خون برف از چشم من 1⃣0⃣ هرکی هم صداش می زد می گفت"پاس بده،آقای ". یا مثلاََ "برادر، شوت بزن این جا." می گفت"من الان فقط ،چیز دیگر صدایم نزنید که شکار می شوم از دست تان."🌱 اصلاََ برایش مهم نبود با کی کار می کند، یا مثلاََ اهل کجاست.تعصب روی این چیزها نداشت.توی تیپ اش اهل هر شهری را می توانستی ببینی.شیرازی، اصفهانی،یزدی،همدانی🍀 واز هر زبانی.ترک،کُرد،لر و حتی عرب. معاونش منصوری بچه اهواز بود.توی والفجر نُه پایش تیر خورد افتاد.این را فکر نکنم حالا حالاها یادم برود.مگر می شود؟مگر می توانم؟🍃 آمده بود بعد از ماه ها از مرخصی بگیرم گه گفت"نه." جواب پاتک های عراق را داده بودیم،خیلی هم موفق، با تثبیت خط و سپردنش به لشکر۷۷ خراسان.حالا وقت استراحت بود. چیزی که همه مان بهش احتیاج داشتیم.🌿 ادامه دارد... راوی:احمد سمرقندی 📚