💻⏳💻⏳
#هکر_کلاه_سفید
#خِشت۳۹۵
✍#بانونیلوفر
#فصل_دوم
با رفتن آرش از خونه منم رفتم پایین.دیگه وقتش بود جواد پیش خودم بمونه.سر فرصت باید درباره منصورم با آرش صحبت میکردم.
تقه ای به در پایین زدم و با صدای فاطمه وارد خونه شدم
_بفرما زن داداش
با لبخند به فاطمه که داشت به جواد غذا میداد نزدیک شدم
_از کجا فهمیدی منم؟
مثل خودم لبخند زد و با پاک کردن دور دهن جواد که داشت شیر برنج میخورد گفت
_خوب معلومه ...این موقع روز به جز تو و آرش کی در این خونه رو میزنه؟...محدثه رفته خونه عطیه کمکش کنه...امشب مادر و خواهرای نوید خونشون مهمونن...منو جلالم با شما دعوتیم...نمیدونی تو این چند سال چقدر اذیت شد تا رابطه شون یکم بهتر شد.
_خوب خدا رو شکر...همیشه نگران این بود که نوید با خانواده اش آشتی کنه
روی زمین کنار جواد نشستم و با باز کردن آغوشم دعوتش کردم بیاد بغلم.
_بیا بغل مامانی عزیزم
برخلاف تصورم خنده شیرینی کرد و خودشو انداخت تو بغلم.سفت و محکم بغلش کردم و زیر گلوشو عمیق بو کشیدم.چقدر دلتنگ این بغل کوچیک و بوی تنش بودم.سعی کردم گریه نکنم تا نترسه.
عطیه راست میگفت ، صد سالم بگذره یه بچه مادرشو فراموش نمیکنه
_وای همه جات کثیف شد سارا...دستاش شیربرنجی بود.
بغضمو کنار زدمو با نشوندن جواد روی پام گفتم
_فدای سرش...مامان فداش بشه
نگاه قدردانمو به فاطمه دادم و گفتم
_ممنون که از بچه ام مراقبت کردین...نمیدونم چه جوری جبران کنم
همزمان که از جاش بلند میشد گفت
_دیگه این حرفو نزنیا...مگه ما چند بار عمه شدیم؟
بشقاب غذای جواد رو روی اپن گذاشت و با ذوق ادامه داد
_راستی برای امشب چی میپوشی؟خانواده نوید از این افاده ای ها هستن.میدونن که تو چقدر وضع مالیت خوب بوده...الان چند ماهه که رابطشون با عطیه خوب شده و عین این چند ماه سراغ تورو گرفتن...کم کم داشتن شک میکردن اصلا زن داداشی وجود داشته باشه
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
پارت اول
https://eitaa.com/makrmordab/12747
⚜@makrmordab⚜
💻💿💻💿💻💿
💻⏳💻⏳
#هکر_کلاه_سفید
#خِشت۳۹۶
✍#بانونیلوفر
#فصل_دوم
با جواد و تمام وسایلش بالا اومدم.سعی کردم یه طوری سرگرمش کنم تا کنارم غریبی نکنه.
حوصله مهمونی رفتن نداشتم اما به خاطر عطیه مجبور بودم برم.دست جواد رو گرفتم و سمت اتاق حرکت کردم
_پسر قشنگم...!میشه به مامان کمک کنی یه لباس مناسب برای امشب پیدا کنه؟میخوایم بریم خونه عمه عطیه...تازه باید لباس بابا رو هم آماده کنیم.
قبل از اینکه با قدم های کوچیک جواد به اتاق برسیم در سالن باز شد و آرش داخل اومد.نگاهی به منو جواد انداخت وبا سلام آرومی ژاکتش رو در آورد و روی کاناپه نشست.سرش رو به عقب مبل تکیه داد و چشماش رو بست.انگار هنوز ازم دلخور بود.
