مسابقه (۲)🍃 4⃣ او تا پایان جلسه چندبار رو به کرد و طوری که انگار بخواهد او را خطاب قرار دهد،گفت:"باید به ضدانقلاب مهلت بدیم تا بیان و خودشون رو تسلیم کنند.ما با این کار می خوایم با اونها اتمام حجّت کرده باشیم."نتیجه این شد که تا پایان دهه فجر،کاری به کارشان نداشته باشیم.🍃 همین که جلسه تمام شد،بچه ها دور صیّاد را گرفتند.بعضی صحبت های ناتمام شان را تمام می کردند و عده ای هم فقط می خواستند خداحافظی کنند و بروند. من و هم خودمان را به صیّاد رساندیم تا خداحافظی کنیم.از طرز نگاهش معلوم بود خیلی از خوشش آمده است.🍀 همان طور که دست او را توی دستش گرفته بود،گفت:"آقا مواظب خودت باش! ما حالا حالاها به تو احتیاج داریم." حرف های دیگری هم زد که من خاطرم نیست،اما یادم هست که آن قدر با گرم گرفت که نظر همه جلب شد.این، اولین آشنایی با صیّاد شیرازی بود.🌱 خداحافظی کردیم و آمدیم بیرون. کاری داشت که مجبور شد با بچه های اسکورت برود قروه.بنا شد از آنجا بیاید سقّز.من هم همراه گروه،با هلی کوپتر رفتیم سقّز.به محض این که رسیدم سپاه،دیدم اوضاع و احوال، آشفته است.گفتم:"چیه؟ اتفاقی افتاده؟" 🌿 ادامه دارد... راوی:ناصر ظریف 📚 🆔@mahmodkaveh