن سـرعت بـه سـوي در ميآمد. دويد وسط دروازة آهني و ايستاد و دستهايش را به علامت ايسـت بـالاي سرش تكان داد. ماشين گل مالي شده بود. يكي از چراغهايش شكسته بود و جابـه جا روي بدنهاش سوراخهاي ريز و درشت گلوله و تركش ديده ميشد. دژبان بـه طرف راننده رفت كه تنها بود؛ با سر و رويي خاك آلود. «شما از نيروهاي اين لشكريد؟ مرد با دو انگشت شست و اشاره داشت چشمهايش را ميماليـد كـه سـرخ و خسته بود و گود نشسته بود. بعد كف دستش را چند بـار محكـم روي صـورتش كشيد، چنانكه بخواهد خاك خستگي را از صورتش پاك كند؛ بعد، رو به دژبـان كرد و پرسيد: ببخشيد چي؟ شما از نيروهاي اين لشكريد؟ مرد كوتاه و مختصر جواب داد: بله برگة مرخصيتان، لطفاً ندارم. برگة مأموريت؟ ندارم پس نميتوانيد وارد شويد. مرد با دهان بسته خميازهاي كشيد و گفت: حالا سخت نگير، اخوي. دژبان، خسته از بگو مگوهاي بسيار، جوري كه آن دو جوان ساك به دست كه حالا كنار ايستاده بودند وصحنه را با علاقه تماشا ميكردند بشنوند،گفـت: «مگـر خانة خاله است كه هر كسي هر وقت دلش خواست بيايد، هر وقت ميلش كشـيد برود؟ مرد، كه جا خورده بود. با ابروهاي بالا كشيده و چشمهايي كه خواب در مـتنِ آنها پس نشسته بود، دژبان را نگاه كرد و گفت: «ببخشيد اخوي، دفعة بعـد حتمـاً برگه ميآورم؛ اما حالا اجازه بدهيد بروم. دژبان گفت: من مسئوليت دارم. فرماندة لشكر دسـتور داده مـدارك را دقيقـاً كنترل كنيم. همين جا باشيد تا تكليفتان روشن شود. مرد با لحني كه ته رنگي از خنده داشت، گفت: «حالا اين دفعه بيخيال... و دنده را جا زدو ماشين تكاني خورد تا حركت كند.جوان بسرعت پريد جلو. گلنگدن را كشيد و سراسلحه را به سوي مرد نشانه رفت. صورت صاف و جوانش از عصبانيت ارغواني شده بود. داد زد: بيا پايين. مرد،كه غافلگير شده بود، همچنان دست روي فرمان ماشين داشت. جوان، بـار ديگر داد زد: گفتم بيا پايين. مرد پياده شد. نگاه دژبان روي آستين خالي او ماند. نرم شد. از كدام گُردانيد؟ من فقط ميتوانم با مسئول دسته تان تماس بگيرم، اگر بيايـد هويت شما را گواهي كند آن وقت... مرد، كه چشمهايش را انگار بسختي باز نگه داشته بود، گفت: آمديم و مسئول دسته مرده بود آن وقت؟ صورت دژبان دوباره جدي شد: دستهايت را بگذار پشت سرت.
#ادامه_دارد
#حسینی_می_مانیم
#عاشورا_استقامت_ظهور
#نسل_حسینی
#من_حسینیم
http://eitaa.com/mahdavieat
#کتاب_پروانه_در_چراغانی🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌷🕊#سردار_شهید_حسین_خرازی 🌷🕊
فصل دوم..(قسمت ششم)🌹🍃
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین
مرد، تنها دستش را گذاشت پشت سرش و منتظر ماند. دژبان كه همچنان لولـة اسلحه را به سوي او نشانه رفته بود، گفت: روي دو پا بنشين. مرد نشست. حالا آن قدركلاغ پر برو تا يادت بماند اينجا نبايد بيخيال شد. جواني كه ساك سرمهاي داشت، يك قدم جلو آمد و دهـانش را بـراي گفـتن حرفي باز كرد اما اولي كه بلند قد بود، دستش را گرفت و او را به سوي خـودش كشيد. دژبان داد زد: «همين جور برو تا من بگويم بسه. مرد كه خسته بود،پنجاه قدم آن طرفتر تعـادلش را از دسـت داد. دژبـان كـه متوجه شده بود، داد زد: «از همان جا برگرد. مرد برگشت و روبه آنها كلاغ پر آمد.دو جوان خود را در سـاية نفربـر پنهـان كردند.دژبان از گوشة چشم، آنها را ميپاييد. مرد رسيد و او دسـتور داد برخيـزد. مرد با فشاري بر زانوها چهرهاش را درهم برد و ايستاد. صورت خاك گرفتهاش از عبور قطرههاي عرق،پر از شيارهاي باريك، خيس شده بود و نفس نفـس مـيزد. دژبان گفت: حالا بمانيد تا مسئولتان را پيدا كنم، گفتيد از كدام دسته ايد؟ دو جوان خود را از پناه نفربر بيرون كشيدند. اولي از همـان جـا بلنـد گفـت: سلام برادر خرازي، رسيدن بخير. و انگشتهاي كشيدهاش را براي دست دادن پيش آورد.مرد،رو به آنها چرخيد و خندان برايشان آغوش گشود. دژبان جوان همان جا ايستاده بـود، رنـگ پريـده و مبهـوت و انگـار چيـزي نميشنيد. دومي برگة مرخصي را پيش آورد و توضيح داد، مرد در جيب هايش دنبال چيزي گشت، اولي خودكار سياه رنگي را دو دستي پيش آورد و مرد آن را گرفت و پشت برگه چيزي نوشت و امضا كرد و بعد رو به دژبان گفت: «دفعة ديگر برگه را فراموش نميكنم، قول ميدهم. حالا اجازه ميدهي رد شوم؟ تو به هيچ دردي نميخوري، حسين خرازي. باد، آستين خالياش را همراه دانههاي درشت شن به صورتش كوبيـد. آسـتين بيحس را با غيظ از صورت كنار زد و روي زانوهايش نشست و ناليد. صـدايش در دشت گم شد. احساس كرد پايانِ دنيا رسيده است و او بعد از مرگ همة آدمها سرگردان روي زمين مانده است... خواسته بود راه خونريزي چشم جواد را ببندد، اما نتوانسته بود. شعلههـا را بـا همان يك دست خاموش كرده بود اما نميتوانست آن بدن سـوخته را جابـه جـا كند. حاج هدايت و آن سه بسيجي خستهاي را كه داشتند به طرفش ميآمدنـد تـا خسته نباشيد بگويند، همه را... . با هر نالهاي به سويشان دويده بود. بالاي سرشان نشسته بود. دست گذاشته بود روي رگهاي گردنشان و حس كرده بود كه زندهاند. فكر كرد با كشيدنشان روي زمين ميتواند آنها را تا جاده برساند امـا نمـيشـد، خطرناك بود. جز هدايت و كاظم همه زنده بودند، با فاصلة كمي از مرگ. و او از كنار يكي تا بالاي سر ديگري پر ميكشيد، مثلِ پروانهاي ميانِ چراغـاني.سـرانجام خسـته و ناتوان و خشمگين از اين ناتواني،زانو زده بود روي خاك و به خود سركوفت زده بود: تو به هيچ دردي نميخوري، حسين خرازي. هواپيما كه رفت، هنوز صداي وحشتناك انفجار در سرش مثل جيغـي بلنـد و پايانناپذير ادامه داشت. صدايي كه همه چيز را ميبلعيد؛ ديدن، شـنيدن و حتّـي فكر كردن را. موج انفجار مثل ضربة دستي سنگين او را روي تلي از خاك پرت كرده بود و هنوز عضلاتش لرزشي بياختيار داشت و پاهايش هيچ به فرمانش نبودند. گـرد و خاك كه فرو نشست، از ميان هياهويي كه در سـرش بـود، صـداي جيـغ تيـز و بريدهاي را تشخيص داد؛ شعله اي بود كه ميدويد. برخاست و دويد. پاهايش مثل دو تكه سرب سنگين بودنـد، رسـيد. خـود را روي او انداخت و با بدنش شعله ها را پوشاند. روي خاك غلتيد و مرد سـوخته را روي خاك غلتاند. آتش خاموش شد. مرد را بـه پشـت گردانـد. دسـتش را روي شاهرگ مرد گذاشت. زنده بود. فرياد زد: آهاي، بياييد كمـك! ايـن هنـوز زنـده است. هيچ صدايي نيامد. چشم گرداند؛ رانندة لودر افتـاده بـود و قـوطي كمپـوتش ريخته بود كنار پايش روي خاك. چند قدم دورتر، بالاي خاكريز، جواد... حركت بيارادة پاهايش خاك را ميخراشيد و دستهايش چيزي را در هوا چنگ ميزد. برخاست. از سينة خاكريز بالا رفت. تعادلش را از دسـت داد. زمـين خـورد. هنوز گيج انفجار بود... دوباره بلند شد؛ به جواد رسيد كه تنش پر از زخمهاي ريز بود. چفيهاش را از گردن باز كرد. پايش را سراند زير گردنِ جواد و تنهـا دسـتش را، از زير سرِ او رد كرد. دانست كه بايد او را هر چه زودتر به جايي برساند. امروز وقتي براي سركشي آمده بود، سراغش را از رانندة لودر گرفته بـود كـه داشت با نوك سرنيزه قوطي كمپوت را باز ميكرد.