_سلام...چایی میخوری برات بیارم؟
تو همون حالت جواب داد
_نه...آماده شو یه ساعت دیگه باید بریم خونه عطیه
جواد رو بغل کردم و روبه روش وایسادم
_میدونم فاطمه بهم گفت...خونه چی شد؟چیزی پیدا کردی؟
سرش رو بالا آورد و صاف نشست.
_نه...تو نگران نباش...اگه چیزی لازم داری نیم ساعت وقت داریم زودتر بریم بخریم.
میدونستم ماشینو فروخته و تمام بنگاهی ها رو پیاده رفته.
_خیلی خسته شدی...من که آماده شدنم زیاد طول نمی کشه...قبلاً دوش گرفتم و با پوشیدن یه لباس آماده ام.بذار یه چایی برات بیارم خستگیت کم بشه
اینقدر خسته بود که زود تسلیم شد.جواد رو گرفت و باهاش مشغول بازی شد و منم سمت آشپزخونه رفتم.فلاکس پر چایی بود اما ترجیح دادم براش چای تازه دم ببرم.
سریع زیر کتری رو روشن کردم و با گذاشتن فنجونای دونفریمون روی سینی چوبی منتظر به جوش اومدن آب شدم.
آرش خیلی تحت فشار بود.هم از لحاظ مالی هم روحی...من عزاداریهام رو کرده بودم اما برای آرش داغ دخترمون تازه بود و از اینکه بچه مون رو از دست داده بودیم خیلی ناراحت بود.
لااقل باید خیالش از لحاظ مالی راحت میشد و این امکان پذیر نبود،جز رسیدن من به اموالم.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
پارت اول
https://eitaa.com/makrmordab/12747
⚜@makrmordab⚜
💻💿💻💿💻💿
💻⏳💻⏳
#هکر_کلاه_سفید
#خِشت۳۹۷
✍#بانونیلوفر
#فصل_دوم
_دیدی چقدر پر رو افاده ای بودن؟انگار آسمون باز شده فقط اینا افتادن زمین...بیچاره عطیه از دست اینا چی میکشه...مگه نه سارا؟
کفشای جواد رو که تو پاش شُل شده بود سفت کردم و روبه محدثه آهسته جواب دادم
_زشته تو ماشین جلو راننده
لبخندی زدم و ادامه دادم
_بذار برسیم خونه بعد حسابی بشینیم به غیبت
توجهی به حرفم نکرد و گفت
_اون خواهر کوچیکش رو دیدی؟با اون صدای تو دماغیش چقدر با تحقیر حرف میزد...بیچاره اگه قیافه داشت میخواست چکار کنه...صد جاشو عمل کرده بود تا بشه یکم بهش نگاه کنی
ناخوناش رو به دندون کشید و به پنجره بیرون خیره شد.این رفتارهای عصبی نشونه ناراحتی یا حسادت پنهانی بود که همه دخترهای به سن محدثه ممکن بود دچارش بشن.
من هیچ وقت این احساس رو درک نکردم چون با تمام سختی ها و کمبود هایی که داشتم از لحاظ مالی هرچی میخواستم برام فراهم بود.اقتضای سن، محیط جامعه نمیذاره دخترایی به سن محدثه وضعیت زندگی خودشون رو با دیگران مقایسه نکنن
کاش محدثه میفهمید ثروت و پول خوبه اما همه چیز نیست.محبت و داشتن یه خانواده خوب بزرگترین نعمتیه که یه دختر میتونه داشته باشه.
من هیچ وقت محبت یه خانواده رو نداشتم.روزی که وارد خانواده آرش شدم اول از همه جمعیت و محبتی که بین آرش و خواهراش بود توجهم رو جلب کرد.البته بداخلاقی مامان آرش رو فاکتور میگیرم که گاهی واقعا آزار دهنده بود.
به آرش که کنار راننده نشسته بود نگاه کردم...کاش محدثه میفهمید بزرگترین نعمتی که خدا بهش داده داشتن یه برادر خوب مثل آرشه
_اما تو چیزایی داری که اون نداره!
