🌹🍃 🌷🕊 فصل پنجم...( قسمت نهم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 همین هم شد کوچه به کوچه می دویدم مامور سمج خسته نمی شد و ول کن نبود. نفس کم آوردم وسط یک کوچه چشمم خورد به تیر چراغ برق پای تیر دستم را گرفتم به جاهای خالی و رفتم بالا مامور پشت سرم بالا آمد همین که کمی نزدیکم شد با پا محکم کوبیدم تخت سینه اش و پرت شد پایین تا خودش را جمع و جور کند خودم را روی تیر رساندم به پشت بام خوش شانسی آوردم و دیدم کوچه آشناست کمی روی پشت بام ها دویدم تا خانه ای را که پی اش بودم پیدا کردم همه پشت بام ها به هم راه داشتند اگر جسارت داشتی نمی ترسیدی وقتی دیدم در کوچه روی پشت بام باز است خوشحال تر شدم همان طور که نفس نفس می زدم قدم هایم را بلندتر برداشتم و خودم را پرت کردم داخل در را پشت سرم بستم و تکیه دادم بهش هنوز قلبم تند می زد کمی صبر کردم تا حالم جا بیاید سر وضعم را مرتب کردم و از پله ها رفتم پایین. خانه خواهر شوهرم بود مرا که دید زهر ترک شد گفت بسم الله اشرف سادات تو اینجا چی کار می کنی کی اومدی از کجا اومدی گفتم یه لیوان آب بده و نشستم لبه پله با خودم فور کردم حالا چه قصه ای تحویل این بنده خدا بدهم که باور کنم.از تهران خبرهایی می رسید که تکانم می داد اگر مرکز شهر خیلی فعال بود و مبارزه جدی با خودم گفتم این طوری نمی شود باید خودم را می رساندم به تظاهرات تهران شاید می توانستم کار مهم تری انجام بدهم چند روز فکر کردم چطور قضیه را به حاجی بگویم که مخالفت نکند کم کم زمزمه اش را توی خانه انداختم به حاج حبیب گفتم اگر بروم تهران برای همه مان بهتر است بچه ها را بهانه کردم گفتم می مانند پیش مادر و خواهرهایم. جایشان امن تر است اگر حاجی موافقت نمی کرد مجبورم بودم همان جا توی قم بمانم و من این را نمی خواستم پس سعی کردم دلش را به دست بیاورم.حاجی اولش راضی نبود نه اینکه ناراضی باشد ولی دلش قرص هم نبود کمی بالا و پایین کرد اما و اگر اورد ولی آخر موافقتش را گرفتم برای هر کدام از بچه ها چند دست لباس گذاشتم توی ساک و خودم را رساندم تهران. یک ماشین در بست گرفتم برای میدان خراسان خانه مادرم دیگر هیچ چیز جلودارم نبود 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 به کانال مهدویت بپیوندید👇 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