✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل پنجم : روایات سوریه 🔸صفحه: ۲۵۴ تا ۲۵۷ 🔻قسمت: ۱۵۴ همرزم شهید: حمزه حمیدی نیا حسین، بعضی وقت ها خیلی کم حرف بود. چند بار با هم رفتیم حمص وحماه. شاید کیلومتر ها با هم می رفتیم؛ ولی دو کلمه با هم حرف نمی زدیم. ولی جایی که احساس می کرد اگر حرف بزند، به نفع جبهه است، سکوت نمی کرد. با فرماندهان رودر بایستی نداشت؛ خیلی رک حرفش را می زد. سعی می کرد فرماندهان را با دلایل منطقی متقاعد کند که با پیشنهادش موافقت یا دست کم درباره ی پیشنهادش فکر کنند. همه می دانستند حسین، استعداد نظامی خوبی دارد واگر پیشنهادی می دهد، بی ربط نیست. 🔻قسمت: ۱۵۵ همرزم شهید: شیخ عباس حسینی اولین روزی که حاج حسین به سوریه رسیده بود، گفته بود « هر جا که در گیری بیشتر هست، من رو اونجا بفرستین». آن زمان، مرکز درگیری ها حلب بود. حاج حسین، به اصرار به حلب رفته بود. یک ماه در حلب مانده بود. در این مدت، منطقه را خوب شناخته بود. آدمی بود که نمی توانست یک جا بنشیند و از دور نظاره گر باشد. همیشه در وضعیت سخت و دشواری که برای بچه ها پیش می آمد، کنارشون بود. تا این که با فرماندهی آنجا اختلاف نظرکاری پیدا کرد. دیگر از لحاظ روانی آرامش نداشت و وضعیت بر ایش خیلی سخت شده بود! درگیری ها تازه توی حماه زیاد شده بود. برای همین، حاج حسین و چند نفر از مسئولان از حلب آمده بودند حماه. در قرارگاه، جلسه ای داشتند. آن زمان، من مسئول فرهنگی قرار گاه امام سجاد(ع) در استان حماه بودم؛ که بعد ها تغییر نام داد به قرار گاه حضرت پیامبر اکرم(ص). در همان بر خورد اول، حاج حسین، بسیار ساده و متواضع به نظرم آمد. بی شیله و پیله بود. تو جلسه خیلی آرام نشسته بود. جلسه، با فرماندهان سوری بود. همه توی منطقه جمع شده بودند تا برای طراحی نقشه به هم کمک کنند. حاج حسین، توی جلسه وقتی شنید که در گیری ها از کجا شروع شده، وضعیت را سنجید. از طرفی، حاج حسین به حماه علاقه داشت؛ چون «حاج عبدالله اسکندری» یکی از دوستان حاج حسین، در آنجا شهید شده بود. همان جا از حاج قاسم خواست که در منطقه بماند. به مسئول قرارگاه، ابو محمد، گفت «لطفا موافقت کنید که من اینجا بمونم.» من یه سرباز ساده ام. دلم میخواد جایی باشم که بتونم خدمت کنم. سرانجام با هماهنگی فرمانده قرارگاه رفت توی محور. محور، در شمال حماه، در روستایی به نام قمحانه بود. چون اسمش برای بچه های ایرانی سنگین بود، بهش می گفتند «غمخانه»! واقعا هم غمخانه بود! کل منطقه خراب شده بود الا این روستا. همه ی خانه ها ویران شده بود. ترس و دلهره؛ توی دل پیر، جوان، زن و بچه نفوذ کرده بود. با وضعی بسیار بد، گرسنه، تشنه، زخمی و... آواره شده بودند. بچه های ایرانی، یک شبانه روز در این روستا ماندند تا دشمن عقب نشینی کرد. حاج حسین، بیشتر از بیست روز در این محور کنار بچه ها ماند. 👇 -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------ ‌ ✨ 📚✨ ✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨📚✨📚✨