#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊
#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل هفتم ...( قسمت چهارم )🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
انگار هنوز ته دلش مطمئن نبود مکثی کرد و زیر لب گفت این بار رو هم خدا به خیر کنه چند تا فرم برداشت و گرفت سمت محمد و گفت وقتی پرشون کردی عکس و کپی شناسنامه هم بیار. محمد با ذوق برگه ها را دو دستی گرفت و گفت چشم چشم موقع بیرون آمدن رویم را کردم به جوان و گفتم: برادر اگه یه کلاغ سیاه تو آسمون پر بزنه یه کلاغ سیاهه اگه این بچه درد دین خورد از خدامونه باعث سربلندی ماست. اگه نخورد حتی شده سیاهی لشکر باشه ما راضی هستیم دور امام نباید خلوت باشه. تا برسیم خانه روی پا بند نبود توی خانه فرم ها را به مریم نشان داد و گفت وقتی بسیج ثبت نام کنم میشم بسیجی حتما بهم از اون لباس ها هم میدن نه یک خودکار دستش گرفت و رفت زیر زمین صدا زدم محمد ناهار گفت بعدا می خورم گرسنه نیستم می دانستم از ذوق و شوق تا یکی دو روزی نه درست می تواند بخوابد نه چیزی بخورد نمی دانم شاید هنوز باور نمی کرد که او را قبول کرده اند گذاشتم به حال خودش باشد به محمد حسودی ام می شد به حاج حبیب حسودی ام می شد به پسر و شوهر خودم به تمام مردهایی که می توانستند بروند جبهه حسرت آشناترین حس آن روزهای من بود خبر منطقه رفتن هر مردی را که می شنیدم در صحن حرم که رزمنده ها را می دیدم از تلویزیون اتوبوس ها پر از جوان مشتاق و خنده را که می دیدم آه می کشیدم چشم هایم پر می شد و از ته دلم غصه می خوردم که نمی توانم همه چیز را رها کنم و بروم توی منطقه یک کاری دست بگیرم و تا دلم آرام شود که من هم برای خدا و برای دفاع از اسلام قدم برداشته تم. حاجی که از منطقه برگشت همه چیز را برایش تعریف کردم مخالفتی در چهره و حرفش نبود فکر می کردیم بچه دیده که پدرش با یکی دو تا از مردهای فامیل می روند و می آیند بساط کمک رسانی و کار هم در خانه گرم و ماشین جهاد مدام جلوی خانه است دلش می خواست بگوید من هم بزرگ شده ام جای بدی هم نمی رفت که از خدایمان هم بود پای این بچه بیشتر به مسجد و پایگاه بسیج باز شود.
محمد جلد پایگاه شده بود روز مشغول خیاطی می شد و برای نماز مغرب که می رفت مسجد دیرتر از قبل بر می گشت کم کم دوستان جدیدی پیدا کرد گاهی می آمدند جلوی در دنبالش. نگاه می کردم دیدم جثه محمد از همه شان کوچکتر است می دانستم این ها همان بچه هایی بودند که حتما محمد همیشه توی مسجد با حسرت نگاهشان می کرد و دلش می خواست بهشان نزدیک شود همراهشان باشد و حالا به آرزویش رسیده است کنار اسم هر کدام از بزرگ ترهایشان یک آقا می گذاشت و تند تند با شور و حرارت ازشان تعریف می کرد از تعریف های محمد فهمیدم تحویلش می گیرند و حواسشان بهش است برایشان آموزش نظامی گذاشته بودند خواسته بودند کار با اسلحه را یادشان بدهند که نوبت محمد می رسد و اسلحه دست می گیرد محمد برایم تعریف کرد که قد من و اسلحه خیلی با هم فرق نداشت ولی کم نیاوردم یک ژستی با اسلحه گرفتم که فرمانده کیف کرد ازم عکس انداختند این ها را که می گفت کمی ته دلم آشوب می شد پاره جگرم بود و تا آن موقع همیشه جلوی چشم خودم حتی اگر کار می کرد و با غریبه حشر و نشر داشت زیر نظر خودم بود محمد شاید تمام آرزو و حواسش به پایگاه و بسیج و رفت و آمد با رفایش بود ولی من و حاجی تمام حواسمان به محمد بود. اما حالا قدم گذاشته بود در راهی که اگر چه از خدا می خواستم برود ولی نمی توانستم منکر نگرانی و دلبستگی ام باشم هر بار که محمد از در خانه بیرون می رفت پشت سرش چند تا صلوات می فرستادم و می سپردمش به خدا و چشم به راه بودم تا برگردد چند باری با بزرگ ترها فرستاده بودندش گشت و پست شبانه یک شب دلم طاقت نیاورد آخر شب بود و می دانستم دیرتز از معمول می آید چادر انداختم سرم و رفت مسجد می دانستم کجاها ایست بازرسی می گذارند.
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهدویت
http://eitaa.com/mahdavieat