🌹🍃 🌷🕊 فصل هفتم ...( قسمت هشتم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 حاج حبیب این ها را گفت و با بسم اللهی لیوان آب را سر کشید و پیش خودم دو دو تا کردم و گفتم خب ترسیده قبل از این هر چه می دانسته فقط از شنیده هایش بوده حالا رفته و از نزدیک دیده مگر بزرگ ترهایش کم از ترس جانشان حتی حاضر نبودند به شوخی بگویند می خواهند بروند جبهه پیش بعضی بزرگ ترهایش به شوخی هم نمی شد حرف از اعزام به منطقه زد حالا این بچه با سن کم جگر داشته که خواسته برود رفته و آن محشرک بری را دیده و از این به بعد اگر بخواهد این راه را ادامه بدهد با چشم باز انتخاب می کند می داند قرار است کجا باشد و چه کند نخواست هم می نشیند پشت چرخ خیاطی و کارش را تمام می کند ولی یک چیزی ته دلم می گفت محمد بی خیال جنگ نمی شود و محمد آقای خیاط نمی ماند حتی فکرش هم غصه دارم می کرد که دیگر از محمد حرفی از امام و اشتیاق به جبهه و تکلیف نشنوم توکل کردم به خدا و به حاج حبیب گفتم هر چه که خدا بخواهد همان می شود شما خوب کاری کردیدک ه همراه خودتون بردینش این اتفاق هم برای هر کسی ممکن بود بیفته دیگر پیگیر ماجرا از خود محمد نشدم یکی دو روزی که از برگشتنش گذشت گفت شب می ماند پایگاه پیش بچه ها و دیرتر می آید به رویش لبخند زدم و گفتم خدا به همراهت چیزی توی دلم شعله کشید محمد عوض نشده بود آن خاطره و تمام چیزهای دردناکی که دیده بود توی دلش ته نشین شده بودند ولی نخواسته بود از واقعیت برگرداند جنگ سختی داشت و ترس و تلخی آن روزها که پشت هم مارش عملیات می زدند و صدایش از رادیو تلویزیون می پیچید توی خانه ها چقدر شهید می آوردند مرد خانه ای رو پا می رفت و با عصای زیر بغل می گشت محمدی که حتی از دیدن خون ترسیده بود ولی باز هم پای جنگ مانده بود ما نفهمیدم امام با دل این بچه ها چه کرد تا چند وقت دیگر حرفی از منطقه نزد وقتش را یا توی زیر زمین می گذراند و لباس می دوخت یا پایگاه پیش بچه ها کم حرف شده بود و بیشتر از قبل می رفت جمکران گاهی شاید چند روز پشت سرهم. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 http://eitaa.com/mahdavieat