✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل: چهارم
🔸صفحه: ۲۰۲_۲۰۳
🔻قسمت: ۱۱۶
همرزم شهید: محمدرضا صالحی
چند سالی می شد یکی از بچهها به نام عباس قطب الدینی، پیاده روی در روز اربعین را راه اندازی کرده بود. هر سال، به بچه های دوران جنگ زنگ می زد. می گفت: بچه ها، فقط جبهه خاکش دامن گیر نبود. قول می دم اگر یه بار در این پیاده روی شرکت کنین، سال بعد، دیگه به گفتن من نیازی نیست. یه بار بیایین حال و هوای پیاده روی رو از نزدیک ببینین؛ پذیرایی عراقی ها، دیدن پیرمردها و پیرزن هایی که با ویلچرند، بچه های خردسال. اونجا منظره هایی می بینید که تو جبهه ندیدین! این پیاده روی، کمتر از جبهه نیست.
عباس راست می گفت. سالی که توفیق شد و من هم شرکت کردم، ۲۰ نفر بودیم. حالا بیشتر از ۴۰ نفر شده ایم.
یک سال قرار شد هوایی برویم نجف. سه روز در نجف بمانیم تا به مسیر شلوغی نخوریم و بعد پیاده روی حرکت کنیم تا یک شب قبل از اربعین، کربلا باشیم. زمانی که رسیدیم نجف، ظهر پنجشنبه بود. رفتیم محل استراحت مان. ساعت چهار پنج بعد از ظهر بود. حسین گیر داد که می خوام همین الان حرکت کنم برم کربلا. گفتیم یعنی چی الان می خوای بری کربلا؟! گفت امروز، شب جمعه است. من باید کربلا باشم. همه ی ائمه، انبیا و فرشتگان، امشب کربلا هستند. گفتیم بابا، حسین، دست بردار. مگه ما گروهی با هم قرار نذاشته ایم دو شب اینجا بخوابیم، صبح شنبه حرکت کنیم؟ حسین اصلا حرف کسی را گوش نمی کرد. فقط می گفت امشب پنجشنبه است. من زیارت شب جمعه رو به پیادهروی ترجیح می دم. عباس رفت کنار حسین. گفت حسین جان، عزیزم، مسیر خیلی شلوغه. الان که تو می خوای برگردی، از نجف بری کربلا، چهار لاین برای ماشین می ذارند. تو می تونی توی یه لاین حرکت کنی. فقط چهار پنج ساعت توی ترافیکی! برای حسین فقط رفتن مهم بود. وسایلش را جمع کرد و رفت. زمانی که ما رسیدیم کربلا، حسین را دیدیم. گفتیم چی شد؟! گفت: ساعت دوازده رسیدم کربلا؛ ولی می ارزید که شب جمعه را درک کنم..
#قسمت_اول👇
┄┅ ❥❥❥ ┅
#جان_فدا
لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم
🍀⚘🍀⚘🍀⚘
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
✨
📚✨
✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨📚✨📚✨