فرازی از یک مثنوی
پیشکش به روح آسمانی و مقدس پرچمدار کربلا حضرت زینب کبری سلام الله علیها
تو آفریده شدی تا که بار غم بکشی
ز چار سالگی آوارگی ، ستم بکشی
تو آفریده شدی تا که رنج را بخری
و سهم چشم تو باشد همیشه دربدری
شبی که زاده شدی کوه تا کمر خم شد
چهار فصلِ تو همرنگ با مُحرم شد
تو از قبیلهی درد از نژاد اندوهی
و در تحملِ اندوه مثل یک کوهی
عجین نموده گِلت را خدا به درد ای گل !
و جز تو با گُلِ دیگر چنین نکرد ای گل !
چه در وجود تو بود ای دلیلِ ایمانم؟!
که مستِ چشمِ تو شد کربلا ، نمیدانم
فدای غربتِ چشمانت ای بهارِ علی !
که در حضور تو خم گشت ذوالفقار علی !
چه نسبتیست تو را با غروب ، ای خورشید؟!
که غصه کرده به جانت رسوب ، ای خورشید !
مگر چه حضرت ساقی تو را به ساغر ریخت؟!
که روحِ سبزِ تو را با بلا به هم آمیخت
توئی که مستِ مِی از ساغری ز جنس غمی
تو سرسپردهی پیغمبری ز جنس غمی....
شاعر؛ حاجابراهیم سنائی