💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خشت۳۶
#تولیلای_منی
#بانونیلوفر
گوشه اتاق نشسته بودم و دامن زرد رنگم ازاضطراب و خجالت مدام میان مشتم مچاله میشد.محمد رضا طاق باز دراز کشیده بود و ساعدش را روی چشم هایش گذاشته بود امامطمئن بودم بیدار است.بعد ازچند دقیقه بلاتکلیفی بدون اینکه حالتش را تغییر دهد گفت
_لامپو خاموش کن بیا بگیر بخواب اول صبح باید بریم ....شامم که نخوردی لااقل مثل امروزبرای نماز و صبونه خواب نمونی
نگاهم به رختخوابی که اوینار پهن کرده بود افتاد.از خجالت در حال آب شدن بودم.محمد رضا روی آن نخوابیده بودو یکی از بالشت هایش را گرفته و گوشه ای دراز کشیده بود.
وارد اتاق که شده بودیم یک کلمه با من حرف نزده بود و با مرحمی که روی زخم هایش گذاشته بود سرگرم شده بود.انگار یادش رفته بود درباره وضعیت خانجون صحبت کند و من هم دوست نداشتم با رفتاری که امروز با من داشت شروع کننده صحبت باشم.حتی وقتی سینی چای و شام را هم آوردند بدون کلام و سخنی بامن مشغول خوردن شده بود.
به ناچار از جا بلند شدم و گوشه ای ترین قسمت رختخواب دراز کشیدم و پتوی دونفره را تا روی صورتم بالا کشیدم.میدانستم با این شرایط به سختی خوابم میبرد و سعی کردم تکان نخورم تا فکر کند خوابیده ام.کاش زودتر صبح میشد و به سمت خانه حرکت میکردیم. دلم برای خانجون و بابا حاجی تنگ شده بود و شور حال خان جون را داشتم.با همین افکار کم کم پلکهایم سنگین شد و خوابیدم.نصف شب با احساس دستشویی که داشتم از خواب بیدار شدم.همه جا تاریک بود و نور ضعیف ماه از پنجره اتاق تنها منبع روشنایی بود.نگاهم به جسم مچاله محمد رضا که پایین پنجره درخود جمع شده بود افتاد.حتما سردش شده بود.هوای کوهستان شبهای تابستانش هم سرد بود .نگاهی به ساعت انداختم .ساعت سه صبح را نشان میداد و موقع نماز شده بود.ازجا بلند شدم و در یک حرکت غیر ارادی پتو را برداشتم و روی محمد رضا انداختم.بیچاره حتما تا صبح از سرما لرزیده بود.از اتاق بیرون آمدم و وارد حیاط شدم.نسیم خنکی وزیدو لرز خفیفی به جانم داد.خودرا در آغوش گرفتم و تا حوض وسط حیاط وتک شیر آبی که به آن وصل بود رساندم و شروع کردم به وضو گرفتن.فارق که شدم قامت راست کردم وبا نفس عمیقی نگاهم را به اطراف چرخاندم.سرم را به آسمان بلند کردم و با دیدن ماه وسط ظلمت و تاریکی آن بعد از مدت ها لبخند عمیقی بر لبهایم نشست.
"تو تاریک ترین لحظه ها، تلخ ترین خاطره ها،دردناک ترین غصه ها،همیشه مثل این ماه وسط آسمون یه روزنه و یه باریکه نور پیدا میشه که ناامید نشی...خدایا ازت ممنونم که الان اینجا وایسادم و دارم به آسمونت نگاه میکنم، کاش ماهم حکمت کارهات رو میدونستیم و زود قضاوت نمیکردیم "
دوستان رمان تولیلای منی در vip کامله برای عضویت به این آیدی پیام بدین
@kosar19_86z
پارت اول
https://eitaa.com/makrmordab/19031
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
⏳💻⏳
#هکر_کلاه_سفید
#خِشت۳۹۹
✍#بانونیلوفر
#فصل_دوم
جواد رو داخل تختش خوابوندم و برگشتم به سالن.تختی که منصور براش گرفته بود کجا و این تخت کجا...اما اینجا هرچند با امکانات کم، خونه خودم و خانواده خودم رو داشتم.
آرش رو داشتم که بیشتر از هرکسی تو این دنیا دوسش داشتم و زندگی باهاش هر لحظه اش برام شیرین بود.