با کنجکاوی برگشت و گفت
_مثلا چی دارم؟
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💻💿💻💿💻💿
⏳💻⏳
#هکر_کلاه_سفید
#خِشت۳۹۸
✍#بانونیلوفر
#فصل_دوم
_تو خوشگلی و نیازی به عمل نداری این یک...یه برادر داری که حاضره همه کاری برای شما انجام بده این دو...خواهرای به اون خوبی داری که به خاطر تجملات ازهم فاصله نگرفتین،دیدی که خواهرای بزرگش باهم خوب نبودن...این سه...اگه بخوام بشمرم خیلی میشه.
لبش رو برگردوند و بی حوصله گفت
_دلت خوشه سارا...خوشگلی به چه دردی میخوره وقتی همیشه تو حسرت چیزی که میخوای باشی و نتونی داشته باشی...الان هفده سالمه و تو اوج نوجوونی باید کمدم پر ازلباسای برند باشه نه اینکه معطل عید نوروز بشینم تا آرش یه لباس جدید برام بخره...تو چی میدونی از اینکه مدام پیش دوستات خجالت بکشی که مجبوری از وسایلای سال گذشته خواهرات استفاده کنی!...منم که آخری بودم درب و داغون تر از همه به من میرسید.چه از لباس،چه وسایل مدرسه...بابا منم دل دارم
نگامو تیز به آرش دادم و امیدوار بودم صدای محدثه رو نشنیده باشه...اما اخمی که از نیم رخش پیدا بود نشون میداد حرفهای خواهرش رو شنیده
سرمو نزدیک تر بردم و آهسته دم گوش محدثه گفتم
_خیلی بی انصافی محدثه...الانم میدونم تو کمدت کم لباس نداری چون آرش تو هر مراسمی که رفتید برات لباس جدید خریده و همیشه سعی کرده براتون کم نذاره...این حقش نیست.
انگار که از حرفش شرمنده شده باشه سرش رو پایین انداخت اما چیزی نگفت که شرمندگیش رو نشون بده.نفسم رو سنگین بیرون دادم و دوباره به آرش نگاه کردم.
شوهر بیچاره ام چقدر مظلوم بود.تمام عمرش رو تلاش و زحمت کشیده بود تا خانواده اش چیزی کم نداشته باشند و در حد توانش موفق هم بود.اما محدثه با دوستایی معاشرت میکرد که همشون وضع مالی خوبی داشتن، این باعث شده بود یکم سرخورده و افسرده بشه و توقعش بالا بره
کاش میتونستم بهش بگم ناشکری عاقبت خوبی نداره...با اخلاقی که از محدثه سراغ داشتم این حرفا بیشتر جریح ترش میکرد.باید از راهش وارد میشدم تا حرفمو قبول کنه
پارت اول
https://eitaa.com/makrmordab/12747
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💻💿💻💿💻💿
⏳💻⏳
#هکر_کلاه_سفید
#خِشت۳۹۹
✍#بانونیلوفر
#فصل_دوم
جواد رو داخل تختش خوابوندم و برگشتم به سالن.تختی که منصور براش گرفته بود کجا و این تخت کجا...اما اینجا هرچند با امکانات کم، خونه خودم و خانواده خودم رو داشتم.
آرش رو داشتم که بیشتر از هرکسی تو این دنیا دوسش داشتم و زندگی باهاش هر لحظه اش برام شیرین بود.
با ورودم به سالن نگام به چهره آرش افتاد.کوسن مبل رو زیر آرنجش گذاشته بود و اونقدر غرق در فکر بود که حتی متوجه حضور من که کنارش نشستم نشد.
_حرفای محدثه رو شنیدی؟
با صدام از فکر بیرون اومدو با تاخیر جواب داد
_آره شنیدم
_محدثه الان تو سن بدیِ و تحت تاثیر دوستاشه...وگرنه میدونه تو چقدر براشون زحمت کشیدی
یکم سکوت کرد و جواب داد
_از حرف محدثه ناراحت نشدم...چون واقعیت رو گفت...ما زندگی سختی داشتیم و وقتی زندان بودم شرایط برای خواهرام بدتر شده بود.