#ادامه_دارد
#حسینی_می_مانیم
#عاشورا_استقامت_ظهور
#نسل_حسینی
#من_حسینی ام
http://eitaa.com/mahdavieat
#کتاب_پروانه_در_چراغانی🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌷🕊#سردار_شهید_حسین_خرازی 🌷🕊
فصل دوم..(قسمت هفتم)🌹🍃
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین
چشم گرداند تا ماشيني را كه با آن آمده بود پيدا كند و جواد را از آنجا ببـرد، اما از ماشين، فقط مشتي آهن سوخته برجا مانده بود كه شعلههـاي آتـش، از هـر گوشة آن زبانه ميكشيد. مي ِ ان آهن پارهها حجم سياهي را ديد. گفت: كاظم! دويد به آن سو. اما حالا ديگر خيلي دير شده بود. ميدانسـت خـود اوسـت. كاظم را كمي پيش از بمباران پشت فرمان ديده بود. كنار ماشـين، حـاج هـدايت افتاده بود. توان فرياد زدن نداشت. دهانش خشك شده بود. حـاج هـدايت، چـراغ سـاز لشكر بود. با پتوي كوچك پشت سنگرش كه انبار فانوسـها و چراغهـاي شكسـته بود. آنجا پناهگاه حسين براي فرار از شلوغيهاي ناگزير بـود. آنجـا مـيتوانسـت آسوده در تنهايياش بنشيند، فكر كند، كتاب بخواند يا بخوابد. ياد صدرا افتاد كه حاج هدايت دستش را گرفته بود و آورده بود كنار ماشين و گفته بود: اين آقا بـا شما كار دارد اما رويش نميشود بيايد جلو. و صدرا جلو آمده بود: سلام، برادر خرازي. نامه را به سويش دراز كرده بود... دلشورة عجيبي به جانش افتاد. با هراس ماشين را دور زد. كمي دورتر صـدرا را شناخت؛ از بلوطي روشنِ موهايش. با صورت بر خاك افتاده بود.تمام طول راه تا به او برسد،آهسته و پي در پي تكرار ميكرد: او كه نه، ميدانم او نيست، نبايد باشد... سرانجام وقتي برش گرداند و دهان و بينياش را از خاك خونآلوده پاك كرد، ديد خود اوست. با صدايي كه روي هر كلمه ميشكست، گفت: اين يكي ديگـر نه، خدايا، اين امانت بود... و سر صدرا را بغل گرفت و چشمهايش را بست. گلهاي اسليمي حاشية كاغـذ نامه پشت پلكهايش قد كشيدند. گلهايي فيـروزهاي و طلايـي بـا نقـشِ مرغهـاي افسانهاي كه ميان شاخهها بال گشوده بودند و به سوي آسمان كاغذيشان پـرواز ميكردند.خط، ظريف و پخته بود و خوانا. آخر هر سطر، كلمات رو به بالا كشيده ميشدند و حرف آخرشان ميان پيچ و خم اسليميها گم ميشد. شنيدم آمده بوديد اصفهان و سري هم به ما نزديد. اگر چه مصاحبت پيرزنـي تنها چندان خوشايند نيست اما بعد از شمسالدين كه هميشه همراه شما مـيآمـد، دلم با ديدن شما شاد ميشد... صدرالدين پسر كوچك من است، تنها فرزند بـاقي ماندهام. آيا خواهش زيادي است كه بخواهم او را در كنار خود نگه داريـد؟او را به شما ميسپارم. خواهش ميكنم هر جا ميرويد، او را با خودتـان ببريـد. البتـه نميخواهم دست و دلتان براي به كار گرفتنش بلرزد اما مواظبش باشيد، او هنـوز خيلي جوان است... صدرا گفت: «نامه را مادرم برايتان نوشته است. حسين نگاهش كرد. صورتش صاف بود، بي هيچ خطي در پيشاني يا در كنـارة گونه ها و چشمهايش با آن دو مردمك درشت عسلي رنگ. تا وقتي حسين نامه را خواند و آهسته تا كرد، به او دوخته شده بود... نامه را در جيب راستش گذاشت و گفت: «قبول، ولي امروز نه! بايد به خاكريز تازهاي سر ميزد كه نزديكترين نقطه به عراقيها بـود. صـدرا اصرار كرد و چشمهايش از اندوه قهوه اي شـده بـود. دسـت آخـر گفـت: «فكـر ميكردم سفارش مادرم را قبول ميكنيد. آن قدر چانه زد و سماجت كرد تا حسين تسليم شد: خيلي خُب، بيا بالا آقـا صدرالدين. صدرا روي صندلي عقب، كنار حاج هدايت نشست.كـاظم ماشـين را روشـن كرد. صدرا سرش را جلو آورد و جوري كه از ميان سر وصـداي ماشـين شـنيده شود،گفت:«آشناها به من ميگويند صدرا،برادر حسين. و او جواب داده بود همه به من ميگويند حسين؛ چه آشنا باشند، چه غريبه. و لبخند زده بود. حسين پلكهايش را گشود؛ صدرا به او نگاه ميكرد. خواست چيزي بگويد امـا خون از ميان دندانهاي شكستهاش جوشيد و به سرفه افتاد. حسـين بلنـد شـد و دويد به طرف جاده. پايينتر ماشين گل مالي شدهاي ايستاده بود. سبك شد. فرياد زد: «اين جا مجروح داريم. بجنب برادر.» نفسزنان به ماشين رسيد. سرِ راننده روي فرمان بود. در را بـاز كـرد. هيكـل راننده، يخ و بيجان از ماشـين افتـاد پـايين و خـون از سـوراخ كـوچكي روي شقيقهاش شُره كرده بود. با دشواري او را كشيد كنار جاده. خواست بنشيند پشت فرمان اما دريافت بيفايده است. نميتوانست بچهها را بتنهايي و با يك دست بلند كند و توي ماشين جا دهد. پس دوباره در امتداد جادة خالي دويـد. بـه تقـاطعي رسيد كه ساعتي پيش از آن پيچيده بودند سوي خاكريز تازه. باز دويد. سـرانجام ساية سياهرنگي از دور پيدا شد. دست تكان داد و دويد. كمي بعد هيأت ماشـيني استتار شده در ميان جاده جان گرفت. ايستاد وسط جاده تا راه ماشين را سد كند. راننده ترمز كرد. از پنجره سـر بيـرون آورد و بـا عصـبانيت گفـت: چـرا راه را بسته اي؟
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/mahdavieat
#کتاب_پروانه_در_چراغانی🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌷🕊#سردار_شهید_حسین_خرازی 🌷🕊
فصل دوم..(قسمت آخر)🌹🍃
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین
راننده گفت: من مأموريت دارم، صبر كن تا حمل مجروح بيايد.» دنده را جا زد تا حركت كند. چيزي در وجود حسين زبانـه كشـيد، خشـمي شايد. با صدايي كه سعي ميكرد كنترلش كند، از لاي دنـدانهاي بـه هـم فشـرده گفت: «دارند مي ميرند، مي فهمي؟ راننده بي حوصله سر تكان داد و گفت: «خوب جنگ است ديگر برادر من، من هم كار واجب دارم. طاقت نياورد. با تنها دستش يقة راننده را گرفت و او را با چنان شدتي به جلو كشيد كه سرش از پنجره ماشين بيرون آمد. من، حسين خرازي ام، فرمانده لشكر امام حسين و فعـلاً بـراي مـن هـيچ كاري واجبتر از جابه جا كردن اينها نيست، فهميدي؟ صورت راننده يخ كرد. چند لحظه بعد، لبخندي در گوشة لبهايش جان گرفت. نگاهش شرمنده بود. گفت: هر چه شما بفرماييد برادر. حسين پا روي ركاب گذاشت و دستش را به لبة سقف ماشين گرفت تا راه را نشان بدهد. رسيدند به خاكريز. بال در آورده بود، انگـار بـه طـرف بچـه هـا پـر ميكشيد. كسي در سرش بلند بلند تكرار ميكرد: او را به شما ميسپارم... هر جا كه ميرويد، او را با خودتان ببريد..... دنبال صدرا گشت. اما انگار همه چهرة او را داشتند. جـواد ؛حـاج هـدايت ؛ راننده لودر و آن بسيج يها كه نمي شناخت شان. مرد سوخته به هوش آمده بود و داشت ناله ميكرد. به سراغش رفت. دسـتش را به زيرِ زانوهاي او برد، راننده كتفهايش را گرفت و با هـم تـو ماشـين جـايش دادند. بعد صدرا، جواد و بسيجيها را. رانندة لودر را هم روي صندلي جلـو جـا دادند. ماشين پر شد. راننده جا باز كرد تا او هم بنشيند اما گفـت كـه نمـيآيـد. اصرار راننده را با قاطعيت رد كرد. ماشين حركت كرد و او به رد آن در ميان گرد و غبار خيره شد. بعد برگشت. با شانههاي فرو افتاده رفت بالاي سر حاج هـدايت و با نوك انگشتهايش پلكهاي او را بست. چفيه اش را از دور گردن باز كرد و بدن كوچك شدهاش را پوشاند. بغض كرده بود. چرا من؟ چرا فقط من زنده ماندهام ؟ چرا هنوز سالمم. بي هيچ زخم آشكاري در بدنم. حس كرد صورتش دارد متلاشي ميشود. چشم راستش ميسوخت. انگشتانش را به صورتش كشيده و نگاه كرد. خوني تازه روي كف دست سـوختهاش نقـش بسته بود. نفسي عميق كشيد. بوي خـاك دمـاغش را پـر كـرد. خورشـيد رو در رويش، زرد و رنگ پريده در سرازيري غروب فرو ميرفت. چشمهايش را بسـت. سنگيني هزار نامه در دستش بود كه ميسوخت.
تويوتاي گل مالي شده كه ترمز كرد، چند نفر با تعجب نگـاهش كردنـد. هـر چهار چرخ پنجر بود، با بدنهاي چنان از هم دريده و سوراخ سوراخ كـه حركـت كردنش عجيب مينمود. پنجره ها لخت بود، جز پنجرة عقب كه شيشهاش مثل تار عنكبوت، تركهايش تو در تو و دايرهوار بود و جدا شده از هـم. از زوار، رو بـه داخل لوله شده بود. از ماشين پياده شد و چيزي به راننده گفت و دستي به ماشين زد كه؛ يعني برو. تويوتا حركت كرد. او نگاهش را در دشت چرخاند. شـلوغ بـود. ايـن هيـاهو را دوست داشت. نفربرها نيروهاي خسته را بر ميگرداندند؛ بلندگوهاي سيار كه روي ماشينهاي تبليغات به شتاب ميگذشتند و توي حـرف هـم مـيپريدنـد، سـرود ميخواندند، خبر ميدادند يا به بازگشتگان خير مقدم ميگفتند. چند بسيجي اسلحه به دست، رديف اسيرهاي عراقي را كنار ايستگاه صلواتي نشانده بودند و نوجواني از تُنگ پلاستيكي قرمز رنگش برايشان چيزي در ليوان ميريخت ؛ آب يا شربت. دستهايشان بسته نبود. با شلوارهاي نظـامي و پـوتينهـاي بـدون بنـد و زيـر پيراهنيهاي چركمرده، خسته و بيحوصله به نظر ميرسيدند اما آسـوده ! بـه هـر حال در آخرين جنگ، زنده مانده بودند. جلال را شناخت كه ايستاده بود جلوي عراقيها و با زبـان عجيـب و غريـب عربي و فارسياش برايشان سخنراني ميكرد. بعد از هـر دو سـه جملـه يكـي از فحشهاي من در آوردياش را با لحن و آهنگ شعارهاي عربي نثار صدام ميكرد و عراقيها هم هاج و واج هر چه را ميگفت تكرار ميكردند
#ادامه_دارد
#حسینی_می_مانیم
#عاشورا_استقامت_ظهور
#نسل_حسینی
#من_حسینیم
http://eitaa.com/mahdavieat
#کتاب_پروانه_در_چراغانی🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌷🕊#سردار_شهید_حسین_خرازی 🌷🕊
فصل سوم..(قسمت اول)🌹🍃
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین
