🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
🌸
#پارت_37
بلاخره رسیدیم به مقصد. مقصد جایی نبود جز فرودگاه.
بی حرف پیاده شدم و قدم به قدم باهاشون وارد فرودگاه شدم.
تا به خودم بیام من و آترین کنار هم وارد هواپیما شدیم به مقصد کانادا.
بازم هم بی حرف.
اینکه چطور برای من گذرنامه گرفته بود یا اینکه چطور داشت منو با خودش میبرد و هزاران سوال دیگه.
همشون بی جواب بودن چون ازم خواسته شده بود تا رسیدن به مقصد نهایی هیچ سوالی نپرسم.
چشامو بستم و خودمو سپردم به خدا.
و بعد به آترین.
بلاخره رسیدیم. از هواپیما خارج شدیم.
بعد از کلی کار و برداشتن چمدون ها به طرف در خروجی رفتیم.
آترین از همون موقع که سوار هواپیما شده بودیم عینک و کلاه مشکی گذاشته بود جهت شناخته نشدن.
از فرودگاه خارج شدیم و مثل بچه اردک دنبال آترین میرفتم که به طرف ماشینی رفت.
مردی که راننده بود پیاده شد چمدون هارو توی ماشین گذاشت و بعد من و آترین هر دو عقب سوار شدیم.
داشتم دیوونه میشدم از حرف نزدن سکوت کردن ولی مجبور بودم.
انقدر خسته بودم که چشامو رو هم گذاشتم و تو عالم بی خبری فرو رفتم.
#راوی
آترین بعد از کافه با علی تماس گرفت و به سرعت به طرف خونه اش رفت.
وقتی رسید به یکی از بزرگ ترین اسپانسرش در کانادا تماس گرفت و ازش خواست تا کمکش کنه.
و اون کمک چیزی نبود جز درخواست گرفتن گذرنامه برای تابان.
مرد گفته بود تو یک روز نمیشه فقط میتونه کاری کنه تا تابان فردا همراهش از ایران خارج شه و بعد پیگیری کنه.
آترین بعد از صحبت با مرد، به هزار بدبختی دو بلیط برای فردا عصر فراهم کرد.
نگران بود که توی فرودگاه به تابان گیر بدن ولی چاره ای نداشت.
مرد شب تماس گرفت و گفت :
با هزار بدبختی تونستم گذرنامه ای توی ایران اوکی کنم برای دختر و نگران هیچی نباش.
فقط به سلامت بیا اینجا همه چیز محیاست.
آترین میدونست این کار چقدر ریسکش بالاست ولی دست خودش نبود.
دلش خیلی خیلی به حال نگاه غمناک تابان سوخته بود . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