با ورودم به سالن نگام به چهره آرش افتاد.کوسن مبل رو زیر آرنجش گذاشته بود و اونقدر غرق در فکر بود که حتی متوجه حضور من که کنارش نشستم نشد.
_حرفای محدثه رو شنیدی؟
با صدام از فکر بیرون اومدو با تاخیر جواب داد
_آره شنیدم
_محدثه الان تو سن بدیِ و تحت تاثیر دوستاشه...وگرنه میدونه تو چقدر براشون زحمت کشیدی
یکم سکوت کرد و جواب داد
_از حرف محدثه ناراحت نشدم...چون واقعیت رو گفت...ما زندگی سختی داشتیم و وقتی زندان بودم شرایط برای خواهرام بدتر شده بود.
به بابام قول داده بودم مواظبشون باشم،اما به خاطر شغلم مجبور شدم دو سال تنهاشون بذارم.
نگاه غمگینش رو به چشمام داد و گفت
_من حتی نمیتونم از خجالت تو در بیام.نمیدونم با پول پیشی که جور کردم قراره کدوم مخروبه گیرم بیاد.گاهی فکر میکنم من به درد این شغل نمیخوردم.
دستش رو گرفتم و گفتم
_آرش...این فکرهای غلط رو بنداز دور...من به خاطر شغلت بهت افتخار میکنم.برای همین اومدم همکارت شدم.اگه بدونی تو این چند سال،دور از تو چی کشیدم دیگه این حرفو نمیزنی...یکسال تمام نور آفتاب رو ندیدم.تک تک ترکهای اتاق و سالنی که توش بودم از حفظ شده بودم...میدونی چی منو امید وار نگه داشت...دیدن دوباره تو و بچه مون جواد...شعار نمیدم اما بودن تو کنارم هر سختی رو آسون میکنه،پس دیگه نگو نمیتونی از خجالت من دربیای
از حرفم شوکه و با دهن باز نگام کرد.ناخواسته موضوع ناراحت کننده ای رو بهش گفته بودم که اصلا قصد گفتنش رو نداشتم.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💻💿💻💿💻💿
⏳💻⏳
#هکر_کلاه_سفید
#خِشت۴۰۰
✍#بانونیلوفر
#فصل_دوم
چشماش رو ریز کرد و پرسید
_دیگه چه بلایی سرت آوردن که به من نگفتی؟
لب گزیدم و سعی کردم طوری که زیاد ناراحت نشه براش توضیح بدم.
_وحید...پدر ساحل که الان همسر منصوره، دستور داشت منو اذیت کنه...طبق خواسته سپند اینکارو انجام داد. اما وقتی فهمید باردارم دست کشید...آرش هرچی بوده تموم شده،نمیخوام با گفتن چیزی که گذشته هم تو هم خودمو ناراحت کنم
دستاش مشت شد و از شدت عصبانیت رگای گردنش بیرون زدن
_منظورت از اذیت چیه؟اون بی ناموس چه جوری آزارت میداد و من بی غیرت خبر نداشتم؟
از اینکه براش سو تفاهمی پیش اومده باشه هل و دستپاچه گفتم
_تو رو خدا فکر بد نکن...وحید منو کتک میزد اما هیچ وقت به خودش اجازه نداد پاشو از حدش فراتر بذاره
با لحنی که منو میترسوند وچشم های که حالا کاسه خون شده بود گفت
_اینکه زن منو...ناموس منو کتک میزده از حدش فراتر نرفته؟
قفسه سینه اش از شدت خشمی که هر لحظه در حال انفجار بود بالا و پایین میشد.نمیدونستم چه حرفی بزنم تا آروم بشه.
با حساسیتی که آرش روی من داشت حتما تصور حرفم براش سنگین تموم شده بود.
سفیدی چشماش دیده نمیشد و هر آن فکر میکردم قلبش میخواد از سینه اش بزنه بیرون.
دست روی قلب بی قرارش گذاشتم و با بغض گفتم
_کاش لال میشدم و این حرف از دهنم در نمی اومد...باور کن هر چی سختی کشیدم اندازه این حال تو منو ناراحت نکرده...آروم باش عزیزم
قطره اشکی از چشمای قشنگش چکید.با دیدن اشک آرش انگار قلبم مچاله شد.