جلو ايستگاه شلوغ بود. چاي و شربت با كلوچه هاي شمال تقسيم مـيكردنـد، دست چند نفر هم سيب زمينيهاي آب پزِ داغ بود كه از آنها بخار بلند ميشـد و آنها انگشتهايشان را فوت ميكردند و تكه تكه پوست سيبزميني را ميكندند. گرسنه بود اما فرصت خوردن چيزي را نداشت. تمام تنش پـر از خـاك بـود. دورتر از ديگران ايستاد و شروع كرد به تكاندن لباسهايش. هالهاي از گرد و غبـار اطرافش را گرفت. درست خاك، موها، ابروها و مژه هايش را تا ريشه، خاكسـتري كرده بود، درست مثل پيرمردها. دنبال تانكر آب، چشم گرداند. آن قدر شلوغ بود كه فكر نزديك شدن به آن هم بيهوده به نظر ميرسيد. همـه كلافه از خاك و عرق به آب پناه برده بودند. آنها كه زودتر رسيده بودنـد، حـالا براي نماز ظهر وضو ميگرفتند و آنها كـه سـرحالتر بودنـد داشـتند آب بـه هـم ميپاشيدند. از كارتن بزرگي كه پر از قالبهاي سبز و صـورتي صـابون و بالشـتكهاي زرد رنگ شامپو بود، يكي را برداشـت و در جسـتوجـوي آب، محوطـه را دور زد. پشت ايستگاه صلواتي كه خلوتتر بود، كنار اجاقي كه ديگ سيبزميني رويـش ميجوشيد، سه دبة پلاستيكي سفيد رنگ پر از آب بود. يكي را برداشت و دنبال كسي كه كمكش كند،به اطراف نگاه كـرد. وانتـي آن طرفتر ايستاده بود. ظاهراً بارش را خالي كرده بودند و حـالا راننـدة ميانسـالش تكيه داده بود به در ماشين و داشت سر فرصت سيگار ميكشيد. دبة آب در دست به او نزديك شد. راننده نگاهش كرد و چشمهايش روي آستين دست راست كـه خالي بود، خشك شد و گفت: بفرماميخواستم خواهش كنم كمك كنيد سرم را بشويم. راننده نفس دودآلودش را كه با لذت تمام حبس كرده بود، بيرون داد و گفت: برو زير تانكر بشور. توضيح داد كه آنجا شلوغ است و فرصت ندارد، و حتمـاً بايـد بـرود جـايي. راننده يك پك طولاني ديگري به سيگارش زد و با بياعتنـايي گفـت: «بـرو تـو رودخانه شنا كن ! گفت كه به آب حساسيت دارد و نميتواند شنا كند. راننده كه ميخواست هر طوري شده او را از سر خودش واكند، گفت: خوب، برو كارت را انجام بده، سر فرصت برو شهرك حمام.» او باز گفت كه كارش طولاني است، و ممكن است مجبور شود برگردد خط و ديگر نميتواند اين همه خاك را تحمل كند. و ايستاد و چشم دوخت بـه راننـده. راننده به نظر كلافه ميرسيد.حالا داشت تندتند پك ميزد و دود سـيگارش را بـا شدت از ميان لبهاي غنچه شده بيرون مي فرستاد. راننده اول به زمين نگاه كرد، بعد بـه جـاده و بـه سـمت اجاقهـا و ديگهـاي سيبزميني و هر كجا بجز چشمهاي جوان كه همان جـا ايسـتاده بـود. سـرانجام سيگارِ نيمهاش را با دو انگشت از لب برداشت، چند ثانيـه نگـاهش كـرد و بعـد پرتش كرد روي زمين و از ميان دندانهايي كـه بـه هـم فشـرده مـيشـد، گفـت خلاصي نداريم كه و دبة آب را برداشت و با نگاهي كج و دلخور منتظر ماند تا جوان روي دو پـا بنشيند بر زمين و يقهاش را رو به عقب لولـه كنـد و سـرش را جـوري كـه آب لباسش را تر نكند، روبه پايين خم كند. بالاخره بريزم يا نه ؟ بلافاصله دبه را كج كرد. آب از روي موها گذشت و تيره و گلآلود بر زمـين ريخت. جوان شامپو را با كمك دندان باز كرد. شستن موهايي آنقدر خـاكي، آن هم با يك دست، سخت بود. راننده بيحوصله پابه پا كرد. چند بار دهانش را باز كرد و بست. عاقبت طاقت نياورد و گفت: «حالا مجبور بودي بياي جبهه.» جوان، گوشهايش از آب و كف پر بود. صداي مرد را خوب نشنيد و سرش را همان طور گردن كشيده،كج كرد طرف مرد و پرسيد: چي ؟گفتم مجبور بودي بيايي جبهه ؟ با اين دست نـاقص و حساسـيت بـه آب و وسواس تميزي ؟ جوان سرش را برگرداند و همانطور كه موهايش را چنگ ميزد، گفت: شـما فرض كن بله. مرد انگار كـه بخواهـد تلافـي سـيگار نصـفه مانـده اش را در آورد، دسـت برنداشت. مردم با دو دست، ساق و سالم اينجا در ميمانند. تو نصفه ـ من نميفهمـم ـ آمده اي چه كني! اصلاً ميخواهم بگويم دست و پاگير ميشوي، جبهه شـده بچـه بازي جوان، رو به راننده گفت: بيزحمت آب بريز. مرد ته دبه را بالا آورد و نصـف بيشـتر آب را ريخـت روي گـردن جـوان و لباسش را خيس كرد. بروي خودت هم راحتتري. خدا واجب نكرده، اصلاً ميخواهم بدانم تو كه نميتواني سرت را بشويي چه طور ميخواهي بجنگي ؟
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/mahdavieat
#کتاب_پروانه_در_چراغانی🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌷🕊#سردار_شهید_حسین_خرازی 🌷🕊
فصل سوم..(قسمت دوم)🌹🍃
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین
اما جوان، چنانكه حرفهاي مرد را نشنيده باشد، سرش را كج كرد و كفـي را كه كنارِ گوش و گردنش مانده بود، نشان داد و گفت: «دستت درد نكند، اين جـا را هم..... مرد آب ريخت.... حالا همه يك چيزي شنيده اند، همه ميخواهند بشوند خـرازي. يكـي نيسـت بگويد پدر آمرزيدهها، او را كه ميبينيد جنسش فرق دارد. اصلاً او مينشيند تـوي سنگر فرماندهي، كنار بيسيم، از روي نقشه دستور ميدهد... همانطور كـه حـرف مـيزد، باقيمانـدة آب را ريخـت روي سـر او. هنـوز حبابهاي كوچك شامپو روي موهايش بود كه بلند شد. كف دسـتش را محكـم روي سر كشيد تا ِ آب موهايش گرفته شود. تويوتاي گل مالي شده ايستگاه را دور زد و رانندهاش حالا در جسـتوجـوي كسي دور و بر را نگاه ميكرد و سرانجام آنها را ديد و بـه سويشـان آمـد. در ده دوازده قدميشان ترمز كرد. پريد پايين و از همان جا گفت: حاج آقا رحيم و بقيه منتظرند گوشهاي راننده وانت تيز شد. انگار از جلو خبرهايي داده اند، از سمت حبيب و بچه هايش. جوان نگاهي به صفحة بزرگ ساعت بند فلزياش كه شيشه اش تـرك خـورده بود، انداخت و گفت: همين حالا. به راننده وانت كه دبة آب به دست با چشمهاي گرد شده و دهان كمي باز بـه او نگاه ميكرد، گفت: دستت درد نكنه اخوي، اجرت با خدا. راه افتاد. راننده يك قدم به سويش برداشت. دسـتش را دراز كـرد و چنانكـه بخواهد او را بگيرد، گفت: ببخشيد شما... برگشت، دستش را تا كنار پيشاني بلند كرد و گفت: «خيلي زحمت داديم. به راهش ادامه داد. كنار ماشين كه رسيد، ايسـتاد. برگشـت و دوبـاره رو بـه راننده گفت: «ما را حلال كن، برادر جان... با اشارة سر، نصفة سيگار خاموش را روي خاك نشان داد. آفتاب، چنان داغ بود كه انگار فرصت ديگري براي تابيدن نـدارد و زمـين چنـان گرم كه گويي تكهاي از خورشيد است. هرم گرما همه چيز را پيش چشم ميلرزانـد، آدمها، ساختمانها و درختهاي خاك گرفته با برگهاي تيره رنگشان، همه ميلرزيدند و موج برميداشتند و رو بالا كشيده ميشدند. صداي ساييده شدن پوتينهاي سـنگين پـر از خـاك و سـنگريزه، فريادهـاي پـر از سرزنش حاج حسين و تكتيرها، گاه آزاردهنده ميشد. اما محمـود از ايـن همـه، چيـز زيادي حس نميكرد. چنان شعله ورِ حرفهاي آخر حاج حسين بود كه گرماي آفتـاب در برابرش هيچ مينمود. آنقدر آزرده بود كه حتّي تركيدن تاول انگشتهـايش در پـوتين خيس عرق و سوزششان را هم نميفهميد. صداي تير از جا پراندش. تيري كه آن قدر نزديك انگشت كوچك پايش به خاك نشست كه هم ضربهاش را حس كرد و هم داغياش را. حاج حسين داد زد: «زودتـر، زودتر، آن قدر كلاغ پر برويد تا گوشت تنتان آب شود. دستهاي عرق كردهاش را پشت گردن به هم قفل كرد و به زانوهاي دردناكش فشـار آورد. بدنش را رو به بالا كش داد و از جا پريد. اول هفته، صبح، باقر خوابآلوده و خندان كتري بزرگ دود زده را داده بود دسـتش و گفته بود: ما كه خلاص شديم. مواظب خودت باش. اگر غذايشان ديـر شـد، خـودت را ميخورند، آن هم بي نمك! و آنها كه بعد از نماز نخوابيده بودند و هنـوز كنـار جانمازهـاي كوچـك طـرح قدسيشان ذكر ميگفتند، يا تعقيبات مـيخواندنـد، متوجـه اش شـدند و بـرايش دم گرفتند: ماشااالله شهردار، ايواالله شهردار...
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/mahdavieat
#کتاب_پروانه_در_چراغانی🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌷🕊#سردار_شهید_حسین_خرازی 🌷🕊
فصل سوم..(قسمت سوم)🌹🍃
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین
با چنان آهنگي ميخواندند كه خودش هم خنده اش گرفته بود. خوشحال بود. بـه هر حال، اين هم كاري بود. تمام اين چند ماهه بعد از آموزشي را بيكار مانـده بـود. خوردن، خوابيدن، حرف زدن و گاهي در خردهكاريها كمك كردن. هرچند ميگفتنـد عمليات در پيش است و اين از رفت و آمد بسيار حاج حسين و سركشـيهاي گـاه و بيگاه و دقيقش به همه گوشه و كنارهـاي لشـكر قابـل حـدس بـود. در آن بيكـاري كسل كننده، شهردار شدن هم فرصتي بود براي انجام كاري ـ كه مرتب در كلاسـهاي عقيدتي ميگفتند آن هم «عبادت» است ـ و هم كسب تجربهاي تازه براي او كه اولين سفرش به منطقه بود. از همان صبح اول، ليوانهاي بلور سبز رنگ و شيشههاي خالي مربا سـر سـفره از تميزي ميدرخشيد و چاي خوشرنگتر از هميشه بود. وقتي نصرت كه سـن و سـال بيشتري داشت و زن بچه و خانه و زندگي، يكي از ليوانها را بلند كرده و گرفتـه بـود مقابل نور و با تعجب گفته بود: «اين مال ماست؟» و بعد انگشت گوشـتآلـودش را روي آن كشيده بود و از صداي جيرجير تميزياش لذت برده بود، محمـود از تـه دل خوشحال شده بود... «محمود، محمود مي روه اب؛ سينه خيز. گوشه ات گرفته؟. سرش را چرخاند به سوي حسين. يقه خشك پيراهن نظامي، روي پوسـت عـرق سوخته گردنش كشيده شد. مثل چاقويي كند و نمك سود كه پوست را پـاره كنـد و بسوزاند. حسين كنارش ميدويد؛ با لباس يكسره سبز و چهرهاي سرخ از خشك گرما. محمود سينه بر زمين گذاشت و مثل بقيه به جلـو خزيـد. كـف دسـتش از داغـي قلـوه سـنگها ميسوخت. آنكه جلوتر بود، با فشار عجولانه پاهايش بـر زمـين، خـاك را بـه صـورت محمود مي پاشيد، زبري چندش آور شن ريزه ها زير دندان، طعم تلخ خاك در دهان خشك و چكيدن چارهناپذير قطرههاي شور عرق در چشم و خستگي دردناك بدن همـه را آزار ميداد. انديشيد: كسي آزرده نيست، انگار همه به نوعي تنبيه را پذيرفتهاند و حتـي از آن راضياند كه هيچ حرف و كلامي به اعتراض نيست. اما محمود آزرده بود. از حسين؟ از خودش؟ از بچه ها كه هيچ نگفته بودند جز به تعريف يا شوخي؟ حسين چشم در چشمش دوخته بود و گفته بود: ميداني يعني چه؟ يعنـي لقمـه حرام! او وسط ظهرِ گرما يخ كرده بود. وقتي حسين پتوي جلوي در را كنار زد و گفت: «مهمان نميخواهيد؟ همه خوشحال شدند. فرماندهي لشكر با آنها غذا ميخورد. بـرايش بـالاي سـنگر روي پتو جا باز كردند كه نيامد. نشست همان جا جلوي در كنار سفره . محمـود كـه هنوز غذا نخورده بود و دور و بر سفره ميچرخيـد تـا چيـزي كـم و كسـر نباشـد، تميزترين بشقاب استيل و قاشق و چنگالي را كه از وسـايل شخصـي خـودش بـود، برايش آورد. حسين داشت به قفسهي كتابها نگاه ميكرد كه پنج طبقه بـود و محمـود آن را از در جعبه هاي مهمات و چند آجر ساخته بود و حالا پر بود از كتـاب و چنـد ليوان پر از خاك با برگهاي تازه جوانه زدة حسن يوسف هاي سبز و بنفش. حسين گفت: خيلي قشنگ شده، نكند عراقيها عاشقش شوند و بشقاب و قاشق را از دسـت محمـود گرفـت و بـه سـفره نگـاه كـرد. كاسـه بشقابهاي پر از غذا و دو قابلم هي بزرگ وسط سفره كه هنوز تا نيمه پر بود از برنج و مرغهاي پخته و سيب زميني. حسين پرسيد: مگر چند نفر نيستند كه اين همه زيادي آمده؟و با اشارهي خفيف سر قابلمه را نشان داد. محمود گفـت: «همـه هسـتند؛ بـرادر خرازي». و رضا دنبالش را گرفته بود: «شهردار قوي است، حاجي!» بقيه شلوغ كردند: «مسئول تداركات بشود، خوش به حال لشكر است... قبل از انقلاب، مـديرِ هتـل چهار ستاره بود.... حسين رو كرد به محمود و گفت: ظاهراً دست شما خيلي بركت دارد محمود جواب داده بود: نه حاجي، بركت اعـداد اسـت. تعـدادمان را بـه جـاي دوازده نفر گفتم بيست و يك نفر. هر چند همين آقا رضا تنهايي جور بيسـت و يـك نفر را ميكشد. حسين پرسيد: به همين سادگي؟ فقط آمار جابه جا داده ايد؟ حالش هنوز آرام بود اما محمود برچيده شدن لبخندش را ديد و دلش فشرده شد. حسين از سر سفره برخاست و با صدايي كه هنوز آرام بود، گفت: و لابـد غـذا كـه اضافه ميآمد، لقمه ميكرديد براي گربه ها تا نعمت خدا حيف و حرام نشود صدايش كه حالا اندكي ميلرزيد، بلند شد: درست وقتي كه اگـر دسـته اي ديـر برسد، مجبور است نان مانده بخورد و ماستي كه در اين گرما مثل سركه ترش شده چشم در چشم محمود ايستاد. در عمـق مردمكهـايش چيـزي شـعله مـيكشـيد. ميفهمي چه كردي؟ دروغ گفته اي و غذا گرفته اي، لقمه ي حرام داده اي به اينها كـه فردا بايد در عمليات براي خدا بجنگد. فرياد زده بود: برپا !
