🌹🍃 : 🌷🕊 🌷🕊 فصل دوم..(قسمت دوم)🌹🍃 🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین مهدي گفت: خيلي خوب شـد. بـا اينهـا مـيتـوانيم حسـابي جلـو سـاواكيهـا دربياييم.حميد روي قاطر پريد. مهدي، افسار قـاطر را كشـيد و بـه سـمت روسـتا راهـي شدند. حميد گفت: آخر من بروم جلسه، چه بگويم؟ مهدي دست بر شانة حميد گذاشت و گفت: باز شروع شد. گفتم كه قرار اسـت فرماندهان لشكرهاي سپاه و ارتـش دور هـم جمـع بشـوند و بـراي عمليـات آينـده برنامهريزي كنند. ناسلامتي، تو معاون من هستي. بايد جور مرا بكشي. نگران نبـاش. ، فرمانده لشكر محمدرسول االله است. بـا او هـم آشـنا رئيس جلسه، برادر همت ميشوي. حميد لبخندي زد و گفت: باشد. بزرگتري گفته اند و كوچكتري». مهدي، حميد را هل داد. حميد سوار موتور تريل شد و به سوي قرارگاه شتافت. حميد به قرارگاه رسيد. بيشتر فرماندهان را ميشناخت. در گوشهاي نشست. بـه حسين خرازي ـ فرمانده لشكر امام حسين ـ گفـت: حـاج حسـين، پـس ايـن برادر همت كجاست؟ حاج حسين گفت: هر جا باشد، ديگر سر و كله اش پيدا ميشود. در اتاق به صدا درآمد و همت وارد اتاق جلسه شد. همـه بلنـد شـدند. همـت بـا فرماندهان دست داد و احوالپرسي كرد. چشمان حميد با ديدن او از تعجب گرد شد. همت به حميد ريسد. چشمش به حميد كه افتاد، مات و متحير بر جا مانـد. هـر دو چند لحظهاي به هم خيره ماندند و بعد لبانشان كش آمد و همديگر را بغـل كردنـد. حاج حسين گفت: چه شد آقا حميد... تو كه حاج همت را نميشناختي؟حميد خنديد و حرفي نزد. آخر جلسه بود كه مهدي آمد. سلام كرد و كنار حميد نشست؛ اما ديد كه حميد و همت هر چند لحظه به هم نگاه ميكنند و زير جلكي ميخنديـد. مهـدي تعجـب كرد. نميدانست آن دو به چه ميخندند. جلسه تمام شد. همت به سوي حميد و مهدي آمد. مهدي گفـت: «شـما دو نفـر به چي ميخنديد؟ حميد با خنده گفت: آقا مهدي قضية آمدنم از تركيه بـه ايـران يـادت هسـت؟ همان موقع را كه گفتم يك ساواكي تعقيبم ميكرد؟ مهدي، چيني به پيشاني انداخت و با تأملي گفت: آهان، يادم آمد... خب؟ حميد، دست بر شانة همت گذاشت و گفت: آن ساواكي، ايشان بودند». مهدي جا خورد. همت خنديد و گفت: اتفاقـاً مـن هـم خيـال مـيكـردم شـما ساواكي هستيد و مرا تعقيب ميكنيد. به همـين خـاطر، از رسـتوران نزديـك مـرز، پياده به طرف مرز فرار كردم. مهدي خنديد و گفت: «بنده هاي خدا... الكـي الكـي كلّـي پيـاده راه رفتيـد. امـا خودمانيم، قيافة هردويتان به ساواكيها هم ميخورد! خنده فضاي قرارگاه را پر كرد. 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