_با شنیدن اینکه یه نامرد تو رو کتک زده میخوام زنده نباشم...اگه میدیدم چی؟
نمیتونستم بهش بگم خودتو آزار نده چون میدونستم الان چه احساسی داره.سرمو به سینه اش چسبوندم و منم آروم گریه کردم
پارت اول
https://eitaa.com/makrmordab/12747
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💻💿💻💿💻💿
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خشت۳۸
#تولیلای_منی
#بانونیلوفر
باورم نمیشد در حال انتخاب لباس بودم .بعد از رفتن برزان محمد رضا گفته بود باید لباسم را عوض کنم تا جلب توجه نکنم .هرچند با حرفش موافق بودم اما از اینکه برای اولین بار با یک مرد و با هزینه او برای خودم لباس میخریدم کمی خجالت میکشیدم. دستم را داخل رگال مانتوهای بلند و رنگارنگ کشیدم .زیبا و قشنگ بودند اما دلخواه من نه...اکثرشان بااینکه بلند بودند از کمر تنگ میشدند و جلوه بیشتری به اندام زن میدادند.
_چیشد خانم انتخاب کردین
نگاهم را ازلباسها گرفتم و به زن فروشنده دادم که مانتوی کوتاه که چه عرض کنم، بولوز سفید رنگی همراه شلوار ساپورت مشکی پوشیده بود.
_نه....مدل بلند دیگه ای ندارید که گشاد باشه
زن با نگاهی به سرتا پایم نگاهش را بین لباسها چرخاندوسمت دیگر سالن رفت و همزمان گفت
_ببین مدل گشاد دارم ولی زیاد بلند نیست اشکال نداره؟
به لباسهای مد نظرش نزدیک شدم و یکی از آنهارا به سینه چسباندم تا میزان کوتاهی اش را ببینم
_این به دردش نمیخوره خانم
بادیدن محمد رضا با یک پلوشرت آبی و شلوار کتان کرمی که با اخم کنارم قرار گرفت مانتو را به دست زن فروشنده دادم و دستپاچه از اینکه فکر کند انتخاب من بوده است گفتم
_من بهشون گفتم این مانتوها پسند من نیست
نگاهی به مانتو انداخت و با قدم برداشتن سمت قسمتهای دیگر ناخواسته به دنبالش رفتم .روبه روی یک دسته رگال ایستاد و با کشیدن یک مانتوی مشکی با خطوط نا منظم سفید و آستین سه ربع نگاهی به آن انداخت وبا گرفتنش سمت من گفت
_فکر کنم این مناسب باشه
مانتو را گرفتم و مقابل صورتم بالا بردم .گشاد وبلندی اش تا زیر زانو بود و اندازه اش مناسب تر از بقیه بود.
_من اجبار نمیکنم ولی پیشنهاد میکنم برای اینکه راحت تر باشی چادر سرت کنی
چرا خودم به فکرم نرسیده بود. بعد از زیارت امام زاده صالح دوست داشتم چادر بخرم اما از گفتنش به خان جون خجالت میکشیدم . همینکه خرج خورد و خوراک و نگهداری ام را به عهده گرفته بودند ممنونشان بودم
دوستان رمان تولیلای منی در vip کامله برای عضویت به این آیدی پیام بدین
@kosar19_86z
پارت اول
https://eitaa.com/makrmordab/19031
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
⏳💻⏳
#هکر_کلاه_سفید
#خِشت۴۰۱
✍#بانونیلوفر
#فصل_دوم
_الو ساحل صدات خیلی ضعیف میاد
_الان خوب شد؟گفتم منصور بهوش اومده و میخواد باهات صحبت کنه
نگاهی به جواد که سراغ مجسمه میز تلویزیون رفته بود انداختم و گفتم
_خدا رو شکر...آره دیروز با دکترش صحبت کردم بهم گفت...خیلی خوشحال شدم...ولی ساحل جان فعلا نمیتونم باهاش صحبت کنم.آرش یکم عصبانیه غدغن کرده با منصور حرف بزنم...سر فرصت آرش رو راضی میکنم کوتاه بیاد
_وا...آخه برای چی؟
_توضیحش مفصله...فقط از طرف من به منصور بگو تمام فایلهای مربوط به شرکت تهران رو برام بفرسته...میخوام خودم مدیریتش رو به عهده بگیرم...اما قبلش یه پاکسازی حسابی باید انجام بدم.لیست تمام شرکت هایی که باهاشون همکاری داریم...ریز و درشت رو میخوام...من با کسایی که تو کارای کثیف شهره دست داشتن همکاری نمیکنم.