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/mahdavieat
#کتاب_پروانه_در_چراغانی🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌷🕊#سردار_شهید_حسین_خرازی 🌷🕊
فصل سوم..(قسمت چهارم)🌹🍃
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین
حسين همانطور كه كناره گروه ميدويد، داد زد: پا مرغي، كه ديگر يادتان بماند جبهه جاي دروغ گفتن نيست. همه، سينه از خاك برداشتند، دستها حلقه شده دور مچ پا، راست، چپ، راسـت، چپ. عضلات كمر و ران كش ميآمد و تير مـيكشـيد و لبـه ي سـفت پـوتين روي پوست نازك ساق پا كشيده ميشد و خط سرخ دردناكي به جاي ميگذاشت. كاسهي زانوها درد ميكرد و، راه، پاياني نداشت. لبهاي خشك، مثل دهان مـاهي بر خاك افتاده باز بود. نفس كشيدن سخت شده بود و فشار هوا ميخواست ريههـاي خستهي دردناك را پاره كند. صداي سوت مانند نفسهاي سوخته از همهي لبها شنيده ميشد. وقتي نصرت، مسنترين فرد گروه كه چاق و سنگين هم بود، بيطاقت شـد و در راه ماند، حسين فرمان دويدن داد و خودش دست زير بازوي او برد و از زمين بلندش كـرد. نصرت به خودش فشار آورد تا همپاي حسين باشد كه سعي ميكرد آهستهتر بدود. حالا ميشد استخر رو به رو را ديد كه آفتاب بر سطح بيموجش ميتابيد و بـرقِ كوركنندهاي داشت. بچه ها از آخرين ذرهي توانشان استفاده ميكردند امـا بـه جـاي دويدن تلوتلو ميخوردند. خستگي، هر كدام از پاهايشان را به راهي ميبـرد، قـدمها ديگر به اختيار نبود. به همه تنه ميزدند، به زمين ميافتادند و برميخاسـتند. اسـتخر، چهار پنج پلّه بالاتر از زمين، روي سكوي سيماني وسيعي قرار داشـت؛ بـا باغچـهاي باريك و دور تا دور بوتههاي اطلسي و چهار درخت سرو در هر گوشه. وقتي بچهها به ديوارهي سيماني رسيدند، حسين دستور توقف داد. پاها كه ديگـر تحمل هيچ وزني را نداشتند خم ميشدند، اما نصرت، رضا و باقر ـ قديمترهاي گروه ـ كنار هم در يك صف ايستادند و بقيه خود را به پشت سـر آنهـا كشـاندند و همـه منظم در مقابل حسين قرار گرفتند. او، چند نفس عميق كشيد تـا صـدايش را آرام و يكنواخت كند. آنگاه به همه اجازهي نشستن داد و، بعد بيمقدمـه گفـت: «نگذاريـد دروغ ميانتان باب شود و ريشه بگيرد. وقتي ميرويد تداركات بگيريد، دروغ نگوييد، آمار اشتباه ندهيد، اگر چيزي را به دروغ گرفتيد روي جنگيدنتان اثر ميگذارد. حتّـي اگر گلوله ي آرپيجي هم بيش از سهم خودتان بگيريد، وقت عمليات به جاي تانـك، كلاغها را ميزنيد. اگر غذا يا مهمات را به دروغ گرفتيد، نميتوانيد به خاطر حقيقـت بجنگيد. كلام آخر، اگر براي خدا ميجنگيم، بايد همه چيزمان درست باشد. حرفهـاي من تمام شد، اگر به دل نگرفتهايد، صلوات بفرستيد. صداي صلوات محكم بود. نشاني از آن همه خستگي نداشت. محمـود وزن نگـاه حاج حسين را روي صورتش حس كرد. سرش را بلند كرد و از آنجا كه نشسته بـود، گوشهي رديف آخر، او را ديد. لباس سپاه پوشده بود؛ با شلوار مرتب گتر كرده روي پوتين و كلاش قنداق تاشويي در يك دست و آستين خالي. نرمـه بـادي مـيوزيـد، آستين خالي، آرام و سبك تكان ميخورد. بيست و پنج ساله به نظر ميرسيد، همسن محمود و شايد هم كمي بزرگتر. نـه آنقـدرها بلند و نه چندان قوي، با پيشاني باز و چشمهايي كه در زير ابروها به گودي نشسـته بـود و سرزندگي عجيبي داشت و حالا بي هيچ سايهاي به محمود مينگريست. او، رنـگ خنـدهاي پنهان را كنار لبهاي بستهاش ديد. حسين گفت: آزاد!. همه، خود را از ديوار سيماني بالا كشيدند و از گرما به آب پناه بردند. آب آنقدرها خنك نبود، اما زلال بود و ميتوانست سيراب كند، بشـويد و خميـر چسبناك خاك و عرق را از صورت و گردن پاك كند. حسـين بـا لحنـي كـه سـعي داشت خشكي و جديت فضا را بشكند، گفت: خيلـي سـبك شـديد، هـا! آن همـه گوشت و دنبه ي حرام عرق شد و ريخت، مانده يك مشت آب، والسلام. دستش را كاسه كرد و به محمود آب پاشيد كه بالا نيامده بود و حتي آب نخورده بود. پشنگههاي آب به صورت محمود خورد و به خود آمد. لبخند شرمگيني زد و بـه كنارة آب نزديك شد... چند دقيقه بعد، استخر موج برداشته بود، همه به هم آب ميپاشيدند و قيل و قـال خنده و شوخي همه جا را پر كرده بود. لباسهاي خاكي جا به جاخيس بـود. حسـين، اسلحه را گذاشته بود كنار باغچه و در سه گوش استخر نشسته بود و به بچـه هـا آب ميپاشيد. نصرت و باقر از ديوارة دور استخر پايين پريدند و كنار درخت سرو، پشت سر حسين بالا آمدند و در يك لحظه او را هل دادند وسط آب. حسين در آب غوتـه خورد و بالا آمد. موهاي خيس سياهش به پيشاني چسبيده بود و قطرههـاي آب روي صورتش و گلبرگ اطلسي هاي پشت سرش برق ميزد. لبها، چشم ها و گونه هايش بـا همهي سلولهايش ميخنديدند. خود را به لبهي استخر رساند و با يك دست ميلهي كناره را گرفت و خود را بالا كشيد. تركه چوب نازكي را كه روي زمين افتاده بود.
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/mahdavieat
#کتاب_پروانه_در_چراغانی🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌷🕊#سردار_شهید_حسین_خرازی 🌷🕊
فصل سوم..(قسمت پنجم)🌹🍃
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین
براي شادي روح آقا داماد صلوات! صداي خنده و صلوات قاطي شد و مهمانها، هر چه سـكه و نقـل و شـيريني داشتند بر سر مصطفي ريختند كه از خجالت سرخ شده بود. سر به زير و خنـدان درميان همراهانش وارد شد. شلواري نظامي پوشيده بود كه نو بود و اتوي مفصلي داشت و پيراهن سادة شيري رنگش را روي آن انداخته بود. درخواست صلوات را چند نفر ديگر پي گرفتند: «براي سلامتي شهداي آينـده صلوات... انشااالله صحيح و سالم بروي روي مين، صلوات بلند ختم كن... بيشتر مهمانها از دوستان داماد بودند، بچههاي جبهه يا هم درسان دورة طلبگـي كه حالا مجلس را دست گرفته بودند و به اختيار خود ميچرخاندند. بقيه هم سعي ميكردند تعجبشان را از شوخيهاي خاص آنها كه به نظر خشن ميرسـيد، پنهـان كنند. عقدكنان مصطفي بود. اتاق تودرتوي پذيرايي را زنانه كرده بودند و حيـاط را براي مردها فرش انداخته بودند. دورتادور حوض، گلدان چيده بودنـد و قابهـاي ميوه و شيريني را يك در ميان مقابل پشتيها گذاشته بودند و روي هر كدام هم يك شاخه ياسِ سفيد كه حالا عطرش در كوچه پيچيده بود. سر درِ حياط يـك ريسـه لامپ بود و بالايش كلمة «االله» كه درخششِ سبز طلايي داشت. زنها از صداي صلوات و هياهوي حياط خبردار شده بودند كه داماد آمده است و حالا صداي دست زدنشان ميآمد كه همراهش ميخواندند: «صل علي محمـد، صلوات بر محمد، ختم رسل شد احمد، صلوات بر محمد...» شعر كه تمـام شـد،چند نفر كل كشيدند. حسين، رو به ناصر كه قاب شيريني را جلو كشـيده بـود و ملاحظه را كنار گذاشته بود، گفت: «تو سير نشدي، خسته هم نشدي. ناصر با دهان پر گفت: امر بفرما حسين آقا. حسين گفت: «پاشو مجلس را گرم كن، مثلاً عقدكنان رفيقمان است. ناصر گفت: چشم و بلند شد و از لبة پنجره پارچ آب را برداشت و سر كشيد و وسط مجلس ايستاد. بيمقدمه، با صدايي كه فقط خودش معتقد بـود زيباسـت، خواند: شمع و چراغها را روشن كنيد، بسيجيها را خبـر كنيـد، امشـب شـبيخون داريم... ببخشيد، امشب عروسي داريم... و دست زد. بقيه با او دم گرفتند و دست زدند: خمپاره بريزيد سرشون، امشب عروسي داريم... احمد گفت: ببينم، كاري ميكني عروس خانم همين امشـب تقاضـاي طـلاق كند يا نه چند نفر از فاميلهاي داماد سر و صدايشان بلند شد كه: نواري، رِنگـي، چيـزي بگذاريد. ناصر كه از رو نرفته بود، همچنان ميخواند. احمد چند لحظه به در حياط خيره شد و جوري كه ناصر متوجه شود، گفـت: «كيك را آوردند.» ناصر بلافاصله آوازش را قطع كرد و با سه قدم بلند خودش را به در رساند و بيرون را نگاه كرد. احمد از فرصت استفاده كرد و نزديك ستون ايوان رفـت كـه پريز برق داشت و ضبط دستي سرخ رنگي آنجا بود. به يكي از پسرهاي فاميل كه نميشناخت، گفت: پس، نوار كو؟ جلد باش، تا ناصر نيامده. پسر از لبة پنجـره چند نوار برداشت و يكي را در ضبط گذاشت و روشن كرد. صداي نوحه حيـاط را پر كرد: شهيدم من، شهيدم من... احمد دستپاچه شد. چند دكمه را با هم زد تا ضبط سرانجام خاموش شد. پسر نوار ديگري گذاشت: در هوايت بيقرارم... ناصر برگشت و با ديدن ضبط، با عصبانيتي ساختگي در صـورت، بـه سـوي احمد هجوم برد. سرانجام كيك رسيد؛ با شكوفههاي صورتي رنگ خامه و كارد تزئين شـده در كنارش كه رشتههاي بلند روبان از دستهاش آويزان بود. ناصر خيـز برداشـت تـا كيك را بگيرد. حسين پشت پيراهنش را گرفت و داد كشيد: آرام بگير،آبرويمـان را بردي. حالا فكر ميكنند توي سنگر كيك خامهاي گير نميآيد. كيك را به اتاقي كه سفرة عقد را انداخته بودند، بردند. كمي بعد عاقد هم از راه رسيد و مصطفي از جا بلند شد. بچه ها صدايش زدند و هر كدام چيزي به شوخي يا جدي گفتند. «دعاي سر عقـد قبـول اسـت، مـا را فراموش نكن. آقا مصطفي، هنوز وقت داري، اگر رفتي ديگر رفتيها... ناصر با لحني جدي و صورتي پر از التماس گفت: برادر! مصطفي مصطفي از آستانة در برگشت: «ما را از كيك فراموش مفرما! مصطفي، خندان با همراهانش به اتاقي رفت و كمي بعـد، وقتـي همهمـه آرام شد، صداي خواندن خطبه آمد كه آقا عربـياش را شـمرده و بلنـد و بـا تشـديد ميخواند. صداي كل زدن و صلوات و مبارك باد كه تمام شد، بشـقابهاي كيـك رسيد؛ ناصر با دو بشقاب پر آمد و به حسين گفت: «حاجي جون، بخور كه جـون بگيري، خيلي عقيدتي شدي.
