#کتاب_آقای_شهردار🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌷🕊
#سردار_شهید_مهدی_باکری 🌷🕊
فصل دوم..(قسمت سوم)🌹🍃
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین
رگهاي طلايي در مشرق در حال جان گـرفتن بـود. هـوا هنـوز خنكـاي شـب را داشت. دستهاي پرندة پر سر و صدا در روشناي صبح در دل آسمان قيقاج ميرفتند. از روي بشكههاي قير، بخار بلند ميشد. انگار آتش زير بشكه ها را ميليسيد. بوي قير، لطافت و خنكاي هوا را ميگرفت. اسماعيل، رو به كارگرهاي شـهرداري كـرد و گفت: زود باشيد. آفتاب درآمد. هوا گرم بشود، نميشود كار كرد. يكي از كارگرها كه مردي جا افتاده و كمي چاق بود، گفت: انشاءاالله امروز اين خيابان را هم تمام ميكنيم. اسماعيل، كشفاش را كند، دمپايي پلاستيكي به پا كرد و گفت: اگر همه مثـل تو كار كنند، بله. جواني كه خميازه كشان دكمه هاي بلوزش را ميبسـت، چنـد مشـت محكـم بـه سينه زد و گفت: «منظورت به ماست؟ تو چرا به خودت ميگيري، اصغر خان؟ زود باش، آفتاب درآمد. مهدي با قدمهاي بلند به آنها رسيد. نگاهي به آنها انداخت و بعـد رو بـه يكـي از كارگرها گفت: آقا اسماعيل كجاست؟ اسماعيل جلو رفت و گفت: اسماعيل منم. مهدي، برگة تا شدهاي از جيب درآورد و به اسماعيل داد. سلام... من براي كار آمدهام! اصغر، غلتك را هل داد و گفت: كار قحط بود، آمدي شهرداري... با ايـن حقـوق بخور و نميرش؟ اسماعيل به اصغر تشر زد. ـ سرت به كار خودت باشد. بعد رو به مهدي كرد و گفت: «ببين جوان، كار آسفالتكاري خيلي سخت اسـت. گرما دارد، كوفتگي عضلات و سوختگي دارد. تو مثل اينكه تا حـالا كارهـاي سـخت نكردهاي. فردا نيايي بگويي؛ آي كمرم درد گرفت، زانوم گزگـز مـيكنـد و گرمـا زده شده ام... مهدي لبخندي زد و گفت: «نه... مطمئن باشيد شكايت نميكنم. ـ دمپايي تو وانت است. پات كن، بيا اينجا. ـ چشم. مهدي لباس عوض كرد، دمپايي پا كرد و سر كارش رفت. آفتاب از افق جدا شده بود. كارگران شهرداري مشغول كار بودند. مهدي، شنهاي مخصوص را با فرغون بر كف خيابان پهن مـيكـرد. مـرد جاافتـادهاي كـه آقـا مـراد صدايش ميكردند، روي شنها قير ميريخت و بعـد پيرمـردي ديگـر، غلتـك را روي آنها ميگرداند. بوي قير، همه جا را گرفته بود. مهدي حواسش بود كه اصـغر و دو نفـر ديگـر، از اول كار با بهانه و روشهاي مختلف از زير كار شانه خالي ميكنند و طفـره مـيرونـد. مهدي به طرف نيسان رفت. اصغر به بهانة آب خـوردن نشسـته بـود و آب را مزمـزه ميكرد. مهدي لبخندزنان گفت: «اخوي، شما چهقـدر آب مـيخوريـد و اسـتراحت ميكنيد؟ سپس به آقامراد و پيرمرد اشاره كرد و گفت: «اين بنده خداها خسـته شـدند، از بس جور شما را كشيدند. اصغر ترش كرد. تندي پا شد و با صداي بنلد گفت: «نفهميدم... اصلاً به تـو چـه مربوط است؟ تو چه كارهاي به من امر و نهي ميكني؟ بعد رو به جواني ديگـر گفـت: «تـو را بـه خـدا، رو را نگـاه كـن... هنـوز نيامـده، ميخواهد رئيس بازي دربياورد! مهدي گفت: «مگر من حرف بدي زدم؟ اصغر گفت: من خوشم نميآيد كسي تو كارهـام فضـولي كنـد. مگـر چـه قـدر حقوق ميگيرم كه واسهاش جان بكنم؟ اسماعيل به طرفشان آمد و گفت: «اينجا چه خبر است؟ اصغر، باز چه بساطي به پا كرده اي؟ اصغر با غيظ نيمنگاهي به مهدي انداخت و به سر كارش رفـت. مهـدي، فرغـون شنها را برد. آقا مراد، عرق صورت و پيشاني اش را با دستمال چهارخانهاش گرفـت و گفت: سر به سرشان نگذار، جوان. اصغر، آدم تنبلـي اسـت. كـار امـروزش نيسـت. هميشه همينطور است. مهدي پرسيد: شما چه قدر حقوق ميگيريد؟ روزي پنجاه تومان! مهدي سرخ شد. لبش را گزيد. آقا مراد گفت: چرا ناراحت شدي؟ ـ هيچي... چيزي نيست.
#ادامه_دارد
💞
http://eitaa.com/mahdavieat💞