میشنوی ساحل؟
_سارا
با صدای منصور غافلگیر شدم
_میخوام باهات حرف بزنم...حضوری...باید بهت توضیح بدم
سمت جواد رفتم و برای اینکه خرابکاری نکنه بغلش کردم و همزمان گفتم
_سلام...خوشحالم حالت خوب شده ولی باشه برای بعد...حتما شنیدی چی گفتم.
یکم سکوت کرد و با حرصی که تو صداش مشخص بود گفت
_نکنه میخواد نذاره منو تو دیگه با هم ارتباط داشته باشیم؟تو دختر خاله و شریک کاری منی...حق نداره اینکارو کنه
نگران بودم هر لحظه آرش از طبقه پایین بالا بیاد و عصبانی بشه.سمت در سالن رفتم و با نگاهی به راه پله ها گفتم
_چرا حق نداره...؟تو باید قبل از هر اقدامی همه چیز رو به آرش میگفتی اما چکار کردی؟بدون اجازه اش و با تهدید منو بچه ام رو از کشور خارج کردی.حق داره بهت اعتماد نکنه...خواهش میکنم فعلا کاری که گفتم رو انجام بده تا ببینیم چی میشه
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💻💿💻💿💻💿
⏳💻⏳
#هکر_کلاه_سفید
#خِشت۴۰۲
✍#بانونیلوفر
#فصل_دوم
دوباره سکوت کرد.صدای ساحل بلند شد و گفت
_بسه دیگه بذار پرستار سِرمت رو عوض کنه...بعداً بهش زنگ بزن
اهمیتی به حرف ساحل نداد و گفت
_کاری که گفتی رو میگم کارن برات انجام بده...اما تو به تنهایی نمیتونی دست همه رو از سرت کوتاه کنی...سارا خیلی هاشون خطرناکن و فقط من زبونشون رو بلدم...صبر کن خودم بیام ایران
ما نیاز داشتیم هر چه زودتر یه پولی دستمون بیاد.اما نمیخواستم با گفتن شرایط مالی بدمون آرش رو کوچیک کنم.
_حسابم هنوزم فعاله؟
_آره...این مدت هرچی سهم تو بود ریختم به حسابت.میتونی هرچی لازم داشتی ازش برداشت کنی...خونه تون خالیه و فقط سرایدار توش زندگی میکنه...میتونی برگردی اونجا
با دردی که تو شکمم پیچید جواد رو ازبغلم زمین گذاشتم و ضعف رفته چشمام رو بستم
_سارا...هستی؟
نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم
_آره...باشه صبر میکنم... باید قطع کنم...به حرف ساحل گوش کن...تنها کسی که الان میتونه کنارت باشه و کمکت کنه اونه...اخلاقای گندت رو بذار کنار و درست زندگی کن...منصور دم خور شدن با آدمای نادرست عاقبت خوبی نداره...مثل عموت که الان منفور و تنها منتظر حکمش تو زندانه
_مثل مامان آرزو حرف میزنی
لبخند تلخش رو میتونستم از پشت گوشی احساس کنم.چطور ممکن بود یه آدم خاله اش رو بیشتر از مادرش دوست داشته باشه!...البته منصور از خاله آفتاب چیز زیادی یادش نمیاد، اما تا سن بلوغ کنار مادر من بوده و به شدت بهش وابسته بوده
_خداحافظ
منتظر جواب من نموند و قطع کرد.دست رو شکمم گذاشتم و با گرفتن دست جواد سمت آشپزخونه رفتم تا یه قرص مسکن بخورم...حتما باید دکتر میرفتم.این دردا غیر طبیعی بود
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💻💿💻💿💻💿
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۳۹
#تولیلای_منی
#بانونیلوفر
محمد رضا از همان فروشگاه یک چادر همراه کفش و شلوار و روسری برایم خرید.چون دلم میخواست هرچه زودتر لباسهای رنگارنگی که اوینار برایم داده بود را در بیاورم مخالفتی نکردم.بعدا حتما به بابا حاجی میگفتم هزینه اش را با او حساب کند..نمیدانم چه مقدار پول از یارسان گرفته بود که تواسته بود یک سِت کامل برای من و خودش تهیه کند.چادر را که بر سر گذاشتم حس امنیت عجیبی به دلم نشست.درشهر هرات من و مادرم آزادانه چادر ایرانی بر سر می انداختیم اما وقتی از آنجا به مناطق دیگر میرفتیم به سفارش پدرم چادری که مخصوص زنان افغانستان بود میپوشیدیم.بیشترِ رخت و لباسم از جمله چادرم از ترس گرفتار شدن در خانه پدری ام در هرات جاماند، چون همراه عمو مهدی با عجله سمت ایران آمده بودیم.نگران عمو بودم...حتما قادر خواستگار سمجم بعد از رفتن من با سوء استفاده از سِمتش در ولسوالی(شهر داری) عمو را اذیت میکرد.
