5⃣ ساکت بودم.نفسم در نمی آمد.تازه آن وقت بود که توانستم بخوانم.آن هم شعری را که خیلی دوست داشت به وقت عملیات هاش،برای بچه هایش بخوانم. *"یعقوب ز انتظار تو شد دیده اش سفید ای صد هزار یوسف مصری فدای تو"*🍃 موقع برگشتن منصوری هم با ما آمد ارومیه.شهر شلوغ بود.همه آمده بودند برای تشییع .صدایم در نمی آمد. نمی توانستم بخوانم.یاد روزی بودم که آمدم مهاباد.سالش را درست خاطرم نیست.۶۰ یا شاید هم ۶۱.🍀 آمده بودم بشوم مسئول ارتباطات تیپی که می گفتند فرمانده اش است.هنوز ندیده بودمش.سراغش را گرفتم.گفتند"آن جاست."محوطه شلوغ بود‌.داشتند فوتبال⚽️ بازی می کردند. رفتم ایستادم کنار یکی شان گفتم "ببخشید.🌱 با برادر کار داشتم،کجا می توانم پیداش کنم؟" گفت"همانی است که توپ⚽️ دستش است دارد دریبل می زند" گفتم"او" اصلاََ انتظار نداشتم جوانکی باشد پا به توپ و خندان و شوخ.🌿 ادامه دارد... راوی:علی اکبر مداح 📚