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/mahdavieat
#کتاب_پروانه_در_چراغانی🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌷🕊#سردار_شهید_حسین_خرازی 🌷🕊
فصل دوم..(قسمت ششم)🌹🍃
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین
مرد، تنها دستش را گذاشت پشت سرش و منتظر ماند. دژبان كه همچنان لولـة اسلحه را به سوي او نشانه رفته بود، گفت: روي دو پا بنشين. مرد نشست. حالا آن قدركلاغ پر برو تا يادت بماند اينجا نبايد بيخيال شد. جواني كه ساك سرمهاي داشت، يك قدم جلو آمد و دهـانش را بـراي گفـتن حرفي باز كرد اما اولي كه بلند قد بود، دستش را گرفت و او را به سوي خـودش كشيد. دژبان داد زد: «همين جور برو تا من بگويم بسه. مرد كه خسته بود،پنجاه قدم آن طرفتر تعـادلش را از دسـت داد. دژبـان كـه متوجه شده بود، داد زد: «از همان جا برگرد. مرد برگشت و روبه آنها كلاغ پر آمد.دو جوان خود را در سـاية نفربـر پنهـان كردند.دژبان از گوشة چشم، آنها را ميپاييد. مرد رسيد و او دسـتور داد برخيـزد. مرد با فشاري بر زانوها چهرهاش را درهم برد و ايستاد. صورت خاك گرفتهاش از عبور قطرههاي عرق،پر از شيارهاي باريك، خيس شده بود و نفس نفـس مـيزد. دژبان گفت: حالا بمانيد تا مسئولتان را پيدا كنم، گفتيد از كدام دسته ايد؟ دو جوان خود را از پناه نفربر بيرون كشيدند. اولي از همـان جـا بلنـد گفـت: سلام برادر خرازي، رسيدن بخير. و انگشتهاي كشيدهاش را براي دست دادن پيش آورد.مرد،رو به آنها چرخيد و خندان برايشان آغوش گشود. دژبان جوان همان جا ايستاده بـود، رنـگ پريـده و مبهـوت و انگـار چيـزي نميشنيد. دومي برگة مرخصي را پيش آورد و توضيح داد، مرد در جيب هايش دنبال چيزي گشت، اولي خودكار سياه رنگي را دو دستي پيش آورد و مرد آن را گرفت و پشت برگه چيزي نوشت و امضا كرد و بعد رو به دژبان گفت: «دفعة ديگر برگه را فراموش نميكنم، قول ميدهم. حالا اجازه ميدهي رد شوم؟ تو به هيچ دردي نميخوري، حسين خرازي. باد، آستين خالياش را همراه دانههاي درشت شن به صورتش كوبيـد. آسـتين بيحس را با غيظ از صورت كنار زد و روي زانوهايش نشست و ناليد. صـدايش در دشت گم شد. احساس كرد پايانِ دنيا رسيده است و او بعد از مرگ همة آدمها سرگردان روي زمين مانده است... خواسته بود راه خونريزي چشم جواد را ببندد، اما نتوانسته بود. شعلههـا را بـا همان يك دست خاموش كرده بود اما نميتوانست آن بدن سـوخته را جابـه جـا كند. حاج هدايت و آن سه بسيجي خستهاي را كه داشتند به طرفش ميآمدنـد تـا خسته نباشيد بگويند، همه را... . با هر نالهاي به سويشان دويده بود. بالاي سرشان نشسته بود. دست گذاشته بود روي رگهاي گردنشان و حس كرده بود كه زندهاند. فكر كرد با كشيدنشان روي زمين ميتواند آنها را تا جاده برساند امـا نمـيشـد، خطرناك بود. جز هدايت و كاظم همه زنده بودند، با فاصلة كمي از مرگ. و او از كنار يكي تا بالاي سر ديگري پر ميكشيد، مثلِ پروانهاي ميانِ چراغـاني.سـرانجام خسـته و ناتوان و خشمگين از اين ناتواني،زانو زده بود روي خاك و به خود سركوفت زده بود: تو به هيچ دردي نميخوري، حسين خرازي. هواپيما كه رفت، هنوز صداي وحشتناك انفجار در سرش مثل جيغـي بلنـد و پايانناپذير ادامه داشت. صدايي كه همه چيز را ميبلعيد؛ ديدن، شـنيدن و حتّـي فكر كردن را. موج انفجار مثل ضربة دستي سنگين او را روي تلي از خاك پرت كرده بود و هنوز عضلاتش لرزشي بياختيار داشت و پاهايش هيچ به فرمانش نبودند. گـرد و خاك كه فرو نشست، از ميان هياهويي كه در سـرش بـود، صـداي جيـغ تيـز و بريدهاي را تشخيص داد؛ شعله اي بود كه ميدويد. برخاست و دويد. پاهايش مثل دو تكه سرب سنگين بودنـد، رسـيد. خـود را روي او انداخت و با بدنش شعله ها را پوشاند. روي خاك غلتيد و مرد سـوخته را روي خاك غلتاند. آتش خاموش شد. مرد را بـه پشـت گردانـد. دسـتش را روي شاهرگ مرد گذاشت. زنده بود. فرياد زد: آهاي، بياييد كمـك! ايـن هنـوز زنـده است. هيچ صدايي نيامد. چشم گرداند؛ رانندة لودر افتـاده بـود و قـوطي كمپـوتش ريخته بود كنار پايش روي خاك. چند قدم دورتر، بالاي خاكريز، جواد... حركت بيارادة پاهايش خاك را ميخراشيد و دستهايش چيزي را در هوا چنگ ميزد. برخاست. از سينة خاكريز بالا رفت. تعادلش را از دسـت داد. زمـين خـورد. هنوز گيج انفجار بود... دوباره بلند شد؛ به جواد رسيد كه تنش پر از زخمهاي ريز بود. چفيهاش را از گردن باز كرد. پايش را سراند زير گردنِ جواد و تنهـا دسـتش را، از زير سرِ او رد كرد. دانست كه بايد او را هر چه زودتر به جايي برساند. امروز وقتي براي سركشي آمده بود، سراغش را از رانندة لودر گرفته بـود كـه داشت با نوك سرنيزه قوطي كمپوت را باز ميكرد.
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/mahdavieat
#کتاب_پروانه_در_چراغانی🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌷🕊#سردار_شهید_حسین_خرازی 🌷🕊
فصل دوم..(قسمت هفتم)🌹🍃
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین
چشم گرداند تا ماشيني را كه با آن آمده بود پيدا كند و جواد را از آنجا ببـرد، اما از ماشين، فقط مشتي آهن سوخته برجا مانده بود كه شعلههـاي آتـش، از هـر گوشة آن زبانه ميكشيد. مي ِ ان آهن پارهها حجم سياهي را ديد. گفت: كاظم! دويد به آن سو. اما حالا ديگر خيلي دير شده بود. ميدانسـت خـود اوسـت. كاظم را كمي پيش از بمباران پشت فرمان ديده بود. كنار ماشـين، حـاج هـدايت افتاده بود. توان فرياد زدن نداشت. دهانش خشك شده بود. حـاج هـدايت، چـراغ سـاز لشكر بود. با پتوي كوچك پشت سنگرش كه انبار فانوسـها و چراغهـاي شكسـته بود. آنجا پناهگاه حسين براي فرار از شلوغيهاي ناگزير بـود. آنجـا مـيتوانسـت آسوده در تنهايياش بنشيند، فكر كند، كتاب بخواند يا بخوابد. ياد صدرا افتاد كه حاج هدايت دستش را گرفته بود و آورده بود كنار ماشين و گفته بود: اين آقا بـا شما كار دارد اما رويش نميشود بيايد جلو. و صدرا جلو آمده بود: سلام، برادر خرازي. نامه را به سويش دراز كرده بود... دلشورة عجيبي به جانش افتاد. با هراس ماشين را دور زد. كمي دورتر صـدرا را شناخت؛ از بلوطي روشنِ موهايش. با صورت بر خاك افتاده بود.تمام طول راه تا به او برسد،آهسته و پي در پي تكرار ميكرد: او كه نه، ميدانم او نيست، نبايد باشد... سرانجام وقتي برش گرداند و دهان و بينياش را از خاك خونآلوده پاك كرد، ديد خود اوست. با صدايي كه روي هر كلمه ميشكست، گفت: اين يكي ديگـر نه، خدايا، اين امانت بود... و سر صدرا را بغل گرفت و چشمهايش را بست. گلهاي اسليمي حاشية كاغـذ نامه پشت پلكهايش قد كشيدند. گلهايي فيـروزهاي و طلايـي بـا نقـشِ مرغهـاي افسانهاي كه ميان شاخهها بال گشوده بودند و به سوي آسمان كاغذيشان پـرواز ميكردند.خط، ظريف و پخته بود و خوانا. آخر هر سطر، كلمات رو به بالا كشيده ميشدند و حرف آخرشان ميان پيچ و خم اسليميها گم ميشد. شنيدم آمده بوديد اصفهان و سري هم به ما نزديد. اگر چه مصاحبت پيرزنـي تنها چندان خوشايند نيست اما بعد از شمسالدين كه هميشه همراه شما مـيآمـد، دلم با ديدن شما شاد ميشد... صدرالدين پسر كوچك من است، تنها فرزند بـاقي ماندهام. آيا خواهش زيادي است كه بخواهم او را در كنار خود نگه داريـد؟او را به شما ميسپارم. خواهش ميكنم هر جا ميرويد، او را با خودتـان ببريـد. البتـه نميخواهم دست و دلتان براي به كار گرفتنش بلرزد اما مواظبش باشيد، او هنـوز خيلي جوان است... صدرا گفت: «نامه را مادرم برايتان نوشته است. حسين نگاهش كرد. صورتش صاف بود، بي هيچ خطي در پيشاني يا در كنـارة گونه ها و چشمهايش با آن دو مردمك درشت عسلي رنگ. تا وقتي حسين نامه را خواند و آهسته تا كرد، به او دوخته شده بود... نامه را در جيب راستش گذاشت و گفت: «قبول، ولي امروز نه! بايد به خاكريز تازهاي سر ميزد كه نزديكترين نقطه به عراقيها بـود. صـدرا اصرار كرد و چشمهايش از اندوه قهوه اي شـده بـود. دسـت آخـر گفـت: «فكـر ميكردم سفارش مادرم را قبول ميكنيد. آن قدر چانه زد و سماجت كرد تا حسين تسليم شد: خيلي خُب، بيا بالا آقـا صدرالدين. صدرا روي صندلي عقب، كنار حاج هدايت نشست.كـاظم ماشـين را روشـن كرد. صدرا سرش را جلو آورد و جوري كه از ميان سر وصـداي ماشـين شـنيده شود،گفت:«آشناها به من ميگويند صدرا،برادر حسين. و او جواب داده بود همه به من ميگويند حسين؛ چه آشنا باشند، چه غريبه. و لبخند زده بود. حسين پلكهايش را گشود؛ صدرا به او نگاه ميكرد. خواست چيزي بگويد امـا خون از ميان دندانهاي شكستهاش جوشيد و به سرفه افتاد. حسـين بلنـد شـد و دويد به طرف جاده. پايينتر ماشين گل مالي شدهاي ايستاده بود. سبك شد. فرياد زد: «اين جا مجروح داريم. بجنب برادر.» نفسزنان به ماشين رسيد. سرِ راننده روي فرمان بود. در را بـاز كـرد. هيكـل راننده، يخ و بيجان از ماشـين افتـاد پـايين و خـون از سـوراخ كـوچكي روي شقيقهاش شُره كرده بود. با دشواري او را كشيد كنار جاده. خواست بنشيند پشت فرمان اما دريافت بيفايده است. نميتوانست بچهها را بتنهايي و با يك دست بلند كند و توي ماشين جا دهد. پس دوباره در امتداد جادة خالي دويـد. بـه تقـاطعي رسيد كه ساعتي پيش از آن پيچيده بودند سوي خاكريز تازه. باز دويد. سـرانجام ساية سياهرنگي از دور پيدا شد. دست تكان داد و دويد. كمي بعد هيأت ماشـيني استتار شده در ميان جاده جان گرفت. ايستاد وسط جاده تا راه ماشين را سد كند. راننده ترمز كرد. از پنجره سـر بيـرون آورد و بـا عصـبانيت گفـت: چـرا راه را بسته اي؟
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/mahdavieat
#کتاب_پروانه_در_چراغانی🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌷🕊#سردار_شهید_حسین_خرازی 🌷🕊
فصل دوم..(قسمت آخر)🌹🍃
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین
راننده گفت: من مأموريت دارم، صبر كن تا حمل مجروح بيايد.» دنده را جا زد تا حركت كند. چيزي در وجود حسين زبانـه كشـيد، خشـمي شايد. با صدايي كه سعي ميكرد كنترلش كند، از لاي دنـدانهاي بـه هـم فشـرده گفت: «دارند مي ميرند، مي فهمي؟ راننده بي حوصله سر تكان داد و گفت: «خوب جنگ است ديگر برادر من، من هم كار واجب دارم. طاقت نياورد. با تنها دستش يقة راننده را گرفت و او را با چنان شدتي به جلو كشيد كه سرش از پنجره ماشين بيرون آمد. من، حسين خرازي ام، فرمانده لشكر امام حسين و فعـلاً بـراي مـن هـيچ كاري واجبتر از جابه جا كردن اينها نيست، فهميدي؟ صورت راننده يخ كرد. چند لحظه بعد، لبخندي در گوشة لبهايش جان گرفت. نگاهش شرمنده بود. گفت: هر چه شما بفرماييد برادر. حسين پا روي ركاب گذاشت و دستش را به لبة سقف ماشين گرفت تا راه را نشان بدهد. رسيدند به خاكريز. بال در آورده بود، انگـار بـه طـرف بچـه هـا پـر ميكشيد. كسي در سرش بلند بلند تكرار ميكرد: او را به شما ميسپارم... هر جا كه ميرويد، او را با خودتان ببريد..... دنبال صدرا گشت. اما انگار همه چهرة او را داشتند. جـواد ؛حـاج هـدايت ؛ راننده لودر و آن بسيج يها كه نمي شناخت شان. مرد سوخته به هوش آمده بود و داشت ناله ميكرد. به سراغش رفت. دسـتش را به زيرِ زانوهاي او برد، راننده كتفهايش را گرفت و با هـم تـو ماشـين جـايش دادند. بعد صدرا، جواد و بسيجيها را. رانندة لودر را هم روي صندلي جلـو جـا دادند. ماشين پر شد. راننده جا باز كرد تا او هم بنشيند اما گفـت كـه نمـيآيـد. اصرار راننده را با قاطعيت رد كرد. ماشين حركت كرد و او به رد آن در ميان گرد و غبار خيره شد. بعد برگشت. با شانههاي فرو افتاده رفت بالاي سر حاج هـدايت و با نوك انگشتهايش پلكهاي او را بست. چفيه اش را از دور گردن باز كرد و بدن كوچك شدهاش را پوشاند. بغض كرده بود. چرا من؟ چرا فقط من زنده ماندهام ؟ چرا هنوز سالمم. بي هيچ زخم آشكاري در بدنم. حس كرد صورتش دارد متلاشي ميشود. چشم راستش ميسوخت. انگشتانش را به صورتش كشيده و نگاه كرد. خوني تازه روي كف دست سـوختهاش نقـش بسته بود. نفسي عميق كشيد. بوي خـاك دمـاغش را پـر كـرد. خورشـيد رو در رويش، زرد و رنگ پريده در سرازيري غروب فرو ميرفت. چشمهايش را بسـت. سنگيني هزار نامه در دستش بود كه ميسوخت.
