#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊
#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل ششم...( قسمت نهم )🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
ما توی خانه مرد نداشتیم همه خانه بودند چادرهایشان را در می آوردند و می توانستند راحا و بی درد سر بچرخند و کار کنند حتی اگر خسته می شدند گوشه ای دراز می کشیدند و کمی استراحت می کردند بچه ها مشق هایشان را دو سه تایی کنار هم می نوشتند چند تایی که مدرسه نمی رفتند توی حیاط بازی می کردند و معمولا اذیتی نداشتند بعضی وقت ها کسی دلش می خواست بقیه را مهمان کند خوراکی ساده ای مثل آش یا عدس می پخت حتی اگر خانه خودشان نمی شد مواد خام یا نیم پز را با خودش می آورد و روی گاز ما بار می گذاشت اصلا خانه من و تو نداشت با هم مهربان بودند همه به هم نزدیک و با هم ندار بودیم کسی به کسی فخر نمی فروخت زیر سایه جنگ دست به دست هم داده و خانه یکی شده بودیم مردهایی جبهه بودند خودمان دور هم را گرفته بودیم و موقع بیماری یا دلتنگی یا احتیاج به هم دلداری می دادیم و کسی دست تنها نمی ماند نگذاشتیم بین سختی و سیاهی جنگ گم شود دختر عروسی کردیم بچه های کوچک را کنار هم بزرگ کردیم و هر چه می توانستیم دلمان را محکم کردیم تا مردمان غصه ما را نخورد و پشتش قرص باشد. با این حال جنگ بود اسیری و مجروحیت و شهادت داشت و دود غم که بلند می شود اول روی دل نازک زن می نشیند برای همین شب های چهارشنبه دعای توسلمان هم به راه بود دل نگرانی و بی خبری در خط به خط دعا حل می شد و جایش را به صبر و امید می داد اصلا انگار توان جسمی مان هم بعد از دعا بیشتر می شد دیگر هیچ کداممان زن های خسته ای نبودیم که دست و بالمان از زیادی کار زق زق می کرد اما هر گوشه را که می گرفتیم و خلوت می کردیم چند طرف دیگر شلوغ بود. وقت بی وقت رفت و آمد داشتیم. خلوتی خانه و خالی بودن روی فرش و پله و حیاط را خیلی وقت بودم فراموش کرده بودم انگار خانه ک زندگی من تا بوده همین شکلی بوده در جریان و رونده گاهی کار این قدر زیاد بود که شب می رفتم در خانه همسایه ها. مردهایشان را می کشاندم پای قند شکن ها. بالاخره مرد یک دست بیندازد به قیچی و تند تند قند حبه کند کجا و قوت دست زن کجا خدا خیرشان بدهد رویم را زمین نمی انداختند.
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهدویت
به کانال مهدویت بپیوندید👇
💞
http://eitaa.com/mahdavieat💞