خون برف از چشم من
3⃣5⃣
آن جا خلوت بیشتری هم داشت اگر آدم دلش برایش تنگ می شد می خواست برود باهاش حرف بزند سبک شود.این را خودم بیش تر و بهتر از همه شان می دانستم.🍀
کسی هنوز گریه ام را ندیده بود.
فقط می دیدند تک و تنها می نشینم توی اتاق،حرف نمی زنم،ساکت خیره می شوم به رو به رو.🍃
یک هفته ای می شد که
#محمود شهید🌷شده بود.آن روز عکسی آوردند گذاشتند توی اتاق،مرا یاد بچگی هایش انداخت.🌱
یاد روزهایی که می بردمش نانوایی برام چیز می فروخت.یاد خنده ها،دویدن ها،بازی ها،شعار دادن ها،نیامدن ها،زخم ها و فرار کردن هاش.🌿
ادامه دارد...
راوی:محمدکاوه(پدر)
📚
#ردّخون_روی_برف