📕✏از چیزی نمی ترسیدم
🌱⚘قسمت-ششم
🌱⚘با احمد و تاجعلی که مثل سه برادر بوریم،با هم قرار گذاشتیم.راهی شهر شدیم، اتوبوس شب به شهر کرمان رسید.اولین بار ماشین هایی به آن کوچکی می دیدم(فولِکس و پیکان). محو تماشای آن ها بودم که اتوبوس روی میدان باغ ایستاد
.
⚘🌱هاج و واج مردم را نگاه می کردیم،مثل وحشی هایی که برای اولین بار انسان دیده اند!
مانده بودیم کجا برویم.خانه ی عبدالله تنها نشانیِ آشنای ما بود؛اما من و آن دو ،نه بلد بودیم سوار تاکسی شویم و نه آدرس می دانستیم. نوروز که مادرم ما را به او فرستاده بود و چند بار به شهر آمده بود،وارد بود.جلوی یک ماشین کوچکِ نارنجی را گرفت که به آن "تاکسی"می گفتند، گفت:"تاکسی، تهِ خواجو." به هر صورت به خانه ی عبدالله رسیدیم. عبدالله به خوبی استقبالمان کرد. با دیدن عبدالله سعدی گُل از گلِمان شکُفت . بوی همشهری ها، بوی مادرم، فامیلم، بوی دِه را استشمام کردم و از غربت بیرون آمدم...
&ادامه دارد...
#نشر حداکثری
⚘سلیمانی-شو⚘
#جان-فدا❤
💠:
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
------------------------------------------