تويوتاي گل مالي شده كه ترمز كرد، چند نفر با تعجب نگـاهش كردنـد. هـر چهار چرخ پنجر بود، با بدنهاي چنان از هم دريده و سوراخ سوراخ كـه حركـت كردنش عجيب مينمود. پنجره ها لخت بود، جز پنجرة عقب كه شيشهاش مثل تار عنكبوت، تركهايش تو در تو و دايرهوار بود و جدا شده از هـم. از زوار، رو بـه داخل لوله شده بود. از ماشين پياده شد و چيزي به راننده گفت و دستي به ماشين زد كه؛ يعني برو. تويوتا حركت كرد. او نگاهش را در دشت چرخاند. شـلوغ بـود. ايـن هيـاهو را دوست داشت. نفربرها نيروهاي خسته را بر ميگرداندند؛ بلندگوهاي سيار كه روي ماشينهاي تبليغات به شتاب ميگذشتند و توي حـرف هـم مـيپريدنـد، سـرود ميخواندند، خبر ميدادند يا به بازگشتگان خير مقدم ميگفتند. چند بسيجي اسلحه به دست، رديف اسيرهاي عراقي را كنار ايستگاه صلواتي نشانده بودند و نوجواني از تُنگ پلاستيكي قرمز رنگش برايشان چيزي در ليوان ميريخت ؛ آب يا شربت. دستهايشان بسته نبود. با شلوارهاي نظـامي و پـوتينهـاي بـدون بنـد و زيـر پيراهنيهاي چركمرده، خسته و بيحوصله به نظر ميرسيدند اما آسـوده ! بـه هـر حال در آخرين جنگ، زنده مانده بودند. جلال را شناخت كه ايستاده بود جلوي عراقيها و با زبـان عجيـب و غريـب عربي و فارسياش برايشان سخنراني ميكرد. بعد از هـر دو سـه جملـه يكـي از فحشهاي من در آوردياش را با لحن و آهنگ شعارهاي عربي نثار صدام ميكرد و عراقيها هم هاج و واج هر چه را ميگفت تكرار ميكردند
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/mahdavieat
#کتاب_پروانه_در_چراغانی🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌷🕊#سردار_شهید_حسین_خرازی 🌷🕊
فصل سوم..(قسمت اول)🌹🍃
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین
جلو ايستگاه شلوغ بود. چاي و شربت با كلوچه هاي شمال تقسيم مـيكردنـد، دست چند نفر هم سيب زمينيهاي آب پزِ داغ بود كه از آنها بخار بلند ميشـد و آنها انگشتهايشان را فوت ميكردند و تكه تكه پوست سيبزميني را ميكندند. گرسنه بود اما فرصت خوردن چيزي را نداشت. تمام تنش پـر از خـاك بـود. دورتر از ديگران ايستاد و شروع كرد به تكاندن لباسهايش. هالهاي از گرد و غبـار اطرافش را گرفت. درست خاك، موها، ابروها و مژه هايش را تا ريشه، خاكسـتري كرده بود، درست مثل پيرمردها. دنبال تانكر آب، چشم گرداند. آن قدر شلوغ بود كه فكر نزديك شدن به آن هم بيهوده به نظر ميرسيد. همـه كلافه از خاك و عرق به آب پناه برده بودند. آنها كه زودتر رسيده بودنـد، حـالا براي نماز ظهر وضو ميگرفتند و آنها كـه سـرحالتر بودنـد داشـتند آب بـه هـم ميپاشيدند. از كارتن بزرگي كه پر از قالبهاي سبز و صـورتي صـابون و بالشـتكهاي زرد رنگ شامپو بود، يكي را برداشـت و در جسـتوجـوي آب، محوطـه را دور زد. پشت ايستگاه صلواتي كه خلوتتر بود، كنار اجاقي كه ديگ سيبزميني رويـش ميجوشيد، سه دبة پلاستيكي سفيد رنگ پر از آب بود. يكي را برداشت و دنبال كسي كه كمكش كند،به اطراف نگاه كـرد. وانتـي آن طرفتر ايستاده بود. ظاهراً بارش را خالي كرده بودند و حـالا راننـدة ميانسـالش تكيه داده بود به در ماشين و داشت سر فرصت سيگار ميكشيد. دبة آب در دست به او نزديك شد. راننده نگاهش كرد و چشمهايش روي آستين دست راست كـه خالي بود، خشك شد و گفت: بفرماميخواستم خواهش كنم كمك كنيد سرم را بشويم. راننده نفس دودآلودش را كه با لذت تمام حبس كرده بود، بيرون داد و گفت: برو زير تانكر بشور. توضيح داد كه آنجا شلوغ است و فرصت ندارد، و حتمـاً بايـد بـرود جـايي. راننده يك پك طولاني ديگري به سيگارش زد و با بياعتنـايي گفـت: «بـرو تـو رودخانه شنا كن ! گفت كه به آب حساسيت دارد و نميتواند شنا كند. راننده كه ميخواست هر طوري شده او را از سر خودش واكند، گفت: خوب، برو كارت را انجام بده، سر فرصت برو شهرك حمام.» او باز گفت كه كارش طولاني است، و ممكن است مجبور شود برگردد خط و ديگر نميتواند اين همه خاك را تحمل كند. و ايستاد و چشم دوخت بـه راننـده. راننده به نظر كلافه ميرسيد.حالا داشت تندتند پك ميزد و دود سـيگارش را بـا شدت از ميان لبهاي غنچه شده بيرون مي فرستاد. راننده اول به زمين نگاه كرد، بعد بـه جـاده و بـه سـمت اجاقهـا و ديگهـاي سيبزميني و هر كجا بجز چشمهاي جوان كه همان جـا ايسـتاده بـود. سـرانجام سيگارِ نيمهاش را با دو انگشت از لب برداشت، چند ثانيـه نگـاهش كـرد و بعـد پرتش كرد روي زمين و از ميان دندانهايي كـه بـه هـم فشـرده مـيشـد، گفـت خلاصي نداريم كه و دبة آب را برداشت و با نگاهي كج و دلخور منتظر ماند تا جوان روي دو پـا بنشيند بر زمين و يقهاش را رو به عقب لولـه كنـد و سـرش را جـوري كـه آب لباسش را تر نكند، روبه پايين خم كند. بالاخره بريزم يا نه ؟ بلافاصله دبه را كج كرد. آب از روي موها گذشت و تيره و گلآلود بر زمـين ريخت. جوان شامپو را با كمك دندان باز كرد. شستن موهايي آنقدر خـاكي، آن هم با يك دست، سخت بود. راننده بيحوصله پابه پا كرد. چند بار دهانش را باز كرد و بست. عاقبت طاقت نياورد و گفت: «حالا مجبور بودي بياي جبهه.» جوان، گوشهايش از آب و كف پر بود. صداي مرد را خوب نشنيد و سرش را همان طور گردن كشيده،كج كرد طرف مرد و پرسيد: چي ؟گفتم مجبور بودي بيايي جبهه ؟ با اين دست نـاقص و حساسـيت بـه آب و وسواس تميزي ؟ جوان سرش را برگرداند و همانطور كه موهايش را چنگ ميزد، گفت: شـما فرض كن بله. مرد انگار كـه بخواهـد تلافـي سـيگار نصـفه مانـده اش را در آورد، دسـت برنداشت. مردم با دو دست، ساق و سالم اينجا در ميمانند. تو نصفه ـ من نميفهمـم ـ آمده اي چه كني! اصلاً ميخواهم بگويم دست و پاگير ميشوي، جبهه شـده بچـه بازي جوان، رو به راننده گفت: بيزحمت آب بريز. مرد ته دبه را بالا آورد و نصـف بيشـتر آب را ريخـت روي گـردن جـوان و لباسش را خيس كرد. بروي خودت هم راحتتري. خدا واجب نكرده، اصلاً ميخواهم بدانم تو كه نميتواني سرت را بشويي چه طور ميخواهي بجنگي ؟
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/mahdavieat
#کتاب_پروانه_در_چراغانی🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌷🕊#سردار_شهید_حسین_خرازی 🌷🕊
فصل سوم..(قسمت دوم)🌹🍃
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین
اما جوان، چنانكه حرفهاي مرد را نشنيده باشد، سرش را كج كرد و كفـي را كه كنارِ گوش و گردنش مانده بود، نشان داد و گفت: «دستت درد نكند، اين جـا را هم..... مرد آب ريخت.... حالا همه يك چيزي شنيده اند، همه ميخواهند بشوند خـرازي. يكـي نيسـت بگويد پدر آمرزيدهها، او را كه ميبينيد جنسش فرق دارد. اصلاً او مينشيند تـوي سنگر فرماندهي، كنار بيسيم، از روي نقشه دستور ميدهد... همانطور كـه حـرف مـيزد، باقيمانـدة آب را ريخـت روي سـر او. هنـوز حبابهاي كوچك شامپو روي موهايش بود كه بلند شد. كف دسـتش را محكـم روي سر كشيد تا ِ آب موهايش گرفته شود. تويوتاي گل مالي شده ايستگاه را دور زد و رانندهاش حالا در جسـتوجـوي كسي دور و بر را نگاه ميكرد و سرانجام آنها را ديد و بـه سويشـان آمـد. در ده دوازده قدميشان ترمز كرد. پريد پايين و از همان جا گفت: حاج آقا رحيم و بقيه منتظرند گوشهاي راننده وانت تيز شد. انگار از جلو خبرهايي داده اند، از سمت حبيب و بچه هايش. جوان نگاهي به صفحة بزرگ ساعت بند فلزياش كه شيشه اش تـرك خـورده بود، انداخت و گفت: همين حالا. به راننده وانت كه دبة آب به دست با چشمهاي گرد شده و دهان كمي باز بـه او نگاه ميكرد، گفت: دستت درد نكنه اخوي، اجرت با خدا. راه افتاد. راننده يك قدم به سويش برداشت. دسـتش را دراز كـرد و چنانكـه بخواهد او را بگيرد، گفت: ببخشيد شما... برگشت، دستش را تا كنار پيشاني بلند كرد و گفت: «خيلي زحمت داديم. به راهش ادامه داد. كنار ماشين كه رسيد، ايسـتاد. برگشـت و دوبـاره رو بـه راننده گفت: «ما را حلال كن، برادر جان... با اشارة سر، نصفة سيگار خاموش را روي خاك نشان داد. آفتاب، چنان داغ بود كه انگار فرصت ديگري براي تابيدن نـدارد و زمـين چنـان گرم كه گويي تكهاي از خورشيد است. هرم گرما همه چيز را پيش چشم ميلرزانـد، آدمها، ساختمانها و درختهاي خاك گرفته با برگهاي تيره رنگشان، همه ميلرزيدند و موج برميداشتند و رو بالا كشيده ميشدند. صداي ساييده شدن پوتينهاي سـنگين پـر از خـاك و سـنگريزه، فريادهـاي پـر از سرزنش حاج حسين و تكتيرها، گاه آزاردهنده ميشد. اما محمـود از ايـن همـه، چيـز زيادي حس نميكرد. چنان شعله ورِ حرفهاي آخر حاج حسين بود كه گرماي آفتـاب در برابرش هيچ مينمود. آنقدر آزرده بود كه حتّي تركيدن تاول انگشتهـايش در پـوتين خيس عرق و سوزششان را هم نميفهميد. صداي تير از جا پراندش. تيري كه آن قدر نزديك انگشت كوچك پايش به خاك نشست كه هم ضربهاش را حس كرد و هم داغياش را. حاج حسين داد زد: «زودتـر، زودتر، آن قدر كلاغ پر برويد تا گوشت تنتان آب شود. دستهاي عرق كردهاش را پشت گردن به هم قفل كرد و به زانوهاي دردناكش فشـار آورد. بدنش را رو به بالا كش داد و از جا پريد. اول هفته، صبح، باقر خوابآلوده و خندان كتري بزرگ دود زده را داده بود دسـتش و گفته بود: ما كه خلاص شديم. مواظب خودت باش. اگر غذايشان ديـر شـد، خـودت را ميخورند، آن هم بي نمك! و آنها كه بعد از نماز نخوابيده بودند و هنـوز كنـار جانمازهـاي كوچـك طـرح قدسيشان ذكر ميگفتند، يا تعقيبات مـيخواندنـد، متوجـه اش شـدند و بـرايش دم گرفتند: ماشااالله شهردار، ايواالله شهردار...