از فروشگاه بیرون آمدیم و نمیدانستم حالا کجا میرویم.بلاتکلیف روبه روی محمد رضا ایستادم
_مبارکت باشه
با حرف محمد رضا نگاه گذرایی به او انداختم و سر بزیر و خجالت زده آرام پاسخ دادم
_خیلی ممنون
دستی به صورتش کشید وبا گرفتن نگاهش از من گفت
_ اون سمت خیابون یه رستورانه، بریم ناهار بخوریم و بعدش راه بیفتیم سمت تهران
مطیع و آرام با سر تایید کردم و پشت سرش سمت خیابان راه افتادم.خیابان به شدت شلوغ بود و باید با احتیاط رد میشدی.قبل از اینکه قدمی سمت جلو بردارم مچ دستم اسیر دست محمد رضا شد و من را با خود به آن طرف خیابان کشید.مات کارش بودم و با رد شدن از خیابان هنوز دستم را رها نکرده بود که به خودم آمدم و با کشیدن نامحسوس دستم از او و هیجانی که دچارش شده بودم فرار کردم.گامهایم را لرزان اما بلند جلوتر از او سمت رستوران برداشتم که
خودش را به من رساند.با رفتار این چند روزه اش منتظر توبیخ و دعوایش بودم .اما در کمال آرامش با من هم قدم شد واینبار دستش را نمایشی و با فاصله پشت کمرم گذاشت به سمت میزی که انتهای رستوران بود هدایتم کرد.
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خشت۴۰
#تولیلای_منی
#بانونیلوفر
لبه های چادرم را به هم نزدیک کردم و خودم را کمی جلو کشیدم.زرشک پلو سفارش داده بود.ازمن پرسیده بود و گفته بودم برایم فرقی نمیکند. انگارهنوز مچ دستم گرم بود و باعث خجالتم میشد.
_تا غذارو میارن میخوام چند تا سفارش کنم....حرفایی که میزنم فقط به خاطر خودته
لیوان را برداشت واز پارچ روی میزبرای خودش آب ریخت. یک دم آن را سر کشید و با مکث ادامه داد
_از اینجا که رفتیم شاید ازت سوالایی بپرسن که باید جواب بدی،اگه پرسیدن کجا بودی بگو گیر افتادی اما زود نجات پیدا کردی،بگو محمد رضا با همکاراش منو نجات داد و برد خونه مادر یکی از همکاراش تا بقیه ماموریتشو انجام بده.،به هیچ عنوان نباید بفهمن تو چند ساعت با اونا تنها بودی، از همه مهمتر.....نباید بفهمن به هم محرم شدیم....
