🌹🍃 : 🌷🕊 🌷🕊 فصل اول..(قسمت سوم )🌹🍃 🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین تا دميدن سپيده، نيروهاي لشكر عاشورا، پل نفر رو بر روي دجله نصب ميكنند. هنوز ساعتي از صبح نگذشته، در بيسيمهاي ارتش بعثي عراق، داد و هوار صدام بلند ميشود كه نيروهايش را به مقاومت در برابر شيرمردان لشكر عاشورا دعوت ميكند. مهدي و نيروهايش، ضربات مهلكي بر ارتش عراق ميزنند. در روز ۲۵ اسفندماه، مهـدي و شـمار انـدكي از نيروهـاي جـان بـر كـفاش، بـا خمپـارة ۶۰ و كـلاش و آر،پي،جي در برابر نيروهاي تا بنِ دندان مسلحِ عراقي مقاومت ميكنند. در قرارگاه كربلا، فرماندهان ارشد سپاه كوشش فراواني براي راضي كردن مهـدي به بازگشت به عقبه ميكنند؛ اما مهدي به پيامهـاي بيسـيم و پيكهـايي كـه دم بـه ساعت او را به عقب فرا ميخواندنـد، تـوجهي نمـيكنـد. در لحظـات آخـر، مهـدي، راكتانداز آر،پي، جي هفت بر دوش، به دشمن حمله ميكنـد. گلولـه اي بـه سـرش ميخورد و بسختي مجروح ميشود. بسيجيها، فرمانده رشيدشان را به قايق ميرسانند. مهدي، غرق در خـون، بـراي آخرين بار به آنها نگاه ميكند. قايق از ساحل جدا ميشود. عليرضا تندرو، قايق را به سرعت به سوي عقـب مـيبـرد؛ امـا در ميانـة راه ناگهـان مهـدي و عليرضـا، آمـاج گلولههاي دشمن قرار مـيگيرنـد و بعـد موشـكي زوزهكشـان در دل قـايق منفجـر ميشود و پيكر نيمهجان مهدي و عليرضا راهي اعماقِ درياها ميشود. پس از شهادت مهدي، امام خميني در پيامي از او به عنوان شهيد اسلام ياد كرد و آيت االله خامنه اي چنين نوشت: درود بر روان پاك مؤمن صادق و انقلابي و فداكار و سردار شجاع كه عهد پايدار خود با خدا را به سر آورد و خون پاك خود را نثار كرد و به فيض بيبديل شهادت نايل آمد. هنوز كه هنوز است، بسيجيان سوخته دل لشكر عاشورا، چشم به آبهـاي جنـوب دارند كه چه زماني آقا مهدي بازميگردد؛ اما ايـن آرزوي مهـدي بـود كـه پيكـرش زمين را اشغال نكند. مهدي به دريا پيوست!مهدي از پنجرة كلاس به بيرون زل زده بود. برف آرام آرام ميباريد. بـاد تنـدي، دانههاي برف را ميرقصاند و به اين سو و آن سو ميكشاند. مهدي رو به ايوب كرد و گفت: «ببين چه برفي ميبارد! ايوب، دستان يخزدهاش را «هـاه» كـرد و گفـت: آره... انگـار تـو آسـمان، پنبـه حلاجي ميكنند. مهدي خنديد و گفت: پسر، تو شاعري. چه توصيف قشنگي كردي! ايوب لبخند زد. دوباره نَفَس گرمش را در انگشتان چنگ شدهاش دميد. مهدي، دستان ايوب را در دست گرفت و ماليد. ـ خيلي سردت است... نه؟ ايوب ميلرزيد. مهدي بخوبي به هم خوردن دندانهاي او را ميشنيد. نـيمنگـاهي به بخاري سياه گوشه كلاس انداخت و گفت: اين بخاري هم كه از يخچـال سـردتر است. ايوب با لرز گفت: «مش رحمان ميگويد سهمية نفت مدرسه هنوز نيامده.مهدي، كت نيمدارش را درآورد و گفت: بيا بپوش... تو خيلي ميلرزي. ايوب با دست سرخش، دست مهدي را پس زد. ـ تو هم سردته. من طاقت دارم. معلم وارد كلاس شد. مبصر برپا داد. زمين زير حريري سفيد از برف پنهان شده بود. برف تـا زيـر زانوهـاي مهـدي و ايوب ميرسيد. زير پايشان، برف صدا ميكرد و خرد ميشد. ديگر بـرف نمـيباريـد. كلاغها، شهر را روي سرشان گذاشته بودند. سنگين و بـالزنـان پـرواز مـيكردنـد و صداي قارقارشان را به آسمان ميريختند. ـ قار... قار... http://eitaa.com/mahdavieat