به بابام قول داده بودم مواظبشون باشم،اما به خاطر شغلم مجبور شدم دو سال تنهاشون بذارم.
نگاه غمگینش رو به چشمام داد و گفت
_من حتی نمیتونم از خجالت تو در بیام.نمیدونم با پول پیشی که جور کردم قراره کدوم مخروبه گیرم بیاد.گاهی فکر میکنم من به درد این شغل نمیخوردم.
دستش رو گرفتم و گفتم
_آرش...این فکرهای غلط رو بنداز دور...من به خاطر شغلت بهت افتخار میکنم.برای همین اومدم همکارت شدم.اگه بدونی تو این چند سال،دور از تو چی کشیدم دیگه این حرفو نمیزنی...یکسال تمام نور آفتاب رو ندیدم.تک تک ترکهای اتاق و سالنی که توش بودم از حفظ شده بودم...میدونی چی منو امید وار نگه داشت...دیدن دوباره تو و بچه مون جواد...شعار نمیدم اما بودن تو کنارم هر سختی رو آسون میکنه،پس دیگه نگو نمیتونی از خجالت من دربیای
از حرفم شوکه و با دهن باز نگام کرد.ناخواسته موضوع ناراحت کننده ای رو بهش گفته بودم که اصلا قصد گفتنش رو نداشتم.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💻💿💻💿💻💿
⏳💻⏳
#هکر_کلاه_سفید
#خِشت۴۰۰
✍#بانونیلوفر
#فصل_دوم
چشماش رو ریز کرد و پرسید
_دیگه چه بلایی سرت آوردن که به من نگفتی؟
لب گزیدم و سعی کردم طوری که زیاد ناراحت نشه براش توضیح بدم.
_وحید...پدر ساحل که الان همسر منصوره، دستور داشت منو اذیت کنه...طبق خواسته سپند اینکارو انجام داد. اما وقتی فهمید باردارم دست کشید...آرش هرچی بوده تموم شده،نمیخوام با گفتن چیزی که گذشته هم تو هم خودمو ناراحت کنم
دستاش مشت شد و از شدت عصبانیت رگای گردنش بیرون زدن
_منظورت از اذیت چیه؟اون بی ناموس چه جوری آزارت میداد و من بی غیرت خبر نداشتم؟
از اینکه براش سو تفاهمی پیش اومده باشه هل و دستپاچه گفتم
_تو رو خدا فکر بد نکن...وحید منو کتک میزد اما هیچ وقت به خودش اجازه نداد پاشو از حدش فراتر بذاره
با لحنی که منو میترسوند وچشم های که حالا کاسه خون شده بود گفت
_اینکه زن منو...ناموس منو کتک میزده از حدش فراتر نرفته؟
قفسه سینه اش از شدت خشمی که هر لحظه در حال انفجار بود بالا و پایین میشد.نمیدونستم چه حرفی بزنم تا آروم بشه.
با حساسیتی که آرش روی من داشت حتما تصور حرفم براش سنگین تموم شده بود.
سفیدی چشماش دیده نمیشد و هر آن فکر میکردم قلبش میخواد از سینه اش بزنه بیرون.
دست روی قلب بی قرارش گذاشتم و با بغض گفتم
_کاش لال میشدم و این حرف از دهنم در نمی اومد...باور کن هر چی سختی کشیدم اندازه این حال تو منو ناراحت نکرده...آروم باش عزیزم
قطره اشکی از چشمای قشنگش چکید.با دیدن اشک آرش انگار قلبم مچاله شد.
