*﷽* در روز عروسی ما ضیاء عزیزی به شهادت رسید. سه روز بعد خبر شهادتش را به ما دادند. علی وقتی این خبر را شنید یک لحظه در خانه نماند. سراسیمه آمد و گفت: برویم خانه عزیزی. آنقدر متلاطم بود که حتی نمی دانست در خانه کجاست! شب دعای توسل خواند، آنقدر سوزناک خواند که همه از خود بی خود شدند. می خواند و او را صدا می زد که دستش را بگیرند.... امثال علی در زمین جای نمی گرفتند. دنیا پیش چشمانشان بی مقدار بود. مثل آب بینی بز که مولاعلی (ع) گفته بود. بعد از مراسم سوم شهید ضیاء گفت: می خواهم برگردم! جبهه خانه آنها بود. وقتی خبر به سردار سلیمانی رسید ایشان مانع شدند. وگرنه ساکش را می بست. ساک که نه! همان چند تا شلوار و پیراهن و...در آن می گذاشت. علی لباس اضافی نداشت تا ساک ببندد. می توانست لباس بخرد، ولی او کمک می کرد به محرومین. می گفت: وقتی همه دارا شدن من هم خوب می پوشم، هم خوب می خورم. 📚: همسفر شقایق