eitaa logo
♡ مـــاهِ مــن ♡
3.8هزار دنبال‌کننده
95 عکس
12 ویدیو
4 فایل
♡﷽♡ جانِ من است او، هی مزنیدش....♥️ آنِ من است او، هی مبریدش....♥️ جمعه ها پارت نداریم💥
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 قلبم یهو تیر کشید و وادارم کرد بشینم، به زور نفس میکشیدم حالم لحظه به لحظه ثانیه به ثانیه بدتر میشد تا جایی که نفهمیدم چی شد و سیاهی مطلق... ساعت نه صبح بود و تابان بدون اینکه کسی بدونه کنار کمد بیهوش افتاده بود. آسیه رفت پشت در و چند بار در زد وقتی صدایی از تابان نشنید نگران شد. بهرحال مادر بود! درو باز کرد و وقتی تابان روی تخت ندید با جیغ تابان رو صدا زد که یهو نگاهش خورد به تابان بیچاره ای که رنگ به صورت نداشت و بیهوش بود. آسیه چنان دست پاچه بود که نمی دونست چیکار کنه فقط با جیغ حاج محمود و خدارو صدا میزد. حاج محمود سر رسید و با دیدن این لحظه یک آن چنان شوکی بهش وارد شد که نتونست روی پاهاش بایسته و همونجا نشست. با صدای آسیه به خودش اومد. نفهمیدن چطور لباس پوشیدن ک چطور تابان رو به بیمارستان رسوندن. آسیه جیغ میزد، گریه میکرد ولی حاج محمود شوکه فقط و فقط به دخترکش که روی برانکارد دراز کشیده بود نگاه میکرد. دکتر بخش اورژانس سریع خودش رو به تابان رسوند. حاج محمود و آسیه پشت در اتاق برای دخترشون بیتاب بودن. دکتر تند تند دستور میداد و پرستار ها عمل میکردن. دخترک بیچاره!!! بلاخره دکتر تونست بفهمه دخترک چه اتفاقی براش افتاده و وقتی خیالش از بابت زنده بودن دختر راحت شد از اتاق خارج شد. چقدر گذشته بود یک ساعت؟ دو ساعت؟ با خارج شدن دکتر حاج محمود و آسیه به طرفش دویدن و جویای حال دخترشون شدن دکتر : دخترتون فشار عصبی بدی رو تحمل کرده و به قلبش زده تا چند دقیقه دیگه نوار قلب گرفته میشه الهی شکر الان مشکلی نداره فقط باید ببینم وضعیت قلبش چطور هست احتمال میدم نیاز به عمل داشته باشه دکتر بعد از زدن این حرف از کنار آن دو گذشت و ندید که چه بر سرشان آمد! دخترشان پاره تنشان با ۱۶ سال سن چرا باید فشار عصبی تحمل میکرد و چرا باید مجبور به عمل قلب میشد؟ حاج محمود با خود فکر کرد نکنه به خاطر ازدواجش با علی رضا است اما به سرعت این فکر بیهوده را پس زد فکر میکرد دخترکش از این ازدواج خرسند است و خوشبخت میشود . . . 🌸 🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
♡ مـــاهِ مــن ♡
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 #پارت_14 _بعد از ۸ سال برگشته تا هم مارو ببینه و هم توی مراسم برادرش شرکت کن
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 اون شب با نگاه های گاه و بیگاه علیسان به دلربا و حرفای پوچ بیهوده علی رضا کنار گوش دلربا گذشت. از فردای اون روز علی رضا هر روز صبح میومد دنبال دلربا و میبردش برای انتخاب باغ، آرایشگاه، لباس و طلا و زیور آلات، پوشاک و لوازم آرایش و و و... دلربا مانند ربات فقط به گفته ها گوش میکرد و عمل میکرد بی هیچ حرف و اعتراضی زیرا که میدونست اعتراض و ناراحتی به جایی نمیرسه اما از اون طرف! آتزین که هر روز دلربا رو میدید متوجه شده بود که دلربا راضی به این وصلت نیست