_با شنیدن اینکه یه نامرد تو رو کتک زده میخوام زنده نباشم...اگه میدیدم چی؟
نمیتونستم بهش بگم خودتو آزار نده چون میدونستم الان چه احساسی داره.سرمو به سینه اش چسبوندم و منم آروم گریه کردم
پارت اول
https://eitaa.com/makrmordab/12747
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💻💿💻💿💻💿
⏳💻⏳
#هکر_کلاه_سفید
#خِشت۴۰۱
✍#بانونیلوفر
#فصل_دوم
_الو ساحل صدات خیلی ضعیف میاد
_الان خوب شد؟گفتم منصور بهوش اومده و میخواد باهات صحبت کنه
نگاهی به جواد که سراغ مجسمه میز تلویزیون رفته بود انداختم و گفتم
_خدا رو شکر...آره دیروز با دکترش صحبت کردم بهم گفت...خیلی خوشحال شدم...ولی ساحل جان فعلا نمیتونم باهاش صحبت کنم.آرش یکم عصبانیه غدغن کرده با منصور حرف بزنم...سر فرصت آرش رو راضی میکنم کوتاه بیاد
_وا...آخه برای چی؟
_توضیحش مفصله...فقط از طرف من به منصور بگو تمام فایلهای مربوط به شرکت تهران رو برام بفرسته...میخوام خودم مدیریتش رو به عهده بگیرم...اما قبلش یه پاکسازی حسابی باید انجام بدم.لیست تمام شرکت هایی که باهاشون همکاری داریم...ریز و درشت رو میخوام...من با کسایی که تو کارای کثیف شهره دست داشتن همکاری نمیکنم.
میشنوی ساحل؟
_سارا
با صدای منصور غافلگیر شدم
_میخوام باهات حرف بزنم...حضوری...باید بهت توضیح بدم
سمت جواد رفتم و برای اینکه خرابکاری نکنه بغلش کردم و همزمان گفتم
_سلام...خوشحالم حالت خوب شده ولی باشه برای بعد...حتما شنیدی چی گفتم.
یکم سکوت کرد و با حرصی که تو صداش مشخص بود گفت
_نکنه میخواد نذاره منو تو دیگه با هم ارتباط داشته باشیم؟تو دختر خاله و شریک کاری منی...حق نداره اینکارو کنه
نگران بودم هر لحظه آرش از طبقه پایین بالا بیاد و عصبانی بشه.سمت در سالن رفتم و با نگاهی به راه پله ها گفتم
_چرا حق نداره...؟تو باید قبل از هر اقدامی همه چیز رو به آرش میگفتی اما چکار کردی؟بدون اجازه اش و با تهدید منو بچه ام رو از کشور خارج کردی.حق داره بهت اعتماد نکنه...خواهش میکنم فعلا کاری که گفتم رو انجام بده تا ببینیم چی میشه
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💻💿💻💿💻💿
⏳💻⏳
#هکر_کلاه_سفید
#خِشت۴۰۲
✍#بانونیلوفر
#فصل_دوم
دوباره سکوت کرد.صدای ساحل بلند شد و گفت
_بسه دیگه بذار پرستار سِرمت رو عوض کنه...بعداً بهش زنگ بزن
اهمیتی به حرف ساحل نداد و گفت
_کاری که گفتی رو میگم کارن برات انجام بده...اما تو به تنهایی نمیتونی دست همه رو از سرت کوتاه کنی...سارا خیلی هاشون خطرناکن و فقط من زبونشون رو بلدم...صبر کن خودم بیام ایران
ما نیاز داشتیم هر چه زودتر یه پولی دستمون بیاد.اما نمیخواستم با گفتن شرایط مالی بدمون آرش رو کوچیک کنم.
