✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند بر ارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردار شهید حسین بادپا
🔹فصل چهارم: گردان سوار زرهی و شغل آزاد
🔸صفحه: ۲۱۲-۲۱۳
🔻قسمت: ۱۱۹
همرزم شهید: محمدرضا صالحی
حسین بعد از جنگ، کم کم از فضای معنوی جنگ فاصله گرفته بود؛ بیشتر کار اقتصادی می کرد. به قدری باهوش و فعّال بود که روز به روز کارش رشد می کرد. گه گاهی همدیگر را می دیدیم و از حال هم خبر داشتیم. از پیشرفت حسین لذّت می بردم؛ ولی نگرانش هم بودم. حسینی که من از لحظه ی ورود به جبهه دیده بودم، با این حسین فرق می کرد!روزی حسین آمد تهران. نزدیک های ظهر با هم سوار ماشین بودیم. نگاه کرد به ساعتش. گفت《محمدرضا، این نزدیک ها اگه مسجد هست، به راننده بگو نگه داره.》گفتم:《مسجد هست؛ ولی صبر کن تا محل کارم، راهی نمونده.》گفت:《نه می خوام نماز اوّل وقت بخونم.》تعجب کردم! گفتم:《یعنی چی؟!》دوباره گفت:《آقای راننده، لطف کن یه جا نگه دار.》درست حسین زمان جنگ بود!خیلی خوشحال شدم. به راننده نشانی نزدیک ترین مسجد را دادم. بیشتر که دقّت کردم، دیدم حسین، خیلی تغییر کرده؛ نماز شب، دعا، ذکر. می شنیدم مرتب به خانواده ی شهدا سر می زند. مواهب مسائل اقتصادی و مادی، دیگر ارضایش نمی کرد. سردرگم نشان می داد؛ انگار بی تاب و بی قرار دنبال گم شده ای بود. هر جا که همرزم شهیدش دفن شده بود، می رفت. ساعت ها کنار قبرشان می نشست و درد دل می کرد. حسین، حالا برای خودش هم غریبه شده بود. فقط می دانست باید دست توسل به سوی رفقای شهیدش دراز کند.
#قسمت_اول👇
┄┅ ❥❥❥ ┅
#جان_فدا
لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم
🍀⚘🍀⚘🍀⚘
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
✨
📚✨
✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨📚✨📚✨