✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل : سوم
🔸صفحه : ۱۰۵-۱۰۳
🔻قسمت : ۶۰
نگران بود که هنوز نرسیده این. حسین گفت: وقتی تماس گرفتین، بگین نگران نباشن؛ مشکلی نیست.
تقریباً ساعت ۱۲ شب بود.
با حسین تصمیم گرفتیم برگردیم. هنوز چند کیلومتری از خط دور نشده بودیم که دیدیم عراقی ها جاده را اشغال کرده اند.
با گلوله ی مستقیم تانک، شلیک میکردند.
به حسین گفتم یا برگردیم خط، پیش بچه ها، یا ماشین رو بزاریم و خودمون رو از داخل شیارها به مقر تاکتیکی لشکر برسونیم.
حسین گفت به امید خدا، با ماشین از دامنه ی کوه پایین می ریم. توکل کردیم به خدا، و راه افتادیم.
در آن شب تاریک، در ارتفاعات به آن بلندی، با چراغ های خاموش، به سمت پایین حرکت کردیم.
بعضی جاها ماشین بیست سی متر از پهلو به پایین کشیده می شد.
هر لحظه انتظار داشتیم به ته دره سقوط کنیم.
در آن وضعیت، کنترل ماشین، خیلی سخت بود.
حسین با شهامت، شجاعت و توکل که داشت، توانست ماشین را به جاده ی اصلی در پایین ارتفاعات برساند.
اذان صبح به قرارگاه رسیدیم.
هوا روشن شده بود.
وقتی راهی را که آمده بودیم، نگاه می کردیم، باورمان نمیشد.
حسین، در حالی که اشک از چشم هایش می آمد، گفت: به خدا، دیشب، شهدای اطلاعات، لحظه به لحظه با ما بودند. یقین دارم که شهدا، ماشین رو پایین آوردن؛ وگرنه الان جای من و تو، ته دره بود. دیدی که تنهامون نداشتند؟!
#قسمت_اول👇
┄┅ ❥❥❥ ┅
#جان_فدا
لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم
🍀⚘🍀⚘🍀⚘
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
✨
📚✨
✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨📚✨📚