_حسابم هنوزم فعاله؟
_آره...این مدت هرچی سهم تو بود ریختم به حسابت.میتونی هرچی لازم داشتی ازش برداشت کنی...خونه تون خالیه و فقط سرایدار توش زندگی میکنه...میتونی برگردی اونجا
با دردی که تو شکمم پیچید جواد رو ازبغلم زمین گذاشتم و ضعف رفته چشمام رو بستم
_سارا...هستی؟
نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم
_آره...باشه صبر میکنم... باید قطع کنم...به حرف ساحل گوش کن...تنها کسی که الان میتونه کنارت باشه و کمکت کنه اونه...اخلاقای گندت رو بذار کنار و درست زندگی کن...منصور دم خور شدن با آدمای نادرست عاقبت خوبی نداره...مثل عموت که الان منفور و تنها منتظر حکمش تو زندانه
_مثل مامان آرزو حرف میزنی
لبخند تلخش رو میتونستم از پشت گوشی احساس کنم.چطور ممکن بود یه آدم خاله اش رو بیشتر از مادرش دوست داشته باشه!...البته منصور از خاله آفتاب چیز زیادی یادش نمیاد، اما تا سن بلوغ کنار مادر من بوده و به شدت بهش وابسته بوده
_خداحافظ
منتظر جواب من نموند و قطع کرد.دست رو شکمم گذاشتم و با گرفتن دست جواد سمت آشپزخونه رفتم تا یه قرص مسکن بخورم...حتما باید دکتر میرفتم.این دردا غیر طبیعی بود
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💻💿💻💿💻💿
⏳💻⏳
#هکر_کلاه_سفید
#خِشت۴۰۳
✍#بانونیلوفر
#فصل_دوم
با حرص ناخونم رو که از جویدن زیاد به پوست رسیده بود از دندونم جدا کردم.یه ساعت بود با آرش بحثم شده بود و خیلی ناراحت بودم.
بلاخره از اتاق بیرون اومد و نمایشی بو کشید و با شوخی گفت
_امروز ناهار نداریم؟آخه هیچ بویی نمیاد
جوابش رو ندادم و مشغول عوض کردن لباس جواد شدم.
نوچی گفت و مقابلم روی زانو نشست
_چرا اینجوری میکنی؟باور کن موقته
صاب خونه ضرب الاجل داده بود دوروزه خونه رو خالی کنیم.مجبور بودیم بریم تو یه اتاق خونه عطیه زندگی کنیم تا یه جای مناسب پیدا کنیم.
لباس جواد رو که دادم بغلش کرد تا منو بهتر ببینه
_میدونم برات سخته ...ولی باور کن سر ماه نشده یه جای مناسب گیر میارم
چشم غره ای براش رفتم و گفتم
_الان من از این ناراحتم که تو چرا خونه گیر نیاوردی؟من میگم وقتی میتونیم خونه بخریم چرا مزاحم عطیه و شوهرش بشیم؟
نفسش رو کلافه بیرون داد و بدون اینکه جوابم رو بده از جاش بلند شد و روی مبل نشست.به خیالش بی خیال این بحث میشم که مشغول بازی با جواد شد.
عصبانی از بی تفاوتیش نسبت به حالم جلو رفتم و جواد رو از بغلش گرفتم
_واقعا متوجه نیستی که چقدر با روح و روان من بازی میکنی؟اصلا احساس و نظر من برات مهمه؟مال و دارایی من برای هردومونه...اگه نگران حلال و حرومشی مطمئن باش حلال حلالِ...من به بقیه اموالم دست نمیزنم تا تکلیف خیلی چیزا مشخص بشه...اما طلاهامو بابام برام خریده بود وبابای منم اهل خلاف و حروم خوری نبود.تا حالا از ترس شهره نمیتونستم برم سراغشون اما حالا میتونم برم از صندوق امانات برشون دارم
_این چه حرفیه که میزنی؟من که نمیگم پول تو حرومه...من میگم مال و دارایی تو برای توئه،من نمیتونم ازش استفاده کنم
یکم صدا بالا رفت و گفتم
_حتی به قیمت اذیت شدن من؟فکر میکنی به من لطف میکنی که دست به پول من نمیزنی؟اشتباه میکنی آرش...این غرور تو فقط باعث رنجش من میشه
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💻💿💻💿💻💿
⏳💻⏳
#هکر_کلاه_سفید
#خِشت۴۰۴
✍#بانونیلوفر
#فصل_دوم
از خوشحالی محدثه منم ذوق کرده بودم. چند دور خونه رو وجب کرده بود و با خوشحالی ازش تعریف میکرد.