خونه بابا حاجی رسیدیم باقی مدت رو میبخشم
سر در نمیآوردم منظورش از این حرف ها چه بود.انگار ذهنم را خواند که گفت
_ببین چه بخوای و نخوای این مشکل برات پیش اومده که به عنوان یه دختر دم بخت برات خوب نیست،اگه درز پیدا کنه تو فامیل کاری ندارن دست تو بوده یانه در هرصورت تورو مقصر میدونن و شاید خیلیا پشت سرت حرف مفت بزنن، باید منو شاهد داشته باشی و به همه بگی کسی بهم آسیب نرسونده ....منظورمو میفهمی؟
میفهمیدم ....خوب هم میفهمیدم، از فکر اینکه حالا در موردم فکر های ناجور میکنند بغضم گرفت و باعث شد اشک در چشم هایم جمع شود.مگر تقصیر من بود که از راه نیامده و در این خانواده جاگیر نشده حالا عفتم زیرسوال میرفت؟
حواسم نبودکِی صورتم خیس اشک شده بود که کلافه نچی کرد و از جعبه دستمال کاغذی دستمالی کشید و سمتم گرفت
_حالا چرا گریه میکنی؟
با تعلل دستمال را گرفتم و استفاده کردم .کمی که آرام شدم آهی کشید و ادامه داد
_اینارو نگفتم که بترسی، تو سنت کمه و از رفتارهای زشت خیلی از آدما که گاهی میتونند به طرز وحشتناکی بی رحم باشن و قضاوت کنن اطلاع نداری.....میدونم ازت میخام دروغ بگی اما بیشتر حرفات عین حقیقته....مگه تونستن آسیب جدی بهت بزنن که بخای الکی خودتو خراب کنی؟
با این سوال انگار خودش هم میخواست خیالش از من راحت شود که با تردید پرسیده بود.از این به بعد با این تردید ها و شکهای مسموم چه میکردم؟
_نه
دوستان رمان تولیلای منی در vip کامله برای عضویت به این آیدی پیام بدین
@kosar19_86z
پارت اول
https://eitaa.com/makrmordab/19031
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
⏳💻⏳
#هکر_کلاه_سفید
#خِشت۴۰۳
✍#بانونیلوفر
#فصل_دوم
با حرص ناخونم رو که از جویدن زیاد به پوست رسیده بود از دندونم جدا کردم.یه ساعت بود با آرش بحثم شده بود و خیلی ناراحت بودم.
بلاخره از اتاق بیرون اومد و نمایشی بو کشید و با شوخی گفت
_امروز ناهار نداریم؟آخه هیچ بویی نمیاد
جوابش رو ندادم و مشغول عوض کردن لباس جواد شدم.
نوچی گفت و مقابلم روی زانو نشست
_چرا اینجوری میکنی؟باور کن موقته
صاب خونه ضرب الاجل داده بود دوروزه خونه رو خالی کنیم.مجبور بودیم بریم تو یه اتاق خونه عطیه زندگی کنیم تا یه جای مناسب پیدا کنیم.
لباس جواد رو که دادم بغلش کرد تا منو بهتر ببینه
_میدونم برات سخته ...ولی باور کن سر ماه نشده یه جای مناسب گیر میارم
چشم غره ای براش رفتم و گفتم
_الان من از این ناراحتم که تو چرا خونه گیر نیاوردی؟من میگم وقتی میتونیم خونه بخریم چرا مزاحم عطیه و شوهرش بشیم؟
نفسش رو کلافه بیرون داد و بدون اینکه جوابم رو بده از جاش بلند شد و روی مبل نشست.به خیالش بی خیال این بحث میشم که مشغول بازی با جواد شد.
عصبانی از بی تفاوتیش نسبت به حالم جلو رفتم و جواد رو از بغلش گرفتم
_واقعا متوجه نیستی که چقدر با روح و روان من بازی میکنی؟اصلا احساس و نظر من برات مهمه؟مال و دارایی من برای هردومونه...اگه نگران حلال و حرومشی مطمئن باش حلال حلالِ...من به بقیه اموالم دست نمیزنم تا تکلیف خیلی چیزا مشخص بشه...اما طلاهامو بابام برام خریده بود وبابای منم اهل خلاف و حروم خوری نبود.تا حالا از ترس شهره نمیتونستم برم سراغشون اما حالا میتونم برم از صندوق امانات برشون دارم
_این چه حرفیه که میزنی؟من که نمیگم پول تو حرومه...من میگم مال و دارایی تو برای توئه،من نمیتونم ازش استفاده کنم
یکم صدا بالا رفت و گفتم
_حتی به قیمت اذیت شدن من؟فکر میکنی به من لطف میکنی که دست به پول من نمیزنی؟اشتباه میکنی آرش...این غرور تو فقط باعث رنجش من میشه
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💻💿💻💿💻💿
⏳💻⏳
#هکر_کلاه_سفید
#خِشت۴۰۴
✍#بانونیلوفر
#فصل_دوم
از خوشحالی محدثه منم ذوق کرده بودم. چند دور خونه رو وجب کرده بود و با خوشحالی ازش تعریف میکرد.
_وای سارا بیا ویوش رو نگاه کن...بیرون چه فضای سرسبزی داره!
دم پنجره رفتم و کنار محدثه وایسادم. واقعاً منظره بینظیری داشت.
