🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : شهید داوود دانایی 🌹🍃 فصل دوم..( قسمت هفتم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 زودتر از موقعی که قرار بود جوان ها بیایند رفتم و جایی در نزدیکی آن مغازه مورد نظر نشستم تو تاریکی هم نشستم که اگر جوان ها آمدند مرا نبینند اما من خوب بتوانم آن ها را ببینم کم کم سر و کله جوان ها پیدا شد مرموزانه و با احتیاط داشتند می آمدند. طبق نقشه داوود گذاشتم تا خوب بیایند جلو جوان ها همه اش این ور و آن ور نگاه می کردند و رصد می کردند که کسی از آن طرف رد نشود و آن ها را نبینند کسی هم البته آن دور و برها نبود فقط من که داشتم مخفیانه نگاهشان می کردم جوان ها آمدند جلو نزدیک مغازه که شدند طبق نقشه کلید توی دستم را به نشانه علامت روز کرکره مغازه ای که کنارش نشسته بودم کشیدم صدایش بلند شد یک دفعه داوود و یکی دو تای دیگر از کوچه ای که نزدیکم بود در آمدند و فریاد زدند آهای دزد آهای دزد بگیرنش بگیرنش جوان ها کپ کردند انگار برق گرفته بودشان حیران و مات مانده بودند که این آدم ها از کجا پیدایشان شد و از کجا در آمدند و چطور آن ها را دیدند و متوجه قصد آن ها که هنوز کاری هم نکرده بودند شدند هر کدامشان دو پا داشتند دو پای دیگر را هم قرض کردند و در یک چشم به هم زدن فرار کردند دویدند و یک لحظه هم پشت سرشان را نگاه نکردند نقشه داوود حسابی گرفت همان چیزی که شد می خواست می توانست همان اول را پرتشان را به پلیس بدهد اما به شدت مخالف این کار بود می گفت وقتی خودمان می توانیم از انجام این کار حرام پیشگیری کنیم چرا بابد بگذاریم آن‌ جوان ها به دست پلیس بیفتند و برایشان درد سر و بدبختی و نامی درست شود حواسش به همه چیزها بود. دست آخر با نقشه و فراست داوود بهترین نتیجه ممکن را گرفتیم هم ار مغازه آن بنده خدا دزدی نشد و هم آن جوان ها بدون اینکه به دست پلیس بیفتند از آنجا کار حرام بازداشته شدند و برای همیشه فکر دزدی و خلاف از کله شان رفت. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ... 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