🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
🌸
#پارت_29
نا امید از در خارج شدیم و به طرف ماشین رفتیم که یهو آترین پدر و مادرم رو صدا زد.
وااااای نکنه میخواد بگه من قصد فرار داشتم؟ نکنه میخواد آبرومو ببره؟
منم خواستم دوباره برگردم جلو در که آترین گفت :
تابان خانوم فقط با پدر و مادرت کار دارم.
ناراحت و عصبی بهش زل زدم، نمیدونم به چه بهونه ای خانواده خودش رو هم فرستاد برن تو، فقط خودش موند و خانواده من.
نمیدونم داشت جی میگفت که انقدر مامان بابا رو برده بود تو فکر که یهو تا به خودم بیام،
دستی روی دهنم قرار گرفت.
نمیتونستم نفس بکشم شاید کمتر از ۵ ثانیه چشام بسته شد و ...
#راوی
آترین داشت در مورد تابان با خانواده اش حرف میزد. از اینکه زیادی محدودش کردن و اون دختر داره افسرده میشه.
در اصل این صحبت ها بهانه بود، میخواست اون هارو سرگرم کنه تا علی دوستش با رفیقش برسه و تابان رو بیهوش کنه.
قصد داشت تابان رو فراری بده! به کجا؟
نگاه ناراحت تابان رو میدید سعی میکرد خودش رو خنثی نشون بده که یهو چشمش خورد به علی.
تابان رو بیهوش کرد و آروم به طرف ماشین برد. آترین کم کم صحبتش رو داشت به پایان میرسوند که صدای تیکاف ماشین نگاه پدر و مادر تابان را به عقب چرخوند.
مادر تابان گفت :
حاجی تابان تو ماشینه؟
آترین گفت :
آره دیگه، من خودم دیدم رفت تو ماشین و خلاصه ...
وقتی مطمئن شد علی وارد خیابان اصلی شده از حاجی و زنش خدافظی کرد و منتظر موند تا برن.
صدای داد حاجی و جیغ حاج خانوم بلند شد.
آترین به سرعت رفت نزدیکشون و علی رضا بدو بدو از خونه اومد بیرون.
ولی کار از کار گذشته بود. علی رضا بدو با ماشین رفت دنبال تابان و آترین حاجی و زنش رو برد تو خونه و به آرامش دعوت کرد.
دلش یه لحظه به حال خانواده تابان سوخت اما وقتی یاد غم نگاه تابان افتاد در کمال بی رحمی به علی پیام داد . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