نه اینکه واضح بود نه آترین بسیار زیرک و باهوش بود؛ به سبب درسی که خوانده بود به راحتی میتونست تشخیص بده اخلاق و رفتار و رضایت افراد رو؛ به راحتی میتونست در دل کسی جا باز کنه و یا یکی رو از خودش متنفر کنه. تنها سه روز به مراسم عقد مانده بود. همه خانه حاج محمود جمع شده بودن و در حال بگو بخند بودن به جز دلربا که در هیچ بحثی شرکت نمیکرد ک گوشه ای نشسته بود. علی رضا تلاش میکرد دلربا رو از حالت دمق و ناراحتی در بیاره ولی نمی تونست دلربا نمیذاشت. تمام غصه دلربا این بود که سه روز دیگه رسمی و شرعی زن کسی میشد که هوسران و هیز است. هر چقدر فکر میکرد راه چاره پیدا نمیکرد، بلاخره علی رضا بیخیال شد و جاش رو عوض کرد که آترین از فرصت استفاده کرد و کنار دلربا نشست. میخواست با دلربا حرف بزنه و دلیل ناراضی بودنش رو متوجه بشه دلش میخواست این دختر بچه ناز رو ار مخمصه نجات بده و اصلا براش مهم نبود که این دختر بچه قرار بود زن برادرش بشه. با بلند شدن علی رضا از کنارم برادرش آترین کنارم نشست، خودش خواسته بود که آترین صداش کنیم هر چند برای من فرقی نداشت. عادی نگاهش کردم که گفت : _دلربا؟ غم چشمات برای چیه؟ چرا هیچ ذوق و شوقی مثل دخترایی که میخوان متاهل بشن نداری چرا هیچ حرفی نمیزنی و هیچ نظری نمیدی؟ نگو به این وصلت راضی هستی که باورم نمیشه! بخدا میخوام کمکت کنم فقط باهام حرف بزن نه به عنوان برادر علی رضا به عنوان یه مشاور دوست راهنما هر چیزی که دست داری فقط تا دیر نشده باهام حرف بزن . . . 🌸 🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 نا امید از در خارج شدیم و به طرف ماشین رفتیم که یهو آترین پدر و مادرم رو صدا زد. وااااای نکنه میخواد بگه من قصد فرار داشتم؟ نکنه میخواد آبرومو ببره؟ منم خواستم دوباره برگردم جلو در که آترین گفت : تابان خانوم فقط با پدر و مادرت کار دارم. ناراحت و عصبی بهش زل زدم، نمیدونم به چه بهونه ای خانواده خودش رو هم فرستاد برن تو، فقط خودش موند و خانواده من. نمیدونم داشت جی میگفت که انقدر مامان بابا رو برده بود تو فکر که یهو تا به خودم بیام، دستی روی دهنم قرار گرفت. نمیتونستم نفس بکشم شاید کمتر از ۵ ثانیه چشام بسته شد و ... آترین داشت در مورد تابان با خانواده اش حرف میزد. از اینکه زیادی محدودش کردن و اون دختر داره افسرده میشه. در اصل این صحبت ها بهانه بود، میخواست اون هارو سرگرم کنه تا علی دوستش با رفیقش برسه و تابان رو بیهوش کنه. قصد داشت تابان رو فراری بده! به کجا؟ نگاه ناراحت تابان رو میدید سعی میکرد خودش رو خنثی نشون بده که یهو چشمش خورد به علی. تابان رو بیهوش کرد و آروم به طرف ماشین برد. آترین کم کم صحبتش رو داشت به پایان میرسوند که صدای تیکاف ماشین نگاه پدر و مادر تابان را به عقب چرخوند. مادر تابان گفت : حاجی تابان تو ماشینه؟ آترین گفت : آره دیگه، من خودم دیدم رفت تو ماشین و خلاصه ... وقتی مطمئن شد علی وارد خیابان اصلی شده از حاجی و زنش خدافظی کرد و منتظر موند تا برن. صدای داد حاجی و جیغ حاج خانوم بلند شد. آترین به سرعت رفت نزدیکشون و علی رضا بدو بدو از خونه اومد بیرون. ولی کار از کار گذشته بود. علی رضا بدو با ماشین رفت دنبال تابان و آترین حاجی و زنش رو برد تو خونه و به آرامش دعوت کرد. دلش یه لحظه به حال خانواده تابان سوخت اما وقتی یاد غم نگاه تابان افتاد در کمال بی رحمی به علی پیام داد . . . 