_وای سارا بیا ویوش رو نگاه کن...بیرون چه فضای سرسبزی داره!
دم پنجره رفتم و کنار محدثه وایسادم. واقعاً منظره بینظیری داشت.
_آره...واقعا قشنگه
آرش از روی ناچاری یا به خاطر منو و جواد و بعضاً محدثه، کوتاه اومده بود و فقط با فروختن سکه ها و طلاهام تونسته بودیم تو بهترین منطقه قم یه آپارتمان نسبتا خوب بخریم.
_محدثه بیا جواد رو از بغلم بگیر ببینم همسایه چی میگه
محدثه به سختی از کنار پنجره جدا شد و سمت آرش رفت
_داداش کی میایم اینجا؟
مهلت نداد آرش جوابشو بده و با ذوق ادامه داد
_میگم این خونه حیفه با اون وسیله های درب و داغون پر بشه...چطوره همه وسایل خونه ام نو کنیم؟سالن اینجا بزرگه باید از این تلویزیونهای بزرگ بخریم که بهش بیاد
با دیدن اخم آرش جلو رفتم و جواد رو از بغلش گرفتم
_باشه عزیزم...هر چیزی که بلا استفاده بود میدیم سمساری وسایل بهتری میخریم.اصلا زرین خانم ماشین لباسشوییش خراب شده بود، میگم ماشین لباس شویی رو ببره...اقدس خانمم دختر خواهرش یخچال لازم داشت.اونم میدیم بره
آرش نگاه تندی به محدثه انداخت و گفت
_همینو میخواستی دیگه؟
_آرش جان...من موقعی که زن تو شدم جهیزیه نداشتم.الان دوست دارم با سلیقه خودم برای خونه ام وسایل بخرم.این حقه منه...نیست؟
_راست میگه دیگه داداش...یادته مامان چقدر سرکوفت این که سارا جهیزیه نیاورده بهش میزد؟
آرش نگاه شرمنده ای به من انداخت و عصبی رو به محدثه توپید
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💻💿💻💿💻💿
⏳💻⏳
#هکر_کلاه_سفید
#خِشت۴۰۵
✍#بانونیلوفر
#فصل_دوم
_تو نمیخوای یه ذره بزرگ بشی؟اول حرفت رو مزه کن بعد بیار سر زبونت...خیلی بچه ای محدثه...خیلی
محدثه ناراحت به آرش نگاه کرد و با بغض گفت
_آره من بچه ام...مگه نمیگن حرف راستو باید از بچه شنید؟چرا تا درباره مامان یه واقعیت رو میگم فوری گارد میگیری؟
یکم خیره نگاهش کرد و با لحن ملایم تری گفت
_چون آدم پشت سر مادرش، اونم مادری که از دنیا رفته حرف نمیزنه...ببین چند بار این تذکر رو بهت دادم.تو الان هم از مامان که الان دستش از همه جا کوتاهه بد گفتی...هم ناخواسته سارا رو ناراحت کردی
لب برچید و بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه از منو آرش فاصله گرفت.میدونم از آرش حساب میبرد وگرنه محدثه کسی رو بی جواب نمیذاشت
_برو ببین همسایه چی میگه بعداً در مورد پیشنهاد من و محدثه حرف میزنیم
کلافه دستی به موهاش کشید و گفت
_ببخش...محدثه هنوز نمیدونه خیلی چیزا رو نباید بگه...نمیخواستم خاطره اون روزا که مامان اذیتت میکرد برات زنده بشه.
