*﷽* یک روز که حسین آقا حمام کرده و حسابی تَر گل بَر گل شده بود ، با هم سوار جیب شدیم تا برگردیم عقب. گرد و خاک ماشین که بلند شد ، دشمن شروع کرد به آتیش ریختن. بر اثر انفجار ، لجن های کنار جاده پاشیدن روی ماشین و چون ماشین سقف نداشت لجن تمام سر و صورت و لباس من و حسین را پر کرد. ایشان شاکی شد و بد و بیراه گفت : ای بر پدرتون لعنت ، بی پدر و مادرها ، تازه حموم بودم. با بدبختی با یک دست خودمو و لباسامو شستم گندش زدین رفت پی کارش... خدا لعنت تون کنه. راوی : محمد سعید رشادی 📚 : زندگی با فرمانده ، ۲۳