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/mahdavieat
#کتاب_پروانه_در_چراغانی🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌷🕊#سردار_شهید_حسین_خرازی 🌷🕊
فصل سوم..(قسمت سوم)🌹🍃
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین
با چنان آهنگي ميخواندند كه خودش هم خنده اش گرفته بود. خوشحال بود. بـه هر حال، اين هم كاري بود. تمام اين چند ماهه بعد از آموزشي را بيكار مانـده بـود. خوردن، خوابيدن، حرف زدن و گاهي در خردهكاريها كمك كردن. هرچند ميگفتنـد عمليات در پيش است و اين از رفت و آمد بسيار حاج حسين و سركشـيهاي گـاه و بيگاه و دقيقش به همه گوشه و كنارهـاي لشـكر قابـل حـدس بـود. در آن بيكـاري كسل كننده، شهردار شدن هم فرصتي بود براي انجام كاري ـ كه مرتب در كلاسـهاي عقيدتي ميگفتند آن هم «عبادت» است ـ و هم كسب تجربهاي تازه براي او كه اولين سفرش به منطقه بود. از همان صبح اول، ليوانهاي بلور سبز رنگ و شيشههاي خالي مربا سـر سـفره از تميزي ميدرخشيد و چاي خوشرنگتر از هميشه بود. وقتي نصرت كه سـن و سـال بيشتري داشت و زن بچه و خانه و زندگي، يكي از ليوانها را بلند كرده و گرفتـه بـود مقابل نور و با تعجب گفته بود: «اين مال ماست؟» و بعد انگشت گوشـتآلـودش را روي آن كشيده بود و از صداي جيرجير تميزياش لذت برده بود، محمـود از تـه دل خوشحال شده بود... «محمود، محمود مي روه اب؛ سينه خيز. گوشه ات گرفته؟. سرش را چرخاند به سوي حسين. يقه خشك پيراهن نظامي، روي پوسـت عـرق سوخته گردنش كشيده شد. مثل چاقويي كند و نمك سود كه پوست را پـاره كنـد و بسوزاند. حسين كنارش ميدويد؛ با لباس يكسره سبز و چهرهاي سرخ از خشك گرما. محمود سينه بر زمين گذاشت و مثل بقيه به جلـو خزيـد. كـف دسـتش از داغـي قلـوه سـنگها ميسوخت. آنكه جلوتر بود، با فشار عجولانه پاهايش بـر زمـين، خـاك را بـه صـورت محمود مي پاشيد، زبري چندش آور شن ريزه ها زير دندان، طعم تلخ خاك در دهان خشك و چكيدن چارهناپذير قطرههاي شور عرق در چشم و خستگي دردناك بدن همـه را آزار ميداد. انديشيد: كسي آزرده نيست، انگار همه به نوعي تنبيه را پذيرفتهاند و حتـي از آن راضياند كه هيچ حرف و كلامي به اعتراض نيست. اما محمود آزرده بود. از حسين؟ از خودش؟ از بچه ها كه هيچ نگفته بودند جز به تعريف يا شوخي؟ حسين چشم در چشمش دوخته بود و گفته بود: ميداني يعني چه؟ يعنـي لقمـه حرام! او وسط ظهرِ گرما يخ كرده بود. وقتي حسين پتوي جلوي در را كنار زد و گفت: «مهمان نميخواهيد؟ همه خوشحال شدند. فرماندهي لشكر با آنها غذا ميخورد. بـرايش بـالاي سـنگر روي پتو جا باز كردند كه نيامد. نشست همان جا جلوي در كنار سفره . محمـود كـه هنوز غذا نخورده بود و دور و بر سفره ميچرخيـد تـا چيـزي كـم و كسـر نباشـد، تميزترين بشقاب استيل و قاشق و چنگالي را كه از وسـايل شخصـي خـودش بـود، برايش آورد. حسين داشت به قفسهي كتابها نگاه ميكرد كه پنج طبقه بـود و محمـود آن را از در جعبه هاي مهمات و چند آجر ساخته بود و حالا پر بود از كتـاب و چنـد ليوان پر از خاك با برگهاي تازه جوانه زدة حسن يوسف هاي سبز و بنفش. حسين گفت: خيلي قشنگ شده، نكند عراقيها عاشقش شوند و بشقاب و قاشق را از دسـت محمـود گرفـت و بـه سـفره نگـاه كـرد. كاسـه بشقابهاي پر از غذا و دو قابلم هي بزرگ وسط سفره كه هنوز تا نيمه پر بود از برنج و مرغهاي پخته و سيب زميني. حسين پرسيد: مگر چند نفر نيستند كه اين همه زيادي آمده؟و با اشارهي خفيف سر قابلمه را نشان داد. محمود گفـت: «همـه هسـتند؛ بـرادر خرازي». و رضا دنبالش را گرفته بود: «شهردار قوي است، حاجي!» بقيه شلوغ كردند: «مسئول تداركات بشود، خوش به حال لشكر است... قبل از انقلاب، مـديرِ هتـل چهار ستاره بود.... حسين رو كرد به محمود و گفت: ظاهراً دست شما خيلي بركت دارد محمود جواب داده بود: نه حاجي، بركت اعـداد اسـت. تعـدادمان را بـه جـاي دوازده نفر گفتم بيست و يك نفر. هر چند همين آقا رضا تنهايي جور بيسـت و يـك نفر را ميكشد. حسين پرسيد: به همين سادگي؟ فقط آمار جابه جا داده ايد؟ حالش هنوز آرام بود اما محمود برچيده شدن لبخندش را ديد و دلش فشرده شد. حسين از سر سفره برخاست و با صدايي كه هنوز آرام بود، گفت: و لابـد غـذا كـه اضافه ميآمد، لقمه ميكرديد براي گربه ها تا نعمت خدا حيف و حرام نشود صدايش كه حالا اندكي ميلرزيد، بلند شد: درست وقتي كه اگـر دسـته اي ديـر برسد، مجبور است نان مانده بخورد و ماستي كه در اين گرما مثل سركه ترش شده چشم در چشم محمود ايستاد. در عمـق مردمكهـايش چيـزي شـعله مـيكشـيد. ميفهمي چه كردي؟ دروغ گفته اي و غذا گرفته اي، لقمه ي حرام داده اي به اينها كـه فردا بايد در عمليات براي خدا بجنگد. فرياد زده بود: برپا !
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/mahdavieat
#کتاب_پروانه_در_چراغانی🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌷🕊#سردار_شهید_حسین_خرازی 🌷🕊
فصل سوم..(قسمت چهارم)🌹🍃
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین
حسين همانطور كه كناره گروه ميدويد، داد زد: پا مرغي، كه ديگر يادتان بماند جبهه جاي دروغ گفتن نيست. همه، سينه از خاك برداشتند، دستها حلقه شده دور مچ پا، راست، چپ، راسـت، چپ. عضلات كمر و ران كش ميآمد و تير مـيكشـيد و لبـه ي سـفت پـوتين روي پوست نازك ساق پا كشيده ميشد و خط سرخ دردناكي به جاي ميگذاشت. كاسهي زانوها درد ميكرد و، راه، پاياني نداشت. لبهاي خشك، مثل دهان مـاهي بر خاك افتاده باز بود. نفس كشيدن سخت شده بود و فشار هوا ميخواست ريههـاي خستهي دردناك را پاره كند. صداي سوت مانند نفسهاي سوخته از همهي لبها شنيده ميشد. وقتي نصرت، مسنترين فرد گروه كه چاق و سنگين هم بود، بيطاقت شـد و در راه ماند، حسين فرمان دويدن داد و خودش دست زير بازوي او برد و از زمين بلندش كـرد. نصرت به خودش فشار آورد تا همپاي حسين باشد كه سعي ميكرد آهستهتر بدود. حالا ميشد استخر رو به رو را ديد كه آفتاب بر سطح بيموجش ميتابيد و بـرقِ كوركنندهاي داشت. بچه ها از آخرين ذرهي توانشان استفاده ميكردند امـا بـه جـاي دويدن تلوتلو ميخوردند. خستگي، هر كدام از پاهايشان را به راهي ميبـرد، قـدمها ديگر به اختيار نبود. به همه تنه ميزدند، به زمين ميافتادند و برميخاسـتند. اسـتخر، چهار پنج پلّه بالاتر از زمين، روي سكوي سيماني وسيعي قرار داشـت؛ بـا باغچـهاي باريك و دور تا دور بوتههاي اطلسي و چهار درخت سرو در هر گوشه. وقتي بچهها به ديوارهي سيماني رسيدند، حسين دستور توقف داد. پاها كه ديگـر تحمل هيچ وزني را نداشتند خم ميشدند، اما نصرت، رضا و باقر ـ قديمترهاي گروه ـ كنار هم در يك صف ايستادند و بقيه خود را به پشت سـر آنهـا كشـاندند و همـه منظم در مقابل حسين قرار گرفتند. او، چند نفس عميق كشيد تـا صـدايش را آرام و يكنواخت كند. آنگاه به همه اجازهي نشستن داد و، بعد بيمقدمـه گفـت: «نگذاريـد دروغ ميانتان باب شود و ريشه بگيرد. وقتي ميرويد تداركات بگيريد، دروغ نگوييد، آمار اشتباه ندهيد، اگر چيزي را به دروغ گرفتيد روي جنگيدنتان اثر ميگذارد. حتّـي اگر گلوله ي آرپيجي هم بيش از سهم خودتان بگيريد، وقت عمليات به جاي تانـك، كلاغها را ميزنيد. اگر غذا يا مهمات را به دروغ گرفتيد، نميتوانيد به خاطر حقيقـت بجنگيد. كلام آخر، اگر براي خدا ميجنگيم، بايد همه چيزمان درست باشد. حرفهـاي من تمام شد، اگر به دل نگرفتهايد، صلوات بفرستيد. صداي صلوات محكم بود. نشاني از آن همه خستگي نداشت. محمـود وزن نگـاه حاج حسين را روي صورتش حس كرد. سرش را بلند كرد و از آنجا كه نشسته بـود، گوشهي رديف آخر، او را ديد. لباس سپاه پوشده بود؛ با شلوار مرتب گتر كرده روي پوتين و كلاش قنداق تاشويي در يك دست و آستين خالي. نرمـه بـادي مـيوزيـد، آستين خالي، آرام و سبك تكان ميخورد. بيست و پنج ساله به نظر ميرسيد، همسن محمود و شايد هم كمي بزرگتر. نـه آنقـدرها بلند و نه چندان قوي، با پيشاني باز و چشمهايي كه در زير ابروها به گودي نشسـته بـود و سرزندگي عجيبي داشت و حالا بي هيچ سايهاي به محمود مينگريست. او، رنـگ خنـدهاي پنهان را كنار لبهاي بستهاش ديد. حسين گفت: آزاد!. همه، خود را از ديوار سيماني بالا كشيدند و از گرما به آب پناه بردند. آب آنقدرها خنك نبود، اما زلال بود و ميتوانست سيراب كند، بشـويد و خميـر چسبناك خاك و عرق را از صورت و گردن پاك كند. حسـين بـا لحنـي كـه سـعي داشت خشكي و جديت فضا را بشكند، گفت: خيلـي سـبك شـديد، هـا! آن همـه گوشت و دنبه ي حرام عرق شد و ريخت، مانده يك مشت آب، والسلام. دستش را كاسه كرد و به محمود آب پاشيد كه بالا نيامده بود و حتي آب نخورده بود. پشنگههاي آب به صورت محمود خورد و به خود آمد. لبخند شرمگيني زد و بـه كنارة آب نزديك شد... چند دقيقه بعد، استخر موج برداشته بود، همه به هم آب ميپاشيدند و قيل و قـال خنده و شوخي همه جا را پر كرده بود. لباسهاي خاكي جا به جاخيس بـود. حسـين، اسلحه را گذاشته بود كنار باغچه و در سه گوش استخر نشسته بود و به بچـه هـا آب ميپاشيد. نصرت و باقر از ديوارة دور استخر پايين پريدند و كنار درخت سرو، پشت سر حسين بالا آمدند و در يك لحظه او را هل دادند وسط آب. حسين در آب غوتـه خورد و بالا آمد. موهاي خيس سياهش به پيشاني چسبيده بود و قطرههـاي آب روي صورتش و گلبرگ اطلسي هاي پشت سرش برق ميزد. لبها، چشم ها و گونه هايش بـا همهي سلولهايش ميخنديدند. خود را به لبهي استخر رساند و با يك دست ميلهي كناره را گرفت و خود را بالا كشيد. تركه چوب نازكي را كه روي زمين افتاده بود.
