مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم‌ راضی باشید🌺
پارت پنجاه و سه زیر چشمی نگاهم رو چرخوندم، نه انگار خدا رو شکر دیگه متوجه عطی گفتن من نشده بود؛ ولی مونده بود اخم روی پیشونیش. *** بدن بی حالم رو روی تخت جابه جا کردم تا گوشیم رو جواب بدم؛ ولی محسن زودتر از من گوشی رو برداشت و تماس رو وصل کرد و مهلت نداد ببینم کی پشت خطه. من هم اونقدر حوصله نداشتم که این شیطنتش رو با غرغرهای همیشگیم جواب بدم، فقط صدای محسن رو می شنیدم و تخسیش که اعصابم رو به هم می ریخت. -سلام، شما خوبین؟... هست، ولی داره میمیره. چشمهام گرد شد و با صدایی که از شدت گلودرد دورگه شده بود گفتم: -کیه محسن؟ جوابم رو نداد و همونطور که با پشت خطی صحبت میکرد برای محمد چشم و ابرو اومد، معلوم بود دارن آتیش می سوزونن. -نه بابا، چیز مهمی نیست، فقط کمی تا قسمتی رو به موته. ناراحت نشین به دیار باقی که شتافت خبرش رو بهتون میدم فقط مژدگونی ما یادتون نره. عصبی شده بودم؛ ولی توان تکون خوردن هم نداشتم و محسن هم حسابی جدی حرف میزد ولی محمد میخندید. -گوشی رو بده من. کی بهت گفت جواب بدی؟ اصلا کیه؟ چرا دری وری میگی؟ باز هم توجه ای به من نکرد؛ اما لحنش تغییر کرد و خندون. _نه بابا چیزیش نیست. باز این دردونه سرما خورده ما هم شدیم نوکرش، باور کنین چیزیش نیست؛ فقط یه تب بالای چهل درجه و گلو درد و آبریزش بینی، همین. محیا زیادی لوسه و گرنه چیزیش نیست. هم خنده م گرفته بود و هم دلم میخواست کله ی جفتشون رو بکنم. مامان با چه دونفری من رو تنها گذاشته بود و رفته بود با بابا مهمونی. -چشم. گوشی گوشی. موبایلم رو گرفت سمتم و من چه قدر دلم میخواست اون گوشی مستطیلی رو توی سرش خورد کنم. -بگیر شوهرت داره پس میفته، بهش بگو چیزیت نیست، لطفا خودت رو براش لوس نکن. چشم غرهای بهش رفتم، حسابی حرصی شدم؛ از اون وقت این دری وریها رو داشت به امیرعلی میگفت؟! با زحمت سلام بلندی تونستم بگم؛ چون حسابی گلوم میسوخت، بدترین چیزی که توی سرما خوردگی بود و همیشه من دچارش میشدم. صدای نگرانش تو گوشم پیچید. -سللم محیا، چی شده؟ دلم گرم شد از دل نگرانیش. -هیچی نیست، سرما خوردم. 🌷 @majles_e_shohada 🌷