🌸 🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 بلاخره رسیدیم به مقصد. مقصد جایی نبود جز فرودگاه. بی حرف پیاده شدم و قدم به قدم باهاشون وارد فرودگاه شدم. تا به خودم بیام من و آترین کنار هم وارد هواپیما شدیم به مقصد کانادا. بازم هم بی حرف. اینکه چطور برای من گذرنامه گرفته بود یا اینکه چطور داشت منو با خودش میبرد و هزاران سوال دیگه. همشون بی جواب بودن چون ازم خواسته شده بود تا رسیدن به مقصد نهایی هیچ سوالی نپرسم. چشامو بستم و خودمو سپردم به خدا. و بعد به آترین. بلاخره رسیدیم. از هواپیما خارج شدیم. بعد از کلی کار و برداشتن چمدون ها به طرف در خروجی رفتیم. آترین از همون موقع که سوار هواپیما شده بودیم عینک و کلاه مشکی گذاشته بود جهت شناخته نشدن. از فرودگاه خارج شدیم و مثل بچه اردک دنبال آترین میرفتم که به طرف ماشینی رفت. مردی که راننده بود پیاده شد چمدون هارو توی ماشین گذاشت و بعد من و آترین هر دو عقب سوار شدیم. داشتم دیوونه میشدم از حرف نزدن سکوت کردن ولی مجبور بودم. انقدر خسته بودم که چشامو رو هم گذاشتم و تو عالم بی خبری فرو رفتم. آترین بعد از کافه با علی تماس گرفت و به سرعت به طرف خونه اش رفت. وقتی رسید به یکی از بزرگ ترین اسپانسرش در کانادا تماس گرفت و ازش خواست تا کمکش کنه. و اون کمک چیزی نبود جز درخواست گرفتن گذرنامه برای تابان. مرد گفته بود تو یک روز نمیشه فقط میتونه کاری کنه تا تابان فردا همراهش از ایران خارج شه و بعد پیگیری کنه. آترین بعد از صحبت با مرد، به هزار بدبختی دو بلیط برای فردا عصر فراهم کرد. نگران بود که توی فرودگاه به تابان گیر بدن ولی چاره ای نداشت. مرد شب تماس گرفت و گفت : با هزار بدبختی تونستم گذرنامه ای توی ایران اوکی کنم برای دختر و نگران هیچی نباش. فقط به سلامت بیا اینجا همه چیز محیاست. آترین میدونست این کار چقدر ریسکش بالاست ولی دست خودش نبود. دلش خیلی خیلی به حال نگاه غمناک تابان سوخته بود . . . 🌸 🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 آترین در این شش ماه به هر دری زد و هر کاری کرد تا بتونه خارج شدن تابان از ایران رو قانونی کنه. هر کاری کرد تا بتونه تابان رو برای همیشه توی کانادا موندگار کنه. دو ماه بعد از آوردن تابان به کانادا مدارس باز شد و آترین تابان رو به مدرسه خیلی خوب فرستاد. کلاس های زبان انگلیسی و زبانی که توی شهر مردم به کار میبردن ثبت نامش کرد. تابان سال سوم دبیرستان بود و امسال با تمام کردنش و بالا بودن نمره اش وارد دانشگاه میشد. بعد از شش ماه خارج شدن تابان از ایران قانونی و مورد قبول واقع شد. به خاطر درس و زندگی با آترین راسل ثبت شد. خانواده اقبالی و خانواده تابان فهمیدن که تابان با آترین فرار کرده. فهمیدن کا زندگی خوبی داره. پدر تابان اون رو برای همیشه طرد کرد و مادر تابان هر روز حاج محمود رو به خاطر فرار دخترش سرزنش میکرد. تابان