#خون_برف_ازچشم_من
5⃣
ساکت بودم.نفسم در نمی آمد.تازه آن وقت بود که توانستم بخوانم.آن هم شعری را که
#محمود خیلی دوست داشت به وقت عملیات هاش،برای بچه هایش بخوانم.
*"یعقوب ز انتظار تو شد دیده اش سفید
ای صد هزار یوسف مصری فدای تو"*🍃
موقع برگشتن منصوری هم با ما آمد ارومیه.شهر شلوغ بود.همه آمده بودند برای تشییع
#محمود.صدایم در نمی آمد. نمی توانستم بخوانم.یاد روزی بودم که آمدم مهاباد.سالش را درست خاطرم نیست.۶۰ یا شاید هم ۶۱.🍀
آمده بودم بشوم مسئول ارتباطات تیپی که می گفتند فرمانده اش
#محمودکاوه است.هنوز ندیده بودمش.سراغش را گرفتم.گفتند"آن جاست."محوطه شلوغ بود.داشتند فوتبال⚽️ بازی می کردند. رفتم ایستادم کنار یکی شان گفتم "ببخشید.🌱
با برادر
#کاوه کار داشتم،کجا می توانم پیداش کنم؟" گفت"همانی است که توپ⚽️ دستش است دارد دریبل می زند" گفتم"او" اصلاََ انتظار نداشتم
#کاوه جوانکی باشد پا به توپ و خندان و شوخ.🌿
ادامه دارد...
راوی:علی اکبر مداح
📚
#ردّخون_روی_برف