۴ انقدر درس خوندم تا اینکه شدم یه پزشک متخصص خواستگارهای ریز و درشتی داشتم به همشون جواب منفی می‌دادم یکی از خواستگارهایی که داشتم از آشناهای عمه م بود عمه م خیلی خوشحال بود که داره واسطه ازدواج من میشه همش از اون پسر تعریف می‌کرد و می‌گفت که خانواده خیلی خوبین و تلاش داشت که این وصلت جور بشه یه جورایی من شده بودم افتخار فامیل و عمه‌ام از خداش بود بتونه خودشو بچسبونه بهم هم اینکه بتونه توسط من یه مقدار به آشناهاشون پز بده، از پسره خوشم نمی‌اومد و از طرفیم نمی‌خواستم کسایی که یه زمانی ما رو کم محلی می‌کردن حالا بخوان از طریق من خودشون رو بالا بکشن برای همین جواب منفی دادم ادامه دارد کپی حرام