باسم حق... ✍️ محمد مهدی دادمان نوجوانی نسل ما با دیدن تصویر سیدی زیبارو بر صفحه تلوزیون شروع شد که به فصاحتِ عربی خطبه می خواند و وحشی ترین و قدرتمندترین رژیم سیاسی و نظامی منطقه را به هماوردی می خواند. هیچ یادم نمی رود روزهای جنگ سی و سه روز را. رستمی پیدا شده بود در لباس شریف روحانیت که در مقابل قدّاره کشی غول بی شاخ و دم یهودی قد علم کرده بود. در روزگار تجدیدنظرطلبی و آشتی با دنیا و نرمالیزاسیون با دیدن مردان لبنانی قند در دلمان آب می شد. هنوز آتش انقلاب خمینی حرارت داشت و هنوز قلب مستضعفین جهان امیدوار بود به واژگون ساختن این نظم ظالمانه. محبتش به دلم افتاده بود. پیش از شناختن حاج قاسم و خیلی دیگر از قهرمان های این عصر. همه شب و روزم در آرزوی شناخت بیشتر و بهتر او و حزب الله بود. در آرزوی دیدار از نزدیکش و فرو رفتن در آغوش گرمش روزهای نوجوانی و جوانی طیّ شد. نسل ما قهرمان رویایی و ابرمرد اسطوره ای خودش را پیدا کرده بود. با اینکه ایرانی نبود و به زبان ما سخن نمی گفت؛ اما گویی نسبت میان ما خونی بود. مثل عزیزترین خانواده مان دوستش داشتیم. از سید و هر سخنرانی او سرِ کیف می آمدیم و در همان حال پیش چشم مان دریچه ای تازه به معارف اسلام عاشورایی باز می شد. اغراق نیست اگر بگویم ما عاشق نصرالله شده بودیم. تهِ دلمان را پهلوان رویین تنی در مقابل دیو هفت سر اسرائیل می دانستیم. او برای ما درس توحید می گفت، ولی شاید ما با سید یادمان رفته بود که خدایی هست بزرگتر از همه. و همه باید فدای راهی شویم که سیدالشهداء ذبح عظیم آن بود. ما از سید خیلی چیزها شنیدیم. اما حالا انگار با شهادتش می خواهد همه آن ها را جاگیرِ قلب های قبرستان نشین ما کند. یکی همین معنای لبیک یا حسین . چرا از خواب بیدار نمی شویم. مگر جز این است که تا مرگ‌ فاصله ای کوتاه مانده. چرا باورمان نمی شود؟ کاش پیش از آن که بمیریم لبیک یا حسین را در وجودمان معنا بخشیم. شاید ما را هم مهیّای شهادتی چنین کردند.