_آره...واقعا قشنگه
آرش از روی ناچاری یا به خاطر منو و جواد و بعضاً محدثه، کوتاه اومده بود و فقط با فروختن سکه ها و طلاهام تونسته بودیم تو بهترین منطقه قم یه آپارتمان نسبتا خوب بخریم.
_محدثه بیا جواد رو از بغلم بگیر ببینم همسایه چی میگه
محدثه به سختی از کنار پنجره جدا شد و سمت آرش رفت
_داداش کی میایم اینجا؟
مهلت نداد آرش جوابشو بده و با ذوق ادامه داد
_میگم این خونه حیفه با اون وسیله های درب و داغون پر بشه...چطوره همه وسایل خونه ام نو کنیم؟سالن اینجا بزرگه باید از این تلویزیونهای بزرگ بخریم که بهش بیاد
با دیدن اخم آرش جلو رفتم و جواد رو از بغلش گرفتم
_باشه عزیزم...هر چیزی که بلا استفاده بود میدیم سمساری وسایل بهتری میخریم.اصلا زرین خانم ماشین لباسشوییش خراب شده بود، میگم ماشین لباس شویی رو ببره...اقدس خانمم دختر خواهرش یخچال لازم داشت.اونم میدیم بره
آرش نگاه تندی به محدثه انداخت و گفت
_همینو میخواستی دیگه؟
_آرش جان...من موقعی که زن تو شدم جهیزیه نداشتم.الان دوست دارم با سلیقه خودم برای خونه ام وسایل بخرم.این حقه منه...نیست؟
_راست میگه دیگه داداش...یادته مامان چقدر سرکوفت این که سارا جهیزیه نیاورده بهش میزد؟
آرش نگاه شرمنده ای به من انداخت و عصبی رو به محدثه توپید
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💻💿💻💿💻💿
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خشت۴۱
#تولیلای_منی
#بانونیلوفر
سوار اتوبوس به مقصد تهران در حال حرکت بودیم .آنقدر ناراحت بودم و بغضی مزاحم مدام سراغم میآمد که مانند قبل نشستن کنار محمد رضا هیچ حس خجالتی برایم نداشت.
در جواب سوالش نه گفته بودم اما از کجا معلوم باور کرده بود؟دلم گرفته بود و شانه ای امن برای گریستن میخواستم.آغوشی که آرامم کند و با اطمینان بگوید من هستم و نمیگذارم به تو که از گل پاک تری گمان بدی برسد.هزاران اما و اگر ذهنم را دچار تشویش و نا آرامی کرده بود.تنهایی گاهی آنقدر نیرومند و قوی ظاهر میشود که شکست آن کار آسانی نیست.کاش میتوانستم بدون جلب توجه گریه کنم .شاید کمی سبک میشدم.به بهانه خواب چادرم را روی صورتم کشیدم و سمت پنجره مایل شدم.حالا میتوانستم بگریم.اما بغضم آنقدر سنگین بود که نمیتوانستم مانع هق هق ریزی که از گلویم بیرون می آمد شوم.
در اوج گریه ام دستی روی شانه ام نشست وچادرم را از صورتم کنار زد.چشم هایش از این فاصله نزدیک قهوه ای روشن بود. انگار دلش به حالم سوخته بود که صورتش غمگین نشان میداد.حس ترحمی که عجیب دوستش داشتم.در عین ناباوری حلقه دستانش را روی شانه ام تنگ تر کرد و از پهلو در آغوشم کشید و آرام زمزمه کرد
_گریه کن دختر عمه ....میدونم الان چقدر دوست داشتی پدر و مادرت زنده بودند تا در این شرایط مثل کوه ازت حمایت میکردند
دست دراز کرد واشک هایم را از گونه ام پاک کرد
_ منو ببخش....مقصر این ماجرا من بودم. اما بهت قول میدم اون کسی که به تو بیحرمتی کرد رو پیداش کنم و قبل از هر مجازاتی دستشو بشکنم
انگار صدایش بغض گرفت که با مکث ادامه داد
_وقتی تو رو که ناموسم بودی تو اون وضعیت دیدم خیلی برام سخت گذشت. اما بیشتر از اینکه سیده بودی و از ذریه حضرت زهرا و بهت جسارت کرده بودند بیشتر ناراحت شدم وعذاب کشیدم....نمیدونم چطورخودمم تونستم دستمو برای سیلی زدن بالا ببرم .....حلالم کن....قول میدم نذارم هیچ کسی درموردت فکر بد کنه ...به من اعتماد میکنی ؟
محرمم بوداما مات مانده و گریه ام بند آمد. نمیدانم چه شد که من هم بی توجه به وضعیتی که در آن بودیم نگاهم را از سیبک گلویش وآن ته ریش جذاب بالا آوردم و خیره درچشم هایش با صدای لرزان پرسیدم
_شما چی؟ به من اعتماد دارین....یعنی هیچ شکی در مورد من تو ذهنتون نیست؟
چند ثانیه نگاهم کرد و دستهایش از شانه ام شل شد.عقب کشید و تکیه اش را به صندلی داد وچشم هایش را بست.
