🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 فردای آن روز به سختی از رخت خواب گرم بلند شدم.تمام بدنم درد میکرد و آثار خستگی این دوروز کم کم خودش را نشان میداد. نصیبه شب کنار من خوابیده بود. اماحالا رختخوابش جمع شده و مرتب گوشه اتاق گذاشته شده بود و ازخودش خبری نبود از جا بلند شدم و با جمع کردن رختخوابم، روسری محلی که کلاه مخصوص و زیبایی هم زیر آن داشت بر سرم مرتب کردم و از اتاق بیرون آمدم. اتاق هادی و ارمیا روبه روی اتاقی که من خوابیده بودم بود.دست بردم تا بادر زدن وارد اتاق شوم که بادیدن برّه تازه دنیا آمده در حیاط،منصرف شدم و از پله ها پایین آمدم. کنار مادرش ایستاده بود و به سفیدی برف بود.با ذوق جلو رفتم و در آغوشش گرفتم. روی تخته سنگی که زیر درخت گیلاس بود نشستم و شروع به نوازشش کردم. _وای چقدر تو خوشگلی...کوچولوی قشنگ....تو چقدر نازی ! _کاش دوربین عکاسیم بود دست از نوازش بره کوچولو برداشتم و به ارمیا که دست به سینه به ستون چوبی حیاط تکیه داده بود نگاه کردم. _دوربین عکاسی؟ _آره...تا حالا دوربین عکاسی ندیدی؟ پشت چشمی نازک کردم و گفتم _معلومه که دیدم.از اینایی که بابای زهره داره.یه دفعه بابام به بابای زهره پول داد تا ازمون عکس خانوادگی بگیره.الانم تو صندوق مامانمه _منم یه دوربین دارم.تو چمدونمه.الان اگه بود ازت عکس می گرفتم.مثل کارت پستال شدی _کارت....چی چی؟ _هیچی. _هادی کجاست؟ _با مش رحیم رفته یه وسیله پیدا کنه تا مارو ببره جعفر تپه. نصیبه خانمم پشت خونه داره نون میپزه...اگه دوست داشتی برو کمکش. کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد. @makrmordab⚜.