با تردید و خواهش تو صداش ادامه داد
_میشه حلالش کنی؟
لبخندی زدم و با بی قراری جواد که میخواست بغل آرش بره گفتم
_من همون موقع ها حلالش کردم...بگیر آقا جواد رو، میخواد ور دل خودت باشه نمیتونم نگهش دارم
جلو اومد و قبل از اینکه جواد رو ازم بگیره پیشونیم رو بوسید.فوری به اطراف نگاه کردم تا محدثه ندیده باشه
_نترس رفت تو آشپزخونه
جواد رو از بغلم گرفت و بدون اینکه تو چشمام نگاه کنه گفت
_بابت همه چیز ازت ممنونم...بابت زندگی سختی که با من داشتی و هیچ وقت شکایت نکردی...بابت این خونه و کارایی که انجام دادی و میخوای بدی
دستش رو گرفتم و طوری وایسادم که نگام کنه
_من ازت ممنونم...بابت روزی که جایی برای موندن نداشتم و تو پناهم دادی...با اینکه مسئولیت یه خانواده بزرگ روی دوشت سنگینی میکرد با حفظ شئوناتم منو آوردی خونتون تا تو کوچه نمونم...ازت ممنونم بابت اینکه تا آخر از پیدا کردن من ناامید نشدی...این منم که همیشه بدهکار توام عزیزم
پارت اول
https://eitaa.com/makrmordab/12747
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💻💿💻💿💻💿
⏳💻⏳
#هکر_کلاه_سفید
#خِشت۴۰۶
✍#بانونیلوفر
#فصل_دوم
در اتاق جواد رو بستم و برگشتم به سالن
_خوابید؟
کنار آرش نشستم و تو جوابش گفتم
_آره
فنجون مخصوصم رو از سینی مقابلم برداشتم و به محدثه که تو فکر بودگفتم
_دستت درد نکنه خیلی به موقع بود
نگاهش رو از عسلی گرفت و با لبخند جواب داد
_کاری نکردم...بیشتر کارا رو خودتو آرش انجام دادین
به خونه که با وسایل جدید چیدمان شده بود نگاه کردم.به خستگیش میارزید که یه روزه همه خونه رو بچینیم
_فردا میان پرده های اتاق تو رو هم وصل میکنن.دیگه کاری نمونده
قدر دان نگام کرد و گفت
_هنوزم تو شوکم...باورم نمیشه این همه وسیله برای اتاق من خریدین...نمیدونم چه جوری تشکر کنم
_تشکر نمیخواد عزیزم...خیلی وقت بود وسایلت کهنه شده بود.راستی کلاس زبان ثبت نام کردی؟چشم بهم بزنی تابستون تموم شده باید انتخاب رشته کنی؟
زیر چشمی به آرش که با موبایلش سرگرم بود نگاه کرد و با ابرو علامت داد که آرش نمیذاره.علت مخالفت آرش رو میدونستم.جایی که محدثه میخواست بره دور بود و آرش اصرار داشت یه جایی نزدیک خونه مون ثبت نام کنه.
در این مورد نمیتونستم دخالت کنم.
_تو که اصلا به فکر خودت نیستی...هفته پیش از متخصص نوبت گرفتم فردا نوبت مونه.باید علت شکم دردت مشخص بشه
نگاهم رو از محدثه گرفتم و به آرش دادم
_یکم دیگه صبر میکردی...چند روزه درد ندارم شاید خوب شدم
با اخم نگام کرد و گفت
_تا همینجا هم به حرفت گوش دادم اشتباه کردم.باید همون روز اول میرفتی دکتر...پس فردا میخوام برم ماموریت باید خیالم از تو راحت باشه
_عه..پس چرا چیزی نگفتی؟کجا میخوای بری؟
_نگران نباش یه سفر چند روزه اس...برگشتم یه مسافرت باهم میریم.
لبخند کمرنگی زد و ادامه داد
_قول داده بودم، یادته که؟
منم لبخند زدم و گفتم
_آره...حتما جواب منم یادته؟
دستی دور دهنش کشید تا خنده اش معلوم نشه...سری تکون داد و گفت
پارت اول
https://eitaa.com/makrmordab/12747
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💻💿💻💿💻💿