"پس توام فکر میکنی من بی حیثیت شدم....فکر میکنی اونا بلایی سرم آوردن....چرا وقتی خودت که اونجا بودی باورت نمیشه من مثل سابقم میخای منو امیدوار کنی که بقیه رو متقاعد میکنی؟"
از این سکوت حس بدی پیدا کردم و دوباره بغضم گرفت .بعد از چند ثانیه چشم هایش را بازکرد و به چشم هایم خیره شد.
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خشت۴۲
#تولیلای_منی
#بانونیلوفر
ازطرز نگاهش خجالت کشیدم و صورتم را سمت پنجره چرخاندم
_میشه به من نگاه کنی....میخام جواب سوالتو بدم
دستی به صورتم کشیدم و بازنگاه خیسم را که هنوز میل اشک ریختن داشت به او دادم
_بعد از اینکه باخبر شدم که تو رو با ماشین خودم دزدیدن برای اولین بار وحشت کردم و از اینکه شغلم باعث آسیب رسیدن به کسی شده بود حال بدی پیدا کردم. اما وقتی برای اینکه منو وادار به همکاری کنند یه فیلم ازت به دستم رسوندن دیگه نتونستم متعهد به کارم باشم و سست شدم.
نمیدونستم نقطه ضعفه من میتونه این باشه....تا حالااطرافم کسیو نداشتم که بخان ازش برعلیهم استفاده کنن.با اینکه بیشتر اطلاعاتی که بهشون دادم سوخته و باطله بود اما فهمیدم قابل نفوذم.
متاسفانه تو اولین قربانی شغل من بودی و امیدوارم آخرینش باشی...من حرفتو باور میکنم.پرونده های زیادی داشتم که قربانی اون دخترای جوون بودن که با روبه روشدن با این مسئله زود تسلیم شدن و کم آوردن و باعث شده طرف مقابل به راحتی به هدفش برسه....اما تو در عین اینکه ترسیده بودی محکم و قوی بودی تا از خودت محافظت کنی.من میدونم تو از برگ گل پاک تری و با تمام توانم از شرف و آبروت دفاع میکنم.فقط خودتم باید مقاوم باشی و در برابر حرفای مفت، با اعتماد به نفس و گردن افراشته بایستی ومقابله کنی
حرفهایش باعث آرامشم بود اما باز ته دلم میترسیدم....از قضاوت شدن و محکوم شدن....حتی نمیدانستم برای جبران و عذاب وجدانش این حرف ها را میزد یا دلش برایم سوخته بود.در هر صورت چاره ای نداشتم و باید به او اعتماد میکردم.
_از این به بعد و بسپار به خداو سعی کن دیگه به اتفاقی که افتاد فکر نکنی
"خدا....اگه خدا نبود اون بیشرفا صبر نمیکردن تا تو بیای، خدا اگه هوامو نداشت و تو نمیومدی سرنوشت من چی میشد؟اما مگه میشه به این اتفاق پر از عذاب دیگه فکر نکنم و فراموشش کنم؟"
نگاهم را دوباره به پنجره دادم.سرم از گریه کنترل شده ام به درد آمده بودو
گیج ومنگ بودم.
من اینجا در این اتوبوس کنار پسر دایی که تازه چند ماه بود با او آشنا شده بودم و اکنون محرمم بودچه میکردم؟
انگار سالهاست او را میشناختم و احساسی نا شناخته و مجهول در قلبم درحال شکل گیری بود.چرا از این احساس نو ظهور میترسیدم؟
دوستان رمان تولیلای منی در vip کامله برای عضویت به این آیدی پیام بدین
@kosar19_86z
پارت اول
https://eitaa.com/makrmordab/19031
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