#غفلت 2
اما این خودم بودم که نمیخواستم ازدواج بکنم .. وقتی پیش پدرم بودم بیشتر احساس آرامش می کردم ..
یه مدت که گذشت مهناز یکی از همسایههامون که دوستم هم بود اومد جلوی خونمون و گفت باید در مورد یه موضوع مهم باهات حرف بزنم ..
نمی تونستم قضیه از چه قراره تا وقتی که به داخل اومد و گفت بهتره یکم بیشتر از پدرتون مراقبت کنید ..
متوجه منظورش نمیشدم اولش فکر کردم داره می گه بابات پیر شده و بیشتر نیاز به مراقبت شما داره...
اما با حرفی که زد دنیا رو سر من خراب شد ! بهم گفت یه مدته می بینم یه دختر خانم که وضعیت درست و حسابی هم نداره زیاد به مغازه حاجی رفت و آمد می کنه.. رفتاراش واقعا مشکوکن برای همین دیگه تصمیم گرفتم که بیام با تو حرف بزنم نرگس جان.
پدرت مرد با آبروی و مومنیه خدایی نکرده ازش غافل نشین که به راه کج کشیده بشه ...
ادامه دارد.
کپی حرام.