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/mahdavieat
#کتاب_پروانه_در_چراغانی🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌷🕊#سردار_شهید_حسین_خرازی 🌷🕊
فصل سوم..(قسمت پنجم)🌹🍃
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین
براي شادي روح آقا داماد صلوات! صداي خنده و صلوات قاطي شد و مهمانها، هر چه سـكه و نقـل و شـيريني داشتند بر سر مصطفي ريختند كه از خجالت سرخ شده بود. سر به زير و خنـدان درميان همراهانش وارد شد. شلواري نظامي پوشيده بود كه نو بود و اتوي مفصلي داشت و پيراهن سادة شيري رنگش را روي آن انداخته بود. درخواست صلوات را چند نفر ديگر پي گرفتند: «براي سلامتي شهداي آينـده صلوات... انشااالله صحيح و سالم بروي روي مين، صلوات بلند ختم كن... بيشتر مهمانها از دوستان داماد بودند، بچههاي جبهه يا هم درسان دورة طلبگـي كه حالا مجلس را دست گرفته بودند و به اختيار خود ميچرخاندند. بقيه هم سعي ميكردند تعجبشان را از شوخيهاي خاص آنها كه به نظر خشن ميرسـيد، پنهـان كنند. عقدكنان مصطفي بود. اتاق تودرتوي پذيرايي را زنانه كرده بودند و حيـاط را براي مردها فرش انداخته بودند. دورتادور حوض، گلدان چيده بودنـد و قابهـاي ميوه و شيريني را يك در ميان مقابل پشتيها گذاشته بودند و روي هر كدام هم يك شاخه ياسِ سفيد كه حالا عطرش در كوچه پيچيده بود. سر درِ حياط يـك ريسـه لامپ بود و بالايش كلمة «االله» كه درخششِ سبز طلايي داشت. زنها از صداي صلوات و هياهوي حياط خبردار شده بودند كه داماد آمده است و حالا صداي دست زدنشان ميآمد كه همراهش ميخواندند: «صل علي محمـد، صلوات بر محمد، ختم رسل شد احمد، صلوات بر محمد...» شعر كه تمـام شـد،چند نفر كل كشيدند. حسين، رو به ناصر كه قاب شيريني را جلو كشـيده بـود و ملاحظه را كنار گذاشته بود، گفت: «تو سير نشدي، خسته هم نشدي. ناصر با دهان پر گفت: امر بفرما حسين آقا. حسين گفت: «پاشو مجلس را گرم كن، مثلاً عقدكنان رفيقمان است. ناصر گفت: چشم و بلند شد و از لبة پنجره پارچ آب را برداشت و سر كشيد و وسط مجلس ايستاد. بيمقدمه، با صدايي كه فقط خودش معتقد بـود زيباسـت، خواند: شمع و چراغها را روشن كنيد، بسيجيها را خبـر كنيـد، امشـب شـبيخون داريم... ببخشيد، امشب عروسي داريم... و دست زد. بقيه با او دم گرفتند و دست زدند: خمپاره بريزيد سرشون، امشب عروسي داريم... احمد گفت: ببينم، كاري ميكني عروس خانم همين امشـب تقاضـاي طـلاق كند يا نه چند نفر از فاميلهاي داماد سر و صدايشان بلند شد كه: نواري، رِنگـي، چيـزي بگذاريد. ناصر كه از رو نرفته بود، همچنان ميخواند. احمد چند لحظه به در حياط خيره شد و جوري كه ناصر متوجه شود، گفـت: «كيك را آوردند.» ناصر بلافاصله آوازش را قطع كرد و با سه قدم بلند خودش را به در رساند و بيرون را نگاه كرد. احمد از فرصت استفاده كرد و نزديك ستون ايوان رفـت كـه پريز برق داشت و ضبط دستي سرخ رنگي آنجا بود. به يكي از پسرهاي فاميل كه نميشناخت، گفت: پس، نوار كو؟ جلد باش، تا ناصر نيامده. پسر از لبة پنجـره چند نوار برداشت و يكي را در ضبط گذاشت و روشن كرد. صداي نوحه حيـاط را پر كرد: شهيدم من، شهيدم من... احمد دستپاچه شد. چند دكمه را با هم زد تا ضبط سرانجام خاموش شد. پسر نوار ديگري گذاشت: در هوايت بيقرارم... ناصر برگشت و با ديدن ضبط، با عصبانيتي ساختگي در صـورت، بـه سـوي احمد هجوم برد. سرانجام كيك رسيد؛ با شكوفههاي صورتي رنگ خامه و كارد تزئين شـده در كنارش كه رشتههاي بلند روبان از دستهاش آويزان بود. ناصر خيـز برداشـت تـا كيك را بگيرد. حسين پشت پيراهنش را گرفت و داد كشيد: آرام بگير،آبرويمـان را بردي. حالا فكر ميكنند توي سنگر كيك خامهاي گير نميآيد. كيك را به اتاقي كه سفرة عقد را انداخته بودند، بردند. كمي بعد عاقد هم از راه رسيد و مصطفي از جا بلند شد. بچه ها صدايش زدند و هر كدام چيزي به شوخي يا جدي گفتند. «دعاي سر عقـد قبـول اسـت، مـا را فراموش نكن. آقا مصطفي، هنوز وقت داري، اگر رفتي ديگر رفتيها... ناصر با لحني جدي و صورتي پر از التماس گفت: برادر! مصطفي مصطفي از آستانة در برگشت: «ما را از كيك فراموش مفرما! مصطفي، خندان با همراهانش به اتاقي رفت و كمي بعـد، وقتـي همهمـه آرام شد، صداي خواندن خطبه آمد كه آقا عربـياش را شـمرده و بلنـد و بـا تشـديد ميخواند. صداي كل زدن و صلوات و مبارك باد كه تمام شد، بشـقابهاي كيـك رسيد؛ ناصر با دو بشقاب پر آمد و به حسين گفت: «حاجي جون، بخور كه جـون بگيري، خيلي عقيدتي شدي.
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/mahdavieat
#کتاب_پروانه_در_چراغانی🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌷🕊#سردار_شهید_حسین_خرازی 🌷🕊
فصل آخر..(قسمت آخر )🌹🍃
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین
حسين گفت: نوش، تو بخور كه داري از دست مي ري! ناصر گفت: «ما هيچ، خودي هستيم ولي جلو عراقيها زشته فرماندة لشكر مـا اينقدر لاغر باشد. حسين جواب داد: «بزرگي به آن است، نه به اين! با حركت دست برآمدگي شكم ناصر را در هوا نشـان داد. ناصـر گفـت: «بـا وجود اين، حاجيات ده نفر را حريف است. حسـين گفـت: امتحـانش مجـاني است. برخاست. آستين خالياش را به كمك دندان گـره زد و رو بـه ناصـر گفـت: برويم حياط، اما اگر زمينت زدم. بايد همة اين جماعت را بستني بدهي. ناصر همانطور كه آستينهايش را رو به بالا لوله ميكرد، گفت: وقتي بـردم، بايد همهتان براي منِ تنها بستني بخريد، با نان اضافه! خيلي خوش ميگذره چهطور منم بيام بالا؟ اين را محسن گفت كه راننده بود. سرعتش را كم كرده بود و از پنجره، رو بـه بچه ها كه عقب سوار شده بودند و حالا هياهوي خندهشان بلند بود، فرياد زده بود. وقتي حسين فرز و چابك پريد عقب وانت، هيچ كس حاضر نشد بنشيند جلو. همه در جواب تعارف محسن گفته بودند، بالا خوشتر ميگذرد، همه با هم هستيم و حالا شور مجلس جشن را با خودشان به خيابان آورده بودند. ناصر گفته بود: «حالا نصف شبي بستني كجا بود؟ و حسين نشاني جايي را در آن سوي شهر داده بود كه هميشه باز بـود. ناصـر كه باخته بود، دست كرده بود توي جيب و گفته بود: پس دانگي، ما هم بياييم. خيابان خلوت بود. آسمان سرمهاي رنگ و قرص كامـل مـاه بسـيار نزديـك. درختهاي كاج ميان بلوار زير نور چراغها برقي طلايي داشتند.محسن تند ميرفـت و صداي خندة بچه ها را در هوا جا ميگذاشت. حسين چهرهاش را بـا چشـمهاي بسته و لبهاي گشوده به لبخند، به باد سپرده بود؛ خنك و، پر از بوي نمناك برگهـا و چمن تازه زده شده. بوي محمدي و شاهپسند آمد. حسين چشمهايش را باز كرد. از كنارِ تكيه شهدا ميگذشتند. از پشت نردههـا، نورافكنهـاي سـبز و سـفيد بـالاي قابهـا را ديـد و پرچمهاي رنگارنگ را كه با نرمه بادي تكان ميخوردند. چند بار به سقف وانـت ضربه زد كه؛ يعني بمان. و محسن ترمز كرد بچهها به يكباره ساكت شـدند و راه دادند تا حسين پياده شود. بي هيچ حرفي همه پايين آمدند و پشت سر حسين كـه جلو در ايستاده بود و دست به سينه زيارت ميخواند، جمع شدند: «السـلام علـي اهلِ لااله الااالله...» زيارت تمام شد اما او همچنان ميخواند. حالش جور ديگري شده بود و لحن صدايش پر بود از التماس. حسرت و دلتنگي. مسئول تكية شـهدا آنهـا را ديـد و پيش آمد. حسين را شناخت. سلام عليك كردند و از اوضاع جبهه پرسيد. حسـين گفت: خبرهاي اصلياش ميآيد اينجا.» رديف قبرها را نشان داد. وقتي سراغ چند نفر از اقوام را گرفت كه درآخـرين بمباران هوايي كشته شده بودند، مسئول آنجا مزارشان را نشان داد كه دو سه قبـر اول از يك قطعة تازه بود. حسين دست او را گرفت و كنار كشيد. بچهها نگاهشان ميكردند. حسين با دست به وسط زمين اشاره كرد كه فرو نشسته بود و خرابترين نقطة آن بود. آهسته گفت: «محلِ مزار من است. مرا همين جا خـاك كنيـد؛ ميـان دوستانم. اين، وصيت من است. بچهها جبوتر آمدند. حسين آقا، اتفّاقي افتاده؟ طوري شده، حاج حسين؟ حسين خيره به فرورفتگي زمين بود. رو برگردانيد اما چشمهايش هنوز آنجا را نگاه ميكرد. سرانجام نگاهش را از زمين كند و به دوسـتانش نگريسـت؛ چنانكـه گويي آنها را نميشناخت. از خود بيخود مينمود. بعد انگار از خواب پريده باشد. رو كرد به آنها و با خنده گفت: «چيزي نيست؛ نه هيچ چيز. و دست زد روي شانة ناصر: «ما تكليف حلوايمان را روشن كـرديم.حـالا تـو نمي خواهي تكليف بستني ما را معلوم كني؟
http://eitaa.com/mahdavieat