آمد به گودال ابتدا بال و پرت را بست نیزه شکسته دور تو دور و برت را بست با خنجر کندش سرت را تند می برّید ای کاش میشد چشم های مادرت را بست تا شهر کوفه چند باری شد زمین خوردی این نیزه دارت آنقدر که بد سرت را بست سر نیزه ای پیدا نشد کوچکتر از اینها  روی همین سر نیزه رأس اصغرت را بست   آنقدر بابا گفت بابا گفت بابا گفت  با ضربه ی سیلی دهان دخترت را بست آب آور خیمه کجایی چشم تو روشن نا محرم آمد دست های خواهرت را بست هر کار میکردند از نیزه زمین میریخت که دست آخر آمد از پهلو سرت را بست