زندگی خوبی رو میگذروند و توی پنج ماه به طور فشرده یاد گرفته بود کامل زبان انگلیسی رو و به راحتی صحبت میکرد. درس میخوند و تلاش میکرد تا بتونه برای همیشه کانادا موندگار بشه. آترین آهنگ های جدید میخوند. همه جای کانادا پر شده بود که آترین راسل با دختر بچه ای ایرانی زندگی میکنه و نسبت فامیلی دارن. آترین خیلی تلاش کرده بود که مردم بفهمن رابطه عاشقانه ای وجود نداره و به کمک اسپانسرهاش تونسته بود به این خواسته برسه. تابان تمام انرژی و حال خوبش رو به دست آورده بود، دوست های زیادی داشت و هر تیپی که دوست داشت میزد. خوش بود و دلش به وجود آترین گرم بود. اگر پا از حد فراتر می ذاشت با خشم آترین رو به رو میشد و اگر جایی به مشکلی میخورد با حمایت آترین. زندگی خوبی رو سپری میکرد و حال خوبی رو داشت. امروز قرار بود با دخترا بریم استخر و به هر دری میزدم آترین راضی نمی شد. میگفت : هزار جور مرد اونجا هست، میخوای بری چیکار؟ اون هم با مایو؟ عمراااااااا! . . . 🌸 🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 امیر : دارن صدام میزنن فعلا... گوشی که قطع شد با خوشحالی جیغ زدم و بالا پایین پریدم. حسابی که انرژیم رو تخلیه کردم با گوشیم رفتم پایین. تی وی رو روشن کردم و روی شبکه آهنگ گذاشتم. وارد آشپزخونه شدم. میز صبحانه مفصلی برای خودم چیدم. نشستم و در کمال آرامش شروع به خوردن صبحانه ام کردم. تموم که شد میز رو جمع کردم و آشپزخونه رو تمیز کردم. وارد سالن شدم و با آهنگ شروع به قر دادن کردم. اما یهو با فکر به مامان بابا ریختم به هم. یعنی اونا الان کجان؟ چیکار میکنن؟ یک هفته از رفتن آترین و هشت روز از نبود تابان میگذشت. توی این مدت خانواده اش از هیچ کاری دریغ نکردن. تمام بیمارستان ها و پزشکی قانونی رو گشتن. بعد از سه روز به پلیس خبر دادن. عکس تابان رو توی روزنامه چاپ کردن. علی رضا در به در دنبال تابان میگشت ولی هیچ خبری از تابان نبود. روز هشتم همه توی خونه اقبالی نشسته بودن. مادر تابان با حاجی یه کلام هم صحبت نمیکرد. علی رضا به حدی دلگیر و عصبی بود که فراموش کرده بود دوست دختر داره. پدر و مادر علی رضا نگران آبرو بودن و تا الان اجازه نداده بودن کسی بفهمه چرا عقد علی رضا و تابان به هم خورده. همه غرق در سکوت بودن و هر کس به یه گوشه نگاه میکرد. با صدای اف اف همه از جا پریدن و علی رضا با سرعت به طرف اف اف رفت. موتوری پشت در بود شبیه به پیک. رفت پشت در و درو باز کرد. بسته ای دریافت کرد که روی اون نوشته بود برای تمامی افراد این خانه. موتوری که رفت علی رضا با بسته وارد خونه شد. جلو همه بسته رو باز کرد، یا نامه توی بسته قرار داشت. نامه رو باز کرد و بلند شروع به خوندن کرد : سلام مامان، سلام حاجی و سلام به تمام خانواده اقبالی. من تابانم؛ زمانی که این نامه به دستتون برسه یعنی من ایران نیستم و دیگه هیچ دسترسی به من ندارید. من رفتم چون حالم به هم میخورد از اخلاق حاجی، چون به خاطر حرفای اون محدود شدم و عذاب کشیدم. به خاطر حرفای صد من یه غاز قدیمی آرزوی خیلی چیزا و کارا به دلم موند